هردو باهم عادت کرده بودند چون هردو همانند هم بودند، از شهری دیگری به این شهر آمده بودند و پس از آن دو رویداد غیر از خودشان کسی دیگر را نداشتند. پس از آن که یکی یکی از خانوادههای شان کم شده بود میفهمیدند که دیگر تنها کسانی که دارند خودشان هستند.
مرد وقتی از کار برمیگشت. زن پنهانی لحظات زیادی به او دید میزد. یک حسی داشت که هیچگاه نمیتوانست آن را بروز بدهد. یک چیزی در درونش او را وادار به نگاه کردن میساخت چیزی که هیچگاهی نتوانسته بود به خودش هم بفهماند یا به شوهرش بگوید.
وقتی مرد خسته و عرق کرده میآمد و گاهی با همان لباسهای کارش که یقههای آن از چرک گردن رنگ خود را از دست داده بود و بوی عرق خشکیده میداد میخوابید، آرام کنارش میخوابید و چندشش نمیشد. در کل خوش داشت که وقتی سرش را روی بالشت میگذارد، سر او هم کنارش باشد. این هم شبیه همان حسی بود که در درون خودش بود و خودش هم نمیفهمید.
گاهی هم که شبها وقتی بچهی شیرخوارشان گریه میکرد، به سرعت بیدار شده، چادرش را از پهلویش برمیداشت بچه را گرفته از اتاق بیرون میشد. نمیخواست سر و صدای کودک مرد را بیدار کند. میدانست تمام روز کار میکند، بیل میزند، خشت میاندازد و همه این کارها را برای آنها میکند. پس یک خواب راحت داشتن را حق او میدانست.
پس از پدرش تنها مردی که در زندگیاش وجود داشت همین مرد بود و حالا هم که پدرش برایش به یک خاطره دور میماند میفهمید که تنها کسی که میتواند به او متکی باشد همین شوهرش است.
شام هم وقتی مرد به خانه میآمد دستهایش را با چیزی چرب میکرد. یا گاهی آب گرم میخواست و گاهی هم لباسی میخواست که آماده باشد. پس از عروسی بی سر و صدایشان با تمام عادات او کم کم آشنا شده بود. وقتی که برخورد بهتری میداشت، یعنی کار گیرش آمده بود و چند کلمهی بیشتر گپ میزد، لب خند میزد و گاهی هم میخندید و دندانهای زردش تا آخر دیده میشد. اما وقتی کاری پیدا نمیکرد، آرام بود و در خانه هم سکوتی بود، سکوتی که گاهی او را به یاد گورستان پشت خانهیشان میانداخت جایی که دیگر حالا دورتر از خاطره پدرش قرار داشت.
طفلش گریه کرد او را گرفته به روی حویلی کوچک گلیشان بیرون شد چند لحظه بعد که برگشت تازه سرش را گذاشته و به چهره نیمه معلوم شوهرش در تاریکی نگاه میکرد که دوباره شروع به گریه کرد. مرد تکانی به خود داد اما چشمهایش را باز نکرد. زن چادرش را برداشت و با بچه دوباره از اتاق بیرون شد و به روی حویلی به راه رفتن با کودک آغاز کرد.
برای مرد هم از وقتی که مادرش رفته بود دیگر هیچ زنی به این نزدیکی با او نبود و تا مدتها از این که زنی در خانه باشد یادش نمیآمد. حالا هم که به آن زمان نگاه میکرد چهرهها اصلن به یادش نمیآمد. زمان زیادی سپری شده بود از آن روزهایی که دیگر حالا شاید برایش تمام مردم آن شهر هم بیگانه شده بود.
صدای زن را در بین خواب و بیداری میشنید که روی حویلی راه میرود و آرام آرام با بچهاش گپ میزند و برایش لالایی میخواند. نفس بلندی کشید و غلتی زد. به یاد گذشتهها افتاد، آنگاهکه خودش کودک بود، برای یک لحظه ذهنش او را با خود بُرد، برد به کوهستان، به تپههایی که روزها با پدرش سرگردان بود و شام با پشتارهای از چوب و خار و رمه گوسفند برمیگشت. زمانی که کنار پدرش مینشست و به رمه چشم میدوخت. تمام هوش و ذهنش به طرف خانه بود که برگردد، اما این اتفاق کمتر میافتاد و اکثر کودکیاش را در دامنه همان تپه کنار پدرش و رمههای گوسفندان شام کرده بود.
به این فکر کرد که چه طور یک باره خانهدار شده بود، مرد شده و احساس مردی کرده بود. وقتی تنها دختر پیرمردی را که با او یک جا در نان پزی کار میکرد و کارش گرفتن پول و دادن نان بود، گرفته بود.
صاحبکارش این کار را کرده بود؛ از یک سو پیرمرد روز به روز، به جایی میرسید که نفس آخر را بکشد و چشمهایش را ببندد و از سوی دیگر سرنوشت این دختر معلوم نبود. این چیزی بود که صاحب نانوایی گفته بود و این کار هم به شوخی شوخی شده بود. صاحبکار با خنده و مزاح برایش گفته بود:
ـ “تا کی منت دستت را میکشی… بیا همین دختر را برایت بگیرم، فرصتی خوبی داری و پیرمرد هم از تو چیزی نمیخواهد، بگذار این هم به آسانی برود و دو مشت خاک رویش سنگینی نکند.”
تا به خود آمده بود همه چیز تمام شده بود، دست دختر پیرمرد را به دستش گذاشته بودند. با آن که همکارهایش تنها دوستانش بودند، برایش رقصیده بودند، و چند نفر همسایه را هم نانوا با پول خود غذا داده بود.
پیرمرد هم که گویا منتظر همین فرصت بود، تنها یک سال دوام آورده بود و یک هفته بعد از مریضی صبح که دم اتاقش رفته بودند، مُرده بود.
مرگ پیرمرد هم مانند عروسی خودشان بدون سر و صدای زیاد و جمع شدن آدمهای زیاد سپری شده بود. چند نفر از همان نانوایی و چند نفر همسایه پهلو آمده پیرمرد را نخست به مسجد بردند و بعد در گوشهای زیر خاک کرده بودند.
حالا که میدید دو سال از آن رویداد میگذرد بعد، دو سال پی هم زنش زاییده بود و این دو طفل پیهم زن را کمی شکسته بود، به خصوص که طفل اولی دو هفته هم دوام نیاورده بود. مرد این را میدانست، روزهای اول زندگی، زنش اینگونه نبود، چهرهاش سرخ و رنگ و رخی داشت. اما حالا کمی کمرنگ شده بود. مرد نمیدانست دیگر چه تغییر خاصی آمده، اما همینقدر میدانست که زنش تغییر کرده و یا هم شاید این را جایی، از کسی شنیده بود که زن وقتی طفل میآورد، تغییری در بدنش رخ میدهد. هر چه فکر کرد، ندانست این تغییر دیگر چی است. پهلو گشتاند، صدای زن که همچنان روی حویلی راه میرفت کمی آرام تر شده بود.
دروازه اتاق صدای خشکی کرد زن داخل آمد. یک چشمش را نیمه باز کرد و دید که زن آرام آرام قدم برمیدارد. چشمش را بست و لحظهی تصور کرد که دیگر زن طفل را سر جایش گذاشته. صدای کشیده شدن پیراهن زنش با دوشک را شنید. بدون آن که چشمش را باز کند گفت:
ـ خوابید؟
زن آرام پاسخ داد: ها.
ـ چرا گریه میکند؟
ـ شیر کم دارم.
میدانست که زنش چه میخواهد بگوید، اما نمیگوید و هیچگاه شکایتی هم نکرده بود.
سکوت دوباره آرامش شب را نگه داشت.
دوباره به فکر رفت؛ میفهمید از وقتی نانوا کارش را رها کرده بود و از این شهر رفته بود و او کار دایمی نیافته بود، پول خوبی هم گیرش نیامده بود. اما بازهم همواره تلاش خود را کرده بود.
نانوا دوباره رفته بود به شهر خودش، همان شهری که هردوی شان از آن جا بودند. برای همین هم بود که وقتی روزهای اول به این شهر دنبال کار آمده بود، نانوا از لهجهاش فهمیده بود که هم شهری خودش است، با آن که چندان فاصله زیادی نداشتند، اما نانوا نام پدر و پدرکلان پسر را به یاد نمیآورد که شنیده باشد. او آن روز که نوجوان هم بود برای نانوا گفته بود:
ـ آدم غریب نان کجا دارد که نام داشته باشد.
نانوا از این گپش خوشش آمده بود و گفته بود:
ـ نانت به جمع مه، تو تنها کار کن.
رفته رفته او به این شهر عادت کرده بود، و دلیلی دیگری هم نداشت که برگردد. در شهر خودش هم کسی چشم به راهش نبود، کودک بود که مادرش مرده بود وقتی هم تازه جوان شده بود، پدرش مُرده بود. پدرش یک و یک باره بیمار شده روی بستر افتاد و پس از یک ماه تب و هذیان، یک صبح که از خواب بلند شده بود، دیده بود که دهان و چشمهای پدرش باز مانده و مثل یک تکه چوب خشک شده است.
مرگ مادرش درست یادش نمانده بود، یعنی نفهمیده بود که مرگ چی است و چه اتفاقی برای مادرش افتاده. فقط همین قدر به یادش بود که زنهای بودند که گریه میکردند و مردهایی در خانهشان جمع شده بودند و همه سرگردان راه میرفتند و گاهی هم که او سر راه شان قرار میگرفت دستی بر سرش میکشیدند، رویش را میبوسیدند و کسی هم برایش خوردنی یا پول میداد.
دو شب اول را هم چند زن و مرد در خانهشان جمع شده بودند، اما پس از چند شب دیگر کسی نبود. وقتی هم پدرش جای او را کنار خود هموار کرده بود، به خود قبولانده بود که مادرش رفته و دیگر برنمیگردد.
زن دست از زدن به پشت کودکش برداشت سرش را روی بالشت گذاشت، به شوهرش نگاه کرد. چشمهایش بسته بود به ذهنش گذشت شاید بین خواب و بیداری باشد. نفسی کشید، چشمهایش را بست، اما خوابش نمیبرد.
چشمهایش را باز کرد و به شوهرش نگاه کرد. به چهره سوخته و موهای پُر و بورش. خوش داشت همیشه به روی و موهای او دست بکشد، اما خیلی این کار را نکرده بود و نه هم شوهرش زیاد این کار را کرده بود.
بسیار کم اتفاق افتاده بود که مرد او را ببوسد. حتا وقتی همبستر شده بودند مرد روی او خوابیده بود و همه چیز در یک مدت کوتاه، آرام و با صدای نفس زدنهایشان و اندکی نالههای او تمام شده بود. کم یادش میآمد که بعد از همبستر شدن یا در جریان آن شوهرش او را بوسیده باشد. هر بار پس از تمام کردن آرام به جای خود خزیده بود، پهلو گشتانده بود و تا صبح رویش را به طرف زن نچرخانده بود و صبح زودتر از همیشه بدون آن که چیزی بگوید یا چشم به چشم شوند از خانه بیرون رفته بود.
سرنوشت زن هم مانند شوهرش بود. زندگی، او را چرخداده چرخ داده آورده بود به این شهر.
اما اتفاقی که او را از شهر خودش دور کرده بود حادثهای بود که خیلیها را مانند او بیخانه کرده بود. در یک شب زمستانی تمام خانهها شروع کرده بود به لرزیدن. دختر همین قدر فهمیده بود که کسی دست او را گرفته بیرون انداخته بود. در این اتفاقی که افتاده بود از تمام دهکده آنها تعداد کمی زنده بیرون شده بودند. دیگران همه زیرخاک و خشت جان داده بودند. دختر صدای نالهها و صدای جان دادن آنها را شنیده بود، او دریک قدیمی خانه که نشست کرده بود بیرون مانده بود و تا صبح همانجا شنیده بود که چند نفر فریاد میزنند اما انگار با دهان بسته صدا میکشیدند و کوشش میکردند که دستوپا بزنند تا بیرون شوند.از آن زمان چند صدای گنگ شبیه صدای باد و نالههای خفیف یادش مانده بود.
اما حالا که فکر میکند میبیند هیچ چیز بدتر از این نیست که نه بتوانی به خودت تکانی بدهی و نه بتوانی نفس بکشی. شبهایی که خودش را سیاهی میزد و نمیتوانست صدا بکشد و یا تکان بخورد همواره همان تصویر به ذهنش میآمد و تمام تلاشش را میکرد تا تکان بخورد و بعد از همان چندبار سیاهی زدگی فهمیده بود که چقدر سخت است وقتی نتوانی تکان بخوری وقتی نتوانی صدایی بکشی و کوشش برای زنده ماندن هم جایی را نگیرد.
پس از همان شبی که زمین لرزیده بود و خانه افتاده بود، از خانواده شش نفره شان تنها خودش و پدر پیرش زنده مانده بودند و پس از مدتی بعد از چند شهر سر از اینجا کشیده بودند.
دختر هرگز نمیدانست آنها چرا به این شهر آمدند و هیچگاه هم از پدرش نپرسیده بود. بعد از آن که دیگران همانگونه زیرخاک دفن شده بودند. چند روز بعد پدرش دست او را گرفته حرکت کرده بود، فقط لحظهای روی تودههای خاکی که جای خانهشان را گرفته بود نگاه کرده بودند، پدرش چیزی زیر لب خوانده و دستی به رویش کشیده بود و برای همیشه از آنجا بیرون شده بودند.
او حتا نمیدانست تمام آنهایی که آن شب مرده بودند را همانجا گور کرده بودند، یا از آن جا بیرون کرده بودند.تنها پذیرفته بود، آنها که رفتند باید میرفتند.
حالا تمام روز را در خانه میگذشتاند، لباس میشست، با بچهاش، شوخی میکرد، غذا میپخت و کم کم عادت کرده بود که چشم به دروازه بدوزد.
منتظر آمدن شوهرش میشد. تا آن لحظه، گاهی روزهایی را که میگذشت میشمرد و به ذهنش میگشتاند که در این مدت چی اتفاقهایی افتاده و بعد میدید که هیچ گاه جنگ نکرده بودند، سر و صدایشان بلند نشده بود و هیچگاه هم از همدیگر شکایت نداشتند.
تاریکی کم کم زیاد میشد، اما بار چندم بود که به دروازه نگاه میکرد اما صدایی نمیشنید. چنین اتفاق نیفتاده بود که شوهرش دیر کند. وقتی به ساعت نگاه کرد مدت زیادی از آن چه که معمولن میآمد هم نگذشته بود اما چنین دیر هم نشده بود. کارهایش را دوباره شمرد، دیگ را گذاشته بود، کودکش را خوابانده بود و همه چی مانند هر روز بود. تفاوت فقط در نیامدن شوهرش بود.
چند بار تا دم دروازه رفت و به کوچه نگاهی انداخت اما هیچ نشانهای نیافت.
کم کم هوا سرد میشد. فکر کرد، چه چیزی خودش و شوهرش برای پوشیدن دارد، یا چه چیز را باید بپوشد، اما این فکرها هم نتوانست ناآمدن او را از ذهنش دور کند.
حالا دیگر هیچچیزی مانع ترسیدن او نمیشد، شب کم کم به نیمه رسیده بود، پلکهایش خسته شده بودند. اما هرلحظه که احساس میکرد، کسی پشت در است. تا دم دروازه میرفت، منتظر میماند اما خبری که نمیشد برمیگشت به اتاق.
گاهی فکر میکرد کسی در میزند از جایش برمیخاست و گوشش را به پنجره میگذاشت، جز صدای جنگ گربهها و صدای سگها چیزی نمیشنید. طفلش آرام خوابیده بود، لحاف را که از روی پسرش پس شده بود، دوباره انداخت. سرش را روی بالشت گذاشت، چشم به جای خالی کنارش دوخت.
دستش روی دوشک مرد رفت، جایش سرد بود، از سردی آن تکانی خورد و از جایش بلند شد، اوایل صبح بود و خوابش برده بود.
چادرش را به سرش انداخت، به سوی دروازه رفت، آرام دروازه کوچه را باز کرد و نگاهی به کوچه انداخت، در را که باز کرد، چشمش به مردی افتاد که با باز شدن دروازه به طرف او چرخیده بود، خودش را پشت دروازه پنهان کرد. دوباره از نیمهی دروازه نگاه کرد یک مرد با دو زن و سه بچهی قد و نیم قدی از کناره خانهی شان گذشتند. رفتن آنها را نگاه کرد تا جایی که از چشمش پنهان شدند.
در را بست و پشت در ایستاد. نمیدانست چه کار کند.در ذهن گشت باید کسی را خبر کند،اما در این شهر نه کسی را میشناخت و نه هم میدانست شوهرش این بار کجا کار گیر آورده بود و اگر هم خبر میداشت چه گونه آن جا میرفت؟
از روزی که به این شهر آمده بودند کم اتفاق افتاده بود که به تنهایی بیرون برود.
دوباره به اتاق رفت و به ساعت خیره ماند، دلهره بد رقم به تمام وجودش راه یافته بود. بخواهی نخواهی یک اتفاقی افتاده بود که هیچگاهی فکرش را هم نکرده بود.
دل و نادل بود که از همسایه کمک بگیرد یا نگیرد؛ اما سرانجام دهان باز کرد، صدایش در گلویش پیچید، چه گفته صدا میکرد؟ چی بود نام دختر همسایهی شان؟ به ذهنش فشار آورد اما یک چیزی بود که نگذاشت این نام به زبان بیاید و آخر با صدای کمی بلند چند بار تکرار کرد: همسایه… همسایه…
چند بار که صدا زده بود اول دختر کوچک و بعد زنی سرش را از روی دیوار بلند کرد. متردد بود، اما برای زنی که پشت دیوار آمده بود همه نگرانیاش را گفت.
زن همسایه سرش را با تاسف تکان داد و بعد گفت:
مطمین هستی که قوم خویش یا رفیق نداره؛ یا مهمان نیست؟
ـ نی جایی نمیره.
زن همسایه با دلجویی گفت:
ـ هیچ گپ نیست دخترم، تشویش نکو. باش مه پس میایم.
دلش به شدت میتپید، گلویش بغض کرده بود، صدایش گرفته بود. این که زن همسایه دلداریاش داده بود فشار برای گریستنش بیشتر شده بود.
زن دوباره سر دیوار پیدایش شد و گفت: مه و کاکای بچیم، میرویم. تو تشویش نکو. دخترم را هم حالا میفرستم پیشت، هیچ گپ نیست.
بغضش ترکید و نتوانست چیزی بگوید، خودش را به پشت دیوار نزدیک کرد تا زن همسایه نبیندش، پشت دیوار آواز پچ پچ را شنید صداها رفته رفته ناشنوا و بعد هم خاموش شدند.
چند لحظهی هم چنان خاموش گذشت و بعد کسی به دروازه زد، با سرعت به سمت دروازه رفت، وقتی که گشود، دختر همسایه بود.
نزدیک عصر بود و وقتی که دیگر دلهره نیمه جانش کرده بود زن همسایه دنبالش آمده بود، شوهرش را در شفاخانه پیدا کرده بودند.
وقتی شوهرش را دید که تازه به هوش آمده بود، سرش را پیچانده بودند، لکههای خون روی یخن، شانه و آستینش دیده خشکیده بود.
چشمهایش سیاهی کردند، تمام وجودش سرد بود حس میکرد به جای خون آب سردی در رگهایش جاریشدهاند. چیزی نتوانست بگوید به سمت زن همسایه که کنار تخت ایستاده بودند نگاهی انداخت.
زن همسایه با شوهرش و مردی دیگری در اتاق بودند، بعد مرد همسایه با آن یکی دیگر از اتاق گپ زده خارج شدند. صدای دور شدن گپهای شان میآمد و مرد ناشناسی که در اتاق بود اما او ندیده بود کوشش میکرد که به همسایه بفهماند:
ـ فقط یک تصادف بوده… خودش لغزید… بام بلند نبود…
صدایش میآمد که برای همسایه قسم میخورد و بعد چیزهایی گفت که زن نتوانست بشنود. مرد همسایه وقتی برگشت به زن گفت:
ـ تشویش نکن همشیره، خوب میشود.
نمیفهمید که چه بگوید، چیزی نمیشنید، فقط میدید که شوهرش روی تخت فقط کمی تکان میخورد و دردی در چهرهاش است.
مرد همسایهی شان را پیش از این هم دیده بود، مرد مسن و مهربانی بود و در این چند سال در روزهای عید میآمد و گاهی هم وقتی از کوچه میگذشت روبهرو که میشدند سلام میداد.
همسایه دوباره بیرون شد وقتی که میرفت گفت:
ـ مه میرم، اما مادر مینه میمانه. اگر چیزی کار بود ما در خدمت هستیم. بچه تان هم به خانه ما است. دل جمع باشید.
نگاهی به بستر انداخت، لحظهای مکث کرد دوباره سرش را پایین انداخت و پتویش را روی شانهاش جابهجا کرد و رفت.
زن هنگ مانده بود، نمیدانست برای مرد همسایه چه بگوید فقط آهسته زیر لب گفت:
ـ زنده باشین.
زن نمیدانست چند روز گذشته اما یک روز داکتر گفت که میتوانند او را به خانه ببرند. آن هم درست زمانی که در این چند روز در رفتن و آمدن در میان دهلیز سرد و تاریک شفاخانه شبیه خوابگردها شده بود.
چهرهی شوهرش تغییر کرده بود. بعد از چند روزی که از شفاخانه خانه آورده بود تازه متوجه چیزهایی شده بود. فشارهایی که ناگهان روی چهرهاش پیدا میشد، ابروهایش درهم میرفت و گاهی که از شدت درد به خود میپیچید آن را راحت میشد در چهرهاش دید.
خواسته بود گریه کند اما زن همسایه برایش گفته بود:
ـ فقط پیش رویش گریه نکن.
و وقتی هم که همان روز او را دل آسا داده بود او دوباره گریسته بود و زن همسایه هم همرایش گریسته بود.
یک هفته میشد پس از آن که به خانه آمده بودند صاحبکار برای آنها کمی خوراکی فرستاده بود. مردی که آنها را آورده بود همان بود که در شفاخانه بود اما تنها همسایه بود که سر و صدا کرده بود و از این راضی نبود. برای همین هم به کسی که برنج و روغن را آورده بود گفت:
ـ اگر شما مجبورش نمیکردین که به آن جای بلند ایستاده شود، هیچ وقت نمیرفت و نمیافتاد.
اما این حرفها چیزی را تغییر نداد. روزها پی هم گذشتند و دیگر تا مدتی از صاحبکار هم خبری نشده بود.
زن وقتی نان را به اتاق آورد دو دست شوهرش به دو طرف سرش بود.
زن گفت:
ـ درد میکند؟
مرد با تکان سر پاسخ گنگی داده بود که او نفهمیده بود ها یا نه. اما میدید که سردردی هرچند شب به سراغش میآید و او دست خود را روی سرش میگذارد و پس از هرچند شب به شدت تکان میخورد و روی جایش مینشیند.
زن فهمیده بود که این تکان خوردن کابوس همان افتادن از روی دیوار است که او را ناگهان روی جایش مینشاند.
همسایه یکی دوبار دیگر برای شان مواد خوراکی آورده بود و گفته بود که از صاحب همان خانه گرفته اما زن میفهمید که همسایه خودش اینها را میخرد، برای همین از او خواسته بود که دیگر خودش را به زحمت نکند.
پس از مدتی تکانهای شبانهاش با هذیان همراه شده بود. چیزای عجیب و غریب و پراگنده میگفت. گاهی از نانوایی و گاهی هم از چوپانی میگفت و گاهی شب ناگهان روی جایش مینشست و گریه میکرد.
یک صبح به گونه غیرمنتظره سر سفره به زن گفت:
ـ دیشب پدرت را خواب دیدم.
زن با خوشحالی از اینکه سر صحبت را باز کرده پرسید:
ـ چی بود؟… چی خواب دیدی؟
ـ گد و ود بود، بین آدمها بودیم. هرکسی به یک طرف میرفت. هیچ کسی به کسی نگاه هم نمیکرد. پدرت از روبهرویم میآمد در بین بیروبار وقتی روبهروی شدیم، یک بار طرفم دید و بعد آدمها از پشت او را فشرده پیش آوردند و مرا پیش بردند او از کنارم گذشت دور خوردم که نگاه کنم دیدم هیچ کسی نیست. وقتی پس دور خوردم که پیش بروم دیدم دم یک چاهی که خیلی دهان بزرگی داره ایستاده هستم. دهان چاه خیلی خیلی بزرگ بود و درونش معلوم نمیشد، تاریک تاریک بود. تا نخواستم بروم کسی از پشت با دست به پشتم زد وقتی افتادم و پایین میرفتم دیدم پدرت سر چاه ایستاده بود.
چیزی در گپهایش زن را اذیت کرد. میفهمید چی بگوید اما اولین بار بود که یک جایی در دلش به خاطر گپهایی که شوهرش گفته بود ناراحت شده بود.
رفته رفته این حالتها بیشتر شد، هرروز خلقش را تنگتر میساخت. هرروز بیشتر و بیشتر اذیت میشد.
جیغهای نیمهشب، تکان خوردن و درد کشیدن، خوابهایی که گاهی به جای پدرش او بود که به پشتش کوبیده بود تا درون چاه بیفتد، ناراحتیاش را بیشتر میساخت.
عادتهای خودش هم تغییر کرده بود، یک بار که بچهاش اذیتش کرده بود او را زده بود و بعد دید که شوهرش از پشت آیینه با ترس نگاهش میکند.
یک روز زن همسایه آمد و گفت:
ـ باید از این مردما شکایت کنی… ای مردم دروغ میگن. میگن خودش افتاده، خودش بی احتیاطی کرده.
زن عاجزانه گفت:
ـ شاید راست بگوین
ـ راست بگوین؟ تو چرا ایقدر ساده هستی؟هنوز درست راه رفته نمیتوانه، هنوز معلوم نیست سرش را چی شده، اگر مغزش تکان خورده باشه چی؟
زن به ذهنش نیامده بود که چیزی بگوید و زن همسایه دوباره گفته بود:
ـ میدانی همین که زنده مانده هم یک معجزه است. دعای پیر پشتش بوده. از او بلندی افتادن و آن هم روی خشتها؟ خیر پشتش بوده.
نمیدانست به همسایه چه بگوید و چه کمکی بگیرد اما تمام آن چه را که هرروز اتفاق میافتاد به همسایه گفت. او با نگرانی سری تکان داد و گفت:
ـ باشه خود ما یک کاری میکنیم…
همسایه که رفت زن از پنجره نگاهی به درون انداخت، مرد خوابیده بود.
یک شب بیدار شد دید که شوهرش به پشت پنجره نشسته، با نگرانی از جایش بلند شد و نزدش رفت.
پیش از آن که چیزی بگوید مرد گفت:
ـ میدانی آن پیرمرد دیگر چی میگفت؟
بدون آن که منتظر جوابی باشد خودش گفت از روی یک کتاب شعر میگفت:
ـ جهان اول و آخر نداره
زن گفت:
ـ کدام پیرمرد؟
گفت:
ـ هیچی…. بخواب… بخواب.
رفته رفته روزها تمام روز میخوابید و شبها کم کم به روی حویلی قدم میزد. این تبدیل به عادتش شده بود و زن بارها جای سرد و خالی او را که دست زده بود از خواب پریده بود.
بعد یک شب که پشت پنجره نشسته بود به زن گفت:
ـ میگفت، بیست متر که زمین را بکنی آب بیرون میشود… در دو متر چی باشه؟
به سوی زن دید؛ حدقههای چشمش تکان میخوردند و پُر از آب بودند. ادامه داد:
ـ من نمیگویم. آن مرد میگفت. آن پیرمرد. آدم عجیبی بود. وقتی گوسفندها را به خانه میبردیم بچهها میرفتند کنارش مینشستند و او را مجبور میکردند که گپ بزند. او هم…همین گپها را میگفت. همه از او بد میبردند، میگفتند او کافر است. او هم میگفت دل جمع بروید خود را به خانهی آخند بیندازید. کسی از شما نمیپرسد…مگم خودش خبر نشود که چوب را…هههههه… چوب را.
بعد یک باره ساکت شد و پس از کمی مکث گفت:
ـ خوب. بخواب… بخواب. من هم میخوابم. باید بخوابم. فردا باید کار بروم.
اما وقتی میخواست از پشت پنجره بلند شود انگار تازه متوجه درد پایش شده باشد. سرش را تکان داد و درد به تمام چهرهاش دوید.
یک شب که هردو بیدار و ساکت بودند، مرد ناگهان چرخید و گفت:
ـ بیداری؟
زن چشمهایش را باز کرد، به چهره مرد که در تاریکی روشنایی برق روی حویلی شبیه یک عکس دورنگ بود نگاه کرد.
مرد گفت:
ـ وقتی از بلندی افتادم… فقط چند لحظه روی هوا بودم… تنها شما سه نفر را دیدم. شما دو نفر و مادرم را دیدم در همان مدت کم مادرم هم همانجا بود و بعد به زمین خوردم. نفسم بند آمد. زور زدم که نفس بکشم. اما نشد.
زن چیزی نگفت و دوباره همهجا آرام بود، تنها صدای نفسهایش بخشی از صدای شب شده بود. و این حالت ادامه داشت تا این که صدای مرد با نفسهایی که انگار به مشکل میکشید جدیتر شد و گفت:
ـ یک روز که خوب شدم به حساب ای آدمها هم میرسم… یک روز خود اینها را روان میکنم به داخل چاه.
پس از آن زن کم کم از نزدیک شدن به مرد میترسید. شبها با آن که خواب داشت نمیخواست بخوابد، حالا خودش هم کابوس میدید. یک بار هم خودش بود که دید شوهرش را به درون همان چاه بزرگ میاندازد و بعد میبیند که کودکش هم در بغل شوهرش است.
از این خواب هرچند میترسید اما به خودش میگفت:
ـ بچه خود را کار نخواهد داشت. هیچ کاری نخواهد داشت. آخر بچه خودش است.
دوباره با خودش گفت:
ـ به من هم کا ری نخواهد داشت.
گپهای شوهرش یادش آمد: “زور زدم نفس بکشم، نفسم بند آمده بود. نمیشد نفس بکشم. با هر نفس تمام وجودم کشیده میشد…” این گپها رشته افکار زن را برد به یک جای دور به همان صداهایی که کسی با دهان بسته از زیرخاک بیرون میداد. با همین افکار به خواب رفت و ناگهان دو دستی دور گلویش پیچید، گلویش را فشرد، نتوانست دستوپایش را تکان بدهد، بدنش سست شد، بعد کسی او را کشیده کشیده با خودش برد. هنوز زنده بود، هنوز نفس میکشید هنوز همه چی را میدید اما زبانش در دهانش قفل مانده بود، چهارطرفش سیاهی بود، نمیتوانست بفهمد در کجا هست و چه کسی او را با خود میکشد، بعد چیزی که حس کرد بوی خاک بود، بوی خاک نم زده. همین که مشت مشت خاک به رویش ریخت، نفسش تنگ تر شد، رفته رفته به شدت نفسش گرفت، خاکها به رویش میریختند و او نفسش بند میشد و با هر نفس تمام وجودش کشیده میشد به خود فشار آورد، فشار آورد، ناگهان با یک نفس بلند، بلند شد سر جایش نشست. چند بار پشت سر هم سرفه کرد. به شدت نفس زد. دست به گلوی خود برد، جیغ خفیفی کشید و با دست به روی خود کشید اما اثری از خاک نبود و روی جایش نشسته بود.
دست به رویش کشید و دوباره نگاه کرد، اما چیزی نبود.
به پهلویش نگاه کرد، پسرش خوابیده بود، اما دید که شوهرش نیست. لحظهای سر جایش همانگونه ماند از پنجره به بیرون نگاه کرد، کسی پشت پنجره نبود، اما انگار که تازه چیزی به یادش آمده باشد، به دوشک خالی نگاه کرد وقتی که دست روی آن کشید سرد بود. چنان سرد که انگار کسی اصلن روی آن نخوابیده باشد.
یادش آمد که دیشب دوباره هذیان میگفت و پی هم میگفت: میرود… و بعد هم گفته بود میرود به همان جایی که پدر و مادرش بودند. میرود به همان جایی که تودههای خاک انبار شده بودند. پی هم از خاک میگفت. از خانه میگفت. از چاه می گفت از آدمهای که درون چاه افتاده بودند و نامهای زیادی را گرفته بود. نامهای که برای زن ناآشنا بودند.
به خود دل داری داد و آرام گفت:
ـ شاید هم همین جا باشد… نه … نه کجا میرود، همین جاها خواهد بود. اما اگر رفته بود؟ نه جایی نمیرود، شاید هم بیرون رفته باشد، و شاید هم برگردد.
وقتی دروازه اتاق را گشود و پا به بیرون گذاشت دید که دروازه حویلی باز بود و تنها چیزی که در ذهنش انعکاس میکرد، این بود: شاید دیگر برنگردد.