ملک سیما

مظفر خان هنوز هم مثل قبل ساعت‌ها خیره می‌ماند به عکس او. با این تفاوت که حالا همه می‌دانستند که آقا جانشان بی خود و بی جهت به آن عکس نگاه نمی‌کند و زیر لب آه نمی‌کشد. می‌دانستند آن عکس لعنتی نام دارد و لابد پشت آن نام، هزار و یک خاطره‌ی ریز و درشت پنهان شده است. با دلسوزی به من نگاه می‌کردند که خودم را به علی چپ می‌زدم و به روی خودم نمی‌آوردم که هر بار از شنیدن نام ملک سیما می‌میرم و زنده می‌شوم. مظفر خان یک بار سراغش را از لیلا می‌گرفت و بار دیگر از سمیرا می‌خواست که او را برایش پیدا کند. دست هما را می‌گرفت و التماسش می‌کرد که از حال ملک سیما بی خبرش نگذارد. حتی رو در روی من می‌ایستاد و اشک می‌ریخت تا برایش تعریف کنم که چرا ملک سیما او را ترک کرده است. من مثل همیشه لبخند می‌زدم، پیشانی‌اش را می‌بوسیدم و قرص‌های آرام بخش را به خوردش می‌دادم. وقتی که بالاخره با هزار و یک کلنجار و به زور قرص‌ها به خواب می‌رفت، می توانستم نفس راحتی بکشم. از شر نگاه‌های زیر چشمی لیلا و سمیرا و هما راحت می‌شدم. بالای سر مظفر خان که دراز به دراز روی تخت ولو شده بود و خرناسه می‌کشید، می‌نشستم و سعی می‌کردم که برای چند دقیقه به ملک سیما فکر نکنم. ولی لحظه‌ای آن چشمان درشت روی دیوار و لبخند مسخ کننده را فراموش نمی‌کردم. همه چیز برایم ملک سیما می‌شد. کمد گوشه‌ی اتاق، طاقچه‌ی دیواری چوبی، رو تختی ساتن و حتی خود مظفر خان، برایم می‌شدند ملک سیما. حس می‌کردم دقیقا همان جایی نشسته‌ام که ملک سیما باید می‌نشست. احساس گناه می‌کردم. انگار پنجاه سال زندگی او را تصاحب کرده بودم و حالا داشتم با این واقعیت رو به رو می‌شدم که نه مظفر خان، نه این زندگی و نه حتی هیچ کدام از وسایل این خانه، به من تعلق ندارند. حتی شک می‌کردم که هما و هوشنگ را هم خودم به دنیا آورده باشم.

حالا دیگر به لطف مظفر خان، همگی نام او را هر دقیقه و هر لحظه می‌شنیدند. شده بود نقل دهان این و آن. هوشنگ از آن سر دنیا تلفن می‌کرد و یک ساعت زبان می‌ریخت تا سر دربیاورد که چرا آقا جانش همه چیز را فراموش کرده، الا آن نام کذایی را. اصلا سر در نمی‌آورد که این ملک سیما کیست و از کجا سر و کله‌اش پیدا شده است؟ هما ساعت‌ها خیره می‌ماند به قاب عکس روی دیوار و زیر لب نامش را زمزمه می‌کرد. ملک سیما، ملک سیما، شاید صدها بار، ملک سیما! وقتی مظفر خان راه می‌افتاد دور خانه و اتاق به اتاق پی او می‌گشت، لیلا و سمیرا زیر گوش هم پچ پچ می‌کردند و می‌خندیدند. خوب می‌دانستم که چقدر دلشان می‌خواهد از این ماجرای عاشقانه که کم کم داشت مضحکه‌شان می‌شد؛ سر دربیاورند، ولی از مادرشان می‌ترسیدند که حرفی بزنند. هما هر حرفی از ملک سیما را قدغن کرده بود. فقط آقا جانش اجازه داشت که شب و روز نامش را بلند فریاد بزند و سراغش را از همه، حتی خود من، بگیرد.

دلشان برایم می‌سوخت، مخصوصا هما. لابد با خودش فکر می‌کرد که این همه سال چطور عکس ملک سیما را جلوی چشمم گذاشتم و شب و روز نگاهم را به نگاهش گره زدم. عکسی که تا چند وقت پیش برای همه تصویر یک زن زیبا و عادی بود که نه داستانی داشت و نه نام و نشانی؛ اما حالا به لطف مظفر خان شده بود تمام فکر و ذکر شب و روزشان؛ طوری که اغلب بیماری فراموشی او را فراموش می‌کردند و یادشان می‌رفت که حالش روز به روز بدتر می‌شود.

همه در مورد ملک سیما حدس و گمان خودشان را می‌زدند. لیلا فکر می‌کرد معشوقه‌ی سابق پدربزرگش است که قسمت نشده به هم برسند و حسرتش تا ابد در دل او مانده. سمیرا می‌گفت عشقی است که احتمالا بعد از تولد دایی هوشنگ به سراغ آقا جانش آمده و از ترس رسوایی، بر رویش سرپوش گذاشته شده. هما چیزی نمی‌گفت، ولی از نگاهش می‌خواندم که چقدر دلش می‌خواهد آن عکس را از روی دیوار بردارد و گوشه‌ی حیاط خلوت، به آتش بکشد. لابد فکر می‌کرد ملک سیما رقیب اغواگر و بی سر و پای من است که سایه‌اش زندگی من و پدرش را مثل شب سیاه کرده است.

سرزنشم می‌کردند که هر روز کهنه‌ی پارچه‌ای را با دقت روی قاب شیشه‌ای عکس ملک سیما می‌کشیدم و تمام گرد و خاک‌هایش را تمیز می‌کردم. لابد فکر می‌کردند دیوانه شده‌ام. بعد از یک عمر با سیلی صورتم را سرخ نگه داشتن و حرف نزدن، حالا که تشت رسوایی عشق مظفر خان از بام افتاده بود و صدایش گوش همه را پر کرده بود؛ زده بود به سرم و عقلم را از دست داده بودم. هیچ کدام نمی‌دانستند که پشت آن خنده‌های ظاهری و نگاه‌های دوخته شده به زمین، چقدر درد می‌کشم. ناراحت نبودم که به خاطر بیماری مظفر خان، دیگران هم مثل من روزی هزار بار نام ملک سیما را می‌شنیدند. بیشتر دلم از این می‌سوخت که مظفر خان نه هما را به خاطر می‌آورد و نه هوشنگ را، نه می‌توانست مهمان سرای خانه‌ی پنجاه ساله‌اش را از آشپزخانه تشخیص بدهد و نه من را که تمام این سال‌ها، زن عقدی و رسمی‌اش بودم، می‌شناخت؛ فقط یک نام را مدام بر زبان می‌آورد و پیشرفت بیماری‌اش هم چیزی از تکرار آن کم نمی‌کرد؛ آن هم نام ملک سیما بود و بس. زن زیبایی که پنجاه سال عکسش را روی دیوار خانه‌ام تماشا کردم، نامه‌های عاشقانه‌ی شوهرم به او را پنهانی سوزاندم، عشق عجیب و غریبشان را تحمل کردم و به کسی حرفی نزدم.

مظفر خان هنوز هم مثل قبل ساعت‌ها خیره می‌ماند به عکس او. با این تفاوت که حالا همه می‌دانستند که آقا جانشان بی خود و بی جهت به آن عکس نگاه نمی‌کند و زیر لب آه نمی‌کشد. می‌دانستند آن عکس لعنتی نام دارد و لابد پشت آن نام، هزار و یک خاطره‌ی ریز و درشت پنهان شده است. با دلسوزی به من نگاه می‌کردند که خودم را به علی چپ می‌زدم و به روی خودم نمی‌آوردم که هر بار از شنیدن نام ملک سیما می‌میرم و زنده می‌شوم. مظفر خان یک بار سراغش را از لیلا می‌گرفت و بار دیگر از سمیرا می‌خواست که او را برایش پیدا کند. دست هما را می‌گرفت و التماسش می‌کرد که از حال ملک سیما بی خبرش نگذارد. حتی رو در روی من می‌ایستاد و اشک می‌ریخت تا برایش تعریف کنم که چرا ملک سیما او را ترک کرده است. من مثل همیشه لبخند می‌زدم، پیشانی‌اش را می‌بوسیدم و قرص‌های آرام بخش را به خوردش می‌دادم.

وقتی که بالاخره با هزار و یک کلنجار و به زور قرص‌ها به خواب می‌رفت، می توانستم نفس راحتی بکشم. از شر نگاه‌های زیر چشمی لیلا و سمیرا و هما راحت می‌شدم. بالای سر مظفر خان که دراز به دراز روی تخت ولو شده بود و خرناسه می‌کشید، می‌نشستم و سعی می‌کردم که برای چند دقیقه به ملک سیما فکر نکنم. ولی لحظه‌ای آن چشمان درشت روی دیوار و لبخند مسخ کننده را فراموش نمی‌کردم. همه چیز برایم ملک سیما می‌شد. کمد گوشه‌ی اتاق، طاقچه‌ی دیواری چوبی، رو تختی ساتن و حتی خود مظفر خان، برایم می‌شدند ملک سیما. حس می‌کردم دقیقا همان جایی نشسته‌ام که ملک سیما باید می‌نشست. احساس گناه می‌کردم. انگار پنجاه سال زندگی او را تصاحب کرده بودم و حالا داشتم با این واقعیت رو به رو می‌شدم که نه مظفر خان، نه این زندگی و نه حتی هیچ کدام از وسایل این خانه، به من تعلق ندارند. حتی شک می‌کردم که هما و هوشنگ را هم خودم به دنیا آورده باشم.

مظفر خان بیچاره! چقدر سعی کرد که او را فراموش کند. عکسش را از روی دیوار برداشت و گذاشت گوشه‌ی انباری. مدام نامم را بر زبان می‌آورد تا نام ملک سیما از ذهنش پاک شود. حتی تلاش می‌کرد بیشتر از قبل به من نزدیک شود تا شاید عشق او از قلبش بیرون برود. ولی همه‌ی این کارها بی فایده بود. نیمه شب‌ها بی اختیار به سمت انباری می‌رفت، عکس ملک سیما را جلوی رویش می‌گذاشت و ساعت‌ها با او حرف می‌زد. می‌گفت هنوز هم دیوانه‌وار عاشق اوست و نمی‌تواند لحظه‌ای فراموشش کند. من صدایش را خیلی خوب و واضح می‌شنیدم. مخصوصا وقتی که فریاد می‌زد و از عکس درون قاب می‌پرسید که چرا قسمت هم نشده‌اند و چرا نمی‌تواند از خیال او دست بکشد؟ بیشتر از آن که حسودی کنم یا ناراحت شوم، به حال مظفر خان دل می‌سوزاندم. بیچاره درگیر چه عشق بی سر و ته و عجیبی شده بود. نمی‌توانست از شر این عشق خلاص شود. درد می‌کشید و من خوب می‌دانستم که چقدر در عذاب است. نه می‌توانست با عکس ملک سیما آرام شود و نه دوری‌اش را طاقت بیاورد. همه‌ی فکر و ذکرش پیش او بود. کاش همان اول فراموشش می‌کرد و پیگیرش نمی‌شد؛ ولی خاطره‌ای که از ملک سیما داشت، لحظه‌ای راحتش نمی‌گذاشت. تصویر آخر او که شباهتی به زن زیبای درون عکس نداشت، شب و روزش را به هم ریخته بود.

پنجاه سال پیش بود، ولی انگار یک عمر از آن روزها می‌گذشت. درست چند هفته قبل از مراسم نامزدی‌اش با من، چشمش افتاد به عکس سیاه و سفید گوشه‌ی آنتیک فروشی کوچک کنار سینما. انگار موقع قدم زدن چشمش خیره مانده بود به چشمان زن جوانی که از درون قاب عکس، به او لبخند می‌زد. بعد ها این را در یکی از هزاران نامه‌ای که برای ملک سیما نوشته بود، خواندم که به همان نگاه یک دل، نه صد دل عاشق او شده بود. آن قدر که قید ازدواج با من را زد و حلقه‌ی نامزدی را برایم پس فرستاد.

آن روزها فکر می‌کردم که لابد با دختر جدیدی آشنا شده است که دیگر مرا نمی‌خواهد. حسابی به غرورم بر خورده بود. من، دختر یکی یک دانه‌ی تاجر پسته و بادام، از پسر دهاتی یک خان تازه به دوران رسیده رو دست خورده بودم. بد بیاریم آن جا بود که در همان چند جلسه‌ی آشناییمان، کم و بیش به او دل بسته بودم و حالا نمی‌توانستم به این راحتی‌ها از او دل بکنم. می‌خواستم از قضیه سر در بیاورم و کاسه و کوزه‌ی عشق جدیدش را به هم بزنم، بلکه کمی از ناراحتیم کم شود. به خاطر همین هم از یکی از پادوهای پدرم خواستم تا مظفر خان را تعقیب کند و چند و چون کارهایش را به من گزارش بدهد.

بر خلاف انتظارم، پادو خبر دندان‌گیری برایم نیاورد. یک ماه گذشت و او هر روز تعریف می‌کرد که مظفر خان ساعت‌ها میان دیوارهای یک آنتیک فروشی کوچک پنهان می‌شود و نزدیک شب از آن جا بیرون می‌زند. نه زنی، نه رقاصه‌ای، نه حتی دختری از فک و فامیل دور و نزدیک با او دیدار و مصاحبتی نداشت. در این یک ماه، حتی از نزدیکی کاباره‌ها و تماشاخانه ها هم رد نشده بود که بخواهد به هوسی گرفتار شود. فقط می‌رفت و وقتش را در یک مغازه‌ی آنتیک فروشی می‌گذراند و دست از پا درازتر، به خانه برمی‌گشت.

از آن پادوی بی‌عرضه خیری به من نمی‌رسید. خودم دست به کار شدم. یک روز شال و کلاه کردم و به همان آنتیک فروشی کذایی رفتم. پیرمرد فروشنده مرا خوب می‌شناخت. می‌دانست دختر چه کسی هستم و چقدر قدرت و ثروت دارم. در برابر پولی که برای من چیز زیادی نبود، به صرافت افتاد و عکس ملک سیما را جلوی چشمم گذاشت. آن روزها نمی‌دانست که نام آن دختر زیبای درون عکس، ملک سیماست. از مظفرخان پول زیادی گرفته بود تا بگردد و عکاس را پیدا کند و از نام و نشان دختر جوان بپرسد. مظفر خان هم که از ترس پدرش جرئت نمی‌کرد عکس را از او بخرد و به خانه ببرد، هر روز می‌آمد و ساعت‌ها می‌نشست و تماشایش می‌کرد.

شاید اگر آن روز از روی حسادت زنانه آن عکس را نمی‌خریدم و به خانه نمی‌بردم، کارم به این جا نمی‌کشید. باید همان جا بی خیال مظفر خان می‌شدم و چند وقت بعد، با یکی از خواستگاران خوش نام و متمولی که لااقل به خاطر نام و ثروت پدرم به سراغم می‌آمد، ازدواج می‌کردم. ولی کنجکاوی و حسادتم حسابی گل کرده بود. می‌خواستم از آخر و عاقبت عشق مظفر خان به دختر بی نام و نشان درون عکس سر در بیاورم. عکس را به قیمت خیلی بالایی خریدم و به خانه بردم.

مظفر خان خرناسه می‌کشد. از میان چروک‌های گوشه‌ی چشمش، قطره‌ی اشکی سر می‌خورد و روی رو بالشتی ساتن می‌افتد. دلم می‌لرزد. می‌دانم که در رویای ملک سیما غرق شده است. آن قدر عاشقش بود که حتی یک روز هم دوام نیاورد. یک راست آمد دم در خانه‌ی ما و سراغ عکس را از من گرفت. گفت که حاضر است هر کاری بکند تا آن عکس را به او پس بدهم. من هم گفتم که اجازه می‌دهم هر روز بی سر و صدا سری به خانه‌ی ما بزند و عکس را از دور تماشا کند، ولی فقط برای چند دقیقه و آن هم بدون آن که کسی بویی ببرد. بیچاره آن قدر مستأصل بود که چاره‌ی دیگری جز قبول کردن شروط من نداشت. پذیرفت تا زیر نظر چشمان من، به عشق دورش خیره شود و با نگاهش از او لذت ببرد.

یادش بخیر. هر روز می‌آمد و دو، سه دقیقه‌ای از پشت پنجره‌ی اتاقم به عکس دخترک چشم می‌دوخت. نگاهش غرق می‌شد در چشمان درشت و گیرای او. آن قدر عاشقانه به او خیره می شد و لبخند می‌زد که انگار خود واقعی او را پیش چشمانش می‌بیند.

من که فقط برای تلافی کردن بد قولیش در ازدواج می‌خواستم با این کار عذابش بدهم، کم کم داشتم به عشق او و دختر درون قاب علاقمند می‌شدم. انگار رام این نگاه‌های بی سر و صدا و غرق در محبت شده بودم. خیال می‌کردم که دختر به مظفر خان جور دیگری نگاه می‌کند. انگار از درون قاب و از پشت عکس سیاه و سفید، طور دیگری به او لبخند می‌زد. انگار با زبان بی زبانی با هم حرف می‌زدند، دستان هم را می‌گرفتند و بیشتر از چیزی که من می‌توانستم تصورش را بکنم، به هم نزدیک می‌شدند.

از این بازی عاشقانه لذت می‌بردم. ناخواسته درگیر این عشق شده بودم و نمی‌توانستم خودم را کنار بکشم. دلم می‌خواست کسی مثل او را در زندگیم داشته باشم. کسی که این طور عاشقانه نگاهم کند و یک لنگه پا به تماشایم بایستد. دیگر به زن جدید زندگی نامزد سابقم حسودی نمی‌کردم، ولی حسابی حسرت عشق مظفر خان به او را می‌خوردم.

پاییز از راه رسید و تصمیم گرفتم که دیگر مظفر خان را پشت پنجره‌ی اتاق تبعید نکنم. می‌خواستم او را به اتاق راه بدهم و اجازه بدهم که از نزدیک با عکس عزیزش خلوت کند. ولی چند روزی گذشت و خبری از او نشد. با خودم فکر کردم که لابد خسته شده و تصویر زن جوان را فراموش کرده است. ولی یک ماه بعد با سر وضعی آشفته و حالی نزار از راه رسید و یک راست به سراغ عکس رفت. این بار دیگر پشت پنجره نایستاد، بدون اجازه وارد اتاق شد و در فاصله‌ی یک قدمی قاب عکس، روی زمین نشست.

گفت فروشنده‌ی مغازه پرس و جو کرده و عکاس را در یکی از شهرهای مرزی روسیه پیدا کرده. مظفر خان هم بدون فوت وقت یک راست راهی آن جا شده تا عشق کذاییش را پیدا کند. عکاس به او گفته که آن عکس را به خاطر دارد و دختر درون تصویر را خیلی خوب می‌شناسد. عکس متعلق به زنی نیمه ایرانی و نیمه روس، به نام ملک سیما بود که یک سال قبل در یکی از روستاهای مرزی ایران، در قبال پول اندکی حاضر شده مقابل دوربین عکاس بایستد و یکی از زیباترین آثار او را رقم بزند.

بعد از آن، مظفر خان به آن روستا رفته بود تا او را پیدا کند. به راحتی هم پیدایش کرده بود؛ چون همه دختر زیبا و جوانی را که در یک آتش سوزی نصف صورتش را از دست داده بوده؛ خوب می‌شناختند. دختر بخت برگشته، شهره‌ی زیبایی بود، اما یک اتفاق زندگیش را نابود کرد. یکی از عاشقان سینه چاک دختر که از او روی خوش نمی‌بیند؛ در یک آن خانه را به آتش می‌کشد و همه چیز را دود می‌کند. مردم دختر نیم جان و سوخته را از میان شعله‌های آتش نجات می‌دهند، ولی از آن به بعد زندگی برای او جور دیگری پیش می‌رود.

مظفر خان از دور او را می‌بیند. تنها در کلبه‌ی خرابه ای زندگی می‌کرد. نیمه‌ی سوخته‌ی صورتش را با دسته‌ای از موهای زیتونی رنگ پوشانده بود؛ ولی هنوز هم می‌شد مچالگی و جمع شدگی پوست زیر آن تارهای زیتونی رنگ را تشخیص داد. تنها چشم سالمش دیگر آن برق و درخشش درون عکس را نداشت. آن آتش سوزی حتی شور زندگی را هم از او گرفته بود.

مظفر خان بعد از آن سفر حسابی بیمار شد و در بستر افتاد. چندین و چند ماه گذشت تا حالش جا بیاید و بتواند روی پای خودش بایستد. وقتی که از مریض خانه مرخص شد، اولین کاری که کرد تجدید نامزدیش با من بود. لابد با این کار می‌خواست هر چه سریع تر خودش را از فکر و خیال ملک سیما خلاص کند. من هم که به خیال خودم می‌توانستم جانشین ملک سیما شوم و عشق خالص مظفر خان را به دست بیاورم، بدون معطلی قبول کردم. ولی خیلی زود فهمیدم که ملک سیما هرگز فراموش نمی‌شود. مظفر خان آن قدر در این عشق غرق شده بود که با دستان خودم قاب عکس ملک سیما را از انباری بیرون آوردم و روی دیوار خانه آویزان کردم. که هر روز نگاهم به نگاهش گره بخورد. ببینم که چطور قدم های شوهرم جلوی قاب عکس او سست می‌شوم و ناخودآگاه لبخند روی لبانش نقش می‌بندد. ببینم که مرا در آغوش می‌گیرد و ملک سیما را تماشا می‌کند. مرا می‌بوسد و ملک سیما را تماشا می‌کند. پسرش را روی پاهایش می‌نشاند و ملک سیما را تماشا می‌کند. دخترش تاتی تاتی راه می‌رود و او ملک سیما را تماشا می‌کند. سال‌های سال می‌گذرد، همه‌ی خاطره‌ها از ذهنش پاک می‌شوند و او هنوز ملک سیما را تماشا می‌کند.

هما صدایم می‌زند. اشک‌های روی گونه‌ی خودم و مظفر خان را پاک می‌کنم. لبخند می‌زنم. یقه‌ی لباسم را مرتب می‌کنم و رو به روی آینه می‌ایستم. مظفر خان روی تخت خرناسه می‌کشد. زیر لب نام ملک سیما را چندین و چند بار تکرار می‌کنم. این همه سال می‌گذرد و من درون آینه‌ی قدی اتاق، هر بار که می‌ایستم، صورت سوخته‌ی ملک سیما را تماشا می‌کنم.

 

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر