ادبیات، فلسفه، سیاست

آرشیو روز: آذر ۹, ۱۳۹۶

مظفر خان هنوز هم مثل قبل ساعت‌ها خیره می‌ماند به عکس او. با این تفاوت که حالا همه می‌دانستند که آقا جانشان بی خود و بی جهت به آن عکس نگاه نمی‌کند و زیر لب آه نمی‌کشد. می‌دانستند آن عکس لعنتی نام دارد و لابد پشت آن نام، هزار و یک خاطره‌ی ریز و درشت پنهان شده است. با دلسوزی به من نگاه می‌کردند که خودم را به علی چپ می‌زدم و به روی خودم نمی‌آوردم که هر بار از شنیدن نام ملک سیما می‌میرم و زنده می‌شوم. مظفر خان یک بار سراغش را از لیلا می‌گرفت و بار دیگر از سمیرا می‌خواست که او را برایش پیدا کند. دست هما را می‌گرفت و التماسش می‌کرد که از حال ملک سیما بی خبرش نگذارد. حتی رو در روی من می‌ایستاد و اشک می‌ریخت تا برایش تعریف کنم که چرا ملک سیما او را ترک کرده است. من مثل همیشه لبخند می‌زدم، پیشانی‌اش را می‌بوسیدم و قرص‌های آرام بخش را به خوردش می‌دادم. وقتی که بالاخره با هزار و یک کلنجار و به زور قرص‌ها به خواب می‌رفت، می توانستم نفس راحتی بکشم. از شر نگاه‌های زیر چشمی لیلا و سمیرا و هما راحت می‌شدم. بالای سر مظفر خان که دراز به دراز روی تخت ولو شده بود و خرناسه می‌کشید، می‌نشستم و سعی می‌کردم که برای چند دقیقه به ملک سیما فکر نکنم. ولی لحظه‌ای آن چشمان درشت روی دیوار و لبخند مسخ کننده را فراموش نمی‌کردم. همه چیز برایم ملک سیما می‌شد. کمد گوشه‌ی اتاق، طاقچه‌ی دیواری چوبی، رو تختی ساتن و حتی خود مظفر خان، برایم می‌شدند ملک سیما. حس می‌کردم دقیقا همان جایی نشسته‌ام که ملک سیما باید می‌نشست. احساس گناه می‌کردم. انگار پنجاه سال زندگی او را تصاحب کرده بودم و حالا داشتم با این واقعیت رو به رو می‌شدم که نه مظفر خان، نه این زندگی و نه حتی هیچ کدام از وسایل این خانه، به من تعلق ندارند. حتی شک می‌کردم که هما و هوشنگ را هم خودم به دنیا آورده باشم.