ادبیات، فلسفه، سیاست

wings-

برای فراموش شدن تنها به یک جفت بال نیاز است

طه اصغری

نور از میان لکه‌های بزرگ روی پنجره به سمت داخل سرازیر می‌شود و در گلدان شیشه‌ای و خالی گوشه‌ی اتاق می‌میرد. چشمان صدرا به تلویزیون دوخته شده است اما فکرش فرسنگ‌ها آن طرفتر جریان دارد. با خود فکر می‌کند، چگونه می‌شود رفت اما بود؟ چگونه ضمیر‌ها می‌توانند به این سرعت عوض شوند ؟چطور می‌شود عوض شد طوریکه فقط یک نفر بفهمد؟ چطور می‌شود احساس نداشت اما به شدت حساس شد؟

نور از میان لکه‌های بزرگ روی پنجره به سمت داخل سرازیر می‌شود و در گلدان شیشه‌ای و خالی گوشه‌ی اتاق می‌میرد. چشمان صدرا به تلویزیون دوخته شده است اما فکرش فرسنگ‌ها آن طرفتر جریان دارد. با خود فکر می‌کند، چگونه می‌شود رفت اما بود؟ چگونه ضمیر‌ها می‌توانند به این سرعت عوض شوند ؟چطور می‌شود عوض شد طوریکه فقط یک نفر بفهمد؟ چطور می‌شود احساس نداشت اما به شدت حساس شد؟

رشته‌ی افکار صدرا با صدای چرخش کلید در قفل پاره می‌شود. صدای پاشنه‌ها‌ی کوتاه نیم بوت‌های مینا روی سرامیک‌های سفید رنگ به صدرا نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. مینا کنار صدرا مکث می‌کند و نگاهی به میز جلوی کاناپه می‌اندازد. صدرا کمی خودش را جمع و جور می‌کند و به حلقه‌ی نقره‌ای بینی مینا و به مو‌های کوتاه  آبی-مشکی‌اش چشم می‌دوزد و با خود می‌گوید، ساعت ۱۰:۳۰ است و مینا به اندازه‌ی این ساعت زیباست. مینا سری تکان می‌دهد و به سمت اتاقش می‌رود روبروی در اندکی مکث می‌کند تا کلیدش را از میان انبوه وسایل داخل کیفش پیدا کند. باز کلید را درون در می‌گرداند داخل می‌شود و در را به آرامی پشت سر خود می‌بندد بدن خسته و ظریفش را روی ملافه‌های چرک مرد روی تخت می‌اندازد و به سقف اتاق خیره می‌شود. پرده‌های اتاق کشیده شده‌اند و اتاق نسبتا تاریک است مینا زیر لب می‌گوید: «سرده!»

صدرا به سختی هیکل خشک شده‌اش را از روی کاناپه بلند می‌کند کش و قوسی کوتاه می‌آید و به سمت آشپزخانه می‌رود. مینا از توی اتاق با صدایی شبیه به فریاد می‌گوید: «جمعه‌ها چای صبح با شماست» و زیر لب می‌گوید: «آقای زرنگ.»

  صدرا همانطور که کتری پلاستیکی برقی را به زحمت بالای ظرف‌های انباشت شده‌ی درون سینک نگه داشته فکر می‌کند، چقدر صدایش گرفته است و بلافاصله می‌گوید: «بیست دقیقه‌ی دیگه حاضره» و شیر آب را می‌بندد.

مینا همانطور که دراز کشیده دستش را به سمت میز عسلی کوچک کنار تخت می‌برد تلفنش را از کنار آباژور قهوه‌ای رنگ بی چراغ برمی‌دارد و شروع به شماره گرفتن می‌کند: «سلام خوبی؟ آره جات خالی. امروز شلوغه؟ باشه باشه من چهار و نیم، پنج اونجام. فعلا» 

صدرا چای را دم می‌گذارد و کتابش را از لابلای غذا‌های پسمانده‌ی روی اپن بیرون می‌کشد و به دیوار زرد رنگ کنار یخچال تکیه می‌دهد هر چه فکر می‌کند به یاد نمی‌آورد آخرین صفحه‌ای که دیروز خوانده کدام بوده است. کتاب را می‌بندد و به خطوط  نامفهوم و انبوه روی جلد که دور یک پرنده‌ی انتزاعی کشیده شده‌اند نگاه می‌کند و خنده‌ای تلخ می‌زند و به کاناپه بر می‌گردد صدرا دو باره فکر می‌کند، چطور می‌شود دوست داشته شد بدون آنکه دوست داشت. بازیگر توی تلوزیون می‌گوید: «دوستت دارم. صدرا در کاناپه فرو می‌رود. آرزو می‌کند، کاش مینا بعد از ظهر سر کار نرود و از شدت این آرزو شانه‌هایش به آرامی می‌لرزند. غروب جمعه اگر برای همه‌ی شهر یک کلیشه باشد برای صدرا زخمی یک ساله است که هر هفته سرباز می‌کند. خوب به یاد دارد آن روز هم جمعه بود. غروب هم بود…  مینا هم بود… آخرین غروبی که مینا خانه بود. 

مینا با کلافگی و عصبانیت موبایل خود را تقریبا روی میز پرت می‌کند و زمزمه می‌کند، بدبخت ندیدید بدید و شالش را از زیر سرش بیرون می‌کشد و روی صورتش می‌اندازد تاریکی زرد رنگی روی صورتش می‌افتد. مینا یک قطره اشک می‌ریزد نه بیشتر.

صدرا رو به اتاق صدا می‌زند: « چای روی میزه» و یک لیوان خیلی کمرنگ برای خودش می‌ریزد .

مینا با لیوان زرد رنگی که باقی مانده‌ی شیر داغ روی دیواره‌هایش مانده از اتاق بیرون می‌آید و خودش را تا قوری چای که روی میز جلوی صندلی صدرا قرار دارد می‌کشاند و  یک لیوان پر رنگ برای خودش می‌ریزد. انگار که لیوان می‌خواهد زیر سنگینی نگاه مبهوت صدرا بشکند. صدرا زیر لب می‌گوید: « پر رنگ ضرر داره»

 مینا چشمانش را تنگ می‌کند و حق به جانب به چشمان صدرا نگاه می‌کند. صدرا کمی به مینا خیره می‌شود اما بعد طوری که انگار پشیمان است سرش را پایین می‌اندازد. صدرا فکر می‌کند، چای پررنگ . لنز سبز. لیوان کثیف. نشانه بروز چه مشکلی است؟

مینا روی پاشنه‌ی پا می‌چرخد به اتاق می‌رود و این بار در را محکم می‌بندد. پشت میز تحریر می‌نشیند .موبایل‌اش را برمی دارد و با دیدن اولین اعلان خنده‌ای ریز می‌زند.

او از جلوی صدرا که به کتاب خیره شده است  بی توجه می‌گذرد و از خانه خارج می‌شود صدرا با خودش می‌گوید، چهل و هفتمین غروب و بعد کتاب را به آرامی روی پیشانی‌اش می‌گذارد. زندگی برایش جهنمی شده است که با یک لیوان آب خنک  سرد و خاموش می‌شود و با یک فوت آرام به تمامی گر می‌گیرد و بند بند وجودش را می‌سوزاند . موبایل صدرا زنگ می‌خورد، او با شوق به سمت تلفن می‌رود . رضاست دوست پانزده ساله‌اش. صدرا چشمانش را می‌بندد و با یک لبخند گوشی را برمی‌دارد . چند دقیقه طول می‌کشد تا رضا سر اصل مطلب برود.

صدرا با صدایی درمانده می‌گوید: «زیر سقفی که من نفس می‌کشیدم، نفس می‌کشید یعنی الانم می‌کشه اما جنس نفساش فرق کرده . هنوزم یه تیکه از وجودمه ولی دیگه نمی‌شناسمش باور کن … » 

صدای هق‌هق‌اش حرفش را قطع می‌کند. رضا چند لحظه مکث می‌کند و با آرامشی که در صدایش موج می‌زند می‌پرسد: «نمی‌خوای جات رو عوض کنی؟ چرا انقدر لجبازی! اینجوری نابود میشی باید زودتر یه فکری بکنی صدرا»

صدرا آستینش را روی گونه‌هایش می‌کشد و می‌گوید: «تا وقتی اون نخواد نه… می‌دونی همین که می‌دونم توی اتاق بغلیم خوابیده یا از قوری که من چای می‌خورم چای می‌خوره زنده میشم …  حس غریبیه رضا… یه چیزی مثل گم شدن یه بچه توی شهربازیه … یه برزخه… یه برزخ بین غم و شادی و بین بودن و نبودن …  چرت میگم رضا من حالم خوب نیست کاری نداری؟ نه…  نه…  باشه حالا بهت خبر میدم…  خداحافظ.»

 صدرا تلفن را روی میز رها می‌کند سعی دارد  تا در نیمه شیشه‌ای بالکن را بی صدا باز کند. تصویر تار نور‌های زرد شهر از میان شکاف میان دو ساختمان زشت و سر برافراشته‌ی روبرو در چشمان صدرا منعکس می‌شود. صدرا دستش را روی میله‌های مشکی رنگ حفاظ می‌کشد نگاهی به سر انگشتان خود می‌اندازد و با خود می‌گوید، کاش روی هیچ چیز غباری نمی‌نشست!

فقط یک ساعت مانده تا اداره تعطیل شود اما صدرا از کوبیدن این عدد‌ها روی کیبورد کلافه شده است. احساس می‌کند کلافگی‌اش مثل یک تومور بدخیم درونش بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود تا تمام قسمت‌های زندگی‌اش را ببلعد. از جایش بلند می‌شود و با همه با سر خداحافظی می‌کند و بیرون می‌زند به محض اینکه از در خارج می‌شود خانوم میرزایی بلند می‌گوید: «بازم زود رفت.»

 دو میز آن طرف‌تر یک مرد میان سال خرخر می‌کند: «تغییر ناگهانیه…  روزای آخرشه.»

 بقیه‌ی میز‌ها خنده‌ی آرامی می‌کنند و باز در کار غرق می‌شوند.

 صدرا عاشق توفان رنگ خیابان ولیعصر است. عاشق صداهای ناهنجار و آدم‌های نیمه غریبی که به سمت زندگی‌های غریب‌ترشان روانند. همیشه آرزو می‌کرد، کاش ولیعصر ساحل یک دریای بی کران بود تا موج‌ها لحظه به لحظه کفش‌ها و خاطرات را بشویند . کاش امکان داشت هنگام خستگی یک قایق چوبی کوچک داخل آن انداخت و آنقدر پارو زد تا به ژرفای خاطرات شسته شده رسید. کاش می‌شد در ولیعصر شنا کرد بی آنکه غرق شد… بی آنکه در هیچ چیز غرق شد. شانه‌ی صدرا با یک مرد بلند قد برخورد می‌کند و همه چیز از هم می‌پاشد. صدرا بی‌اعتنا به دشنام مرد فکر می‌کند، کاش همیشه یک غریق نجات پا به پای انسان شنا می‌کرد تا انسان هیچ وقت غرق نمی شد…  کاش همیشه یک مرد بلند قد بود که شانه‌های انسان را می‌لرزاند.

مینا با لبخندی ملیح به نشانه‌ی احترام کمی زانوهایش را خم می‌کند و می‌گوید: «خوش اومدید بچه‌ها» و در را پشت سر سه جوان لاغر اندام می‌بندد. پیش بند سرمه‌ای رنگش را از پشت باز می‌کند و روی پیشخوان می‌گذارد و می‌گوید: «رامین کاری نداری؟»

 رامین بدون آنکه سرش را از روی صفحه‌ی مانیتور بلند کند می‌گوید: «نه مینا جان خسته نباشی.» 

 مینا می‌گوید: « پس شب بخیر» و به سمت در می‌رود.

مینا در حال عبور از چهارچوب در است که  رامین سرش را از مانیتور برمی‌دارد و با صدای بلند می‌گوید: «مینا هنوز خبر اون قضیه رو ندادیا»

 مینا سر برمی‌گرداند و بعد از چند ثانیه نگاه کردن به پیشخوان می‌گوید: «میگم … میگم…  فعلا.» در را پشت سرش نیمه باز می‌گذارد و تا آن دست خیابان قدم‌هایی سریع  برمی‌دارد .

 صدرا نمایشگر لب‌تاپ را روی شکمش تنظیم می‌کند و یک ایمیل با تیتر: «برای فراموش شدن تنها به یک جفت بال نیاز است» تایپ می‌کند و برای ایمیل دیگر خود ارسال می‌کند. مینا روی زمین کنار تخت جملاتی را پشت سر هم تایپ می‌کند. هر از گاهی لبخند می‌زند اما لبخندش سریع‌تر از کلماتی که روی صفحه نقش می‌بندد محو می‌شود.

 صدرا از خودش می‌پرسد، چگونه می‌شود به یاد ماند اما فراموش کرد، و بعد لب‌تاپ را می‌بندد و زل می‌زند به صفحه‌ی تاریک تلوزیون!

یک شب پاییزی دیگر به معنای واقعی ترکیب تکراری‌اش در حال وقوع است. اصلی‌ترین شاخصه‌ی شب تاریکی و اندوه و فکر است و اصلی‌ترین ویژگی پاییز برگ‌های غمزده و نبودن و اندکی سرما. امشب تمام این‌ها در کالبد صدرا که یک ساعتی می‌شود که به این دیوار بتنی گوشه‌ی پیاده‌رو تکیه داده در جریان است. صدرا دست‌هایش را زیر چانه زده و چشم‌هایش را به کفش‌ها و موزاییک‌ها دوخته است و به این فکر می‌کند که چرا نمی‌شود انسان‌ها را یاد گرفت؟ مگر انسان‌ها چقدر پیچیده‌تر از اعداد و حروفند؟ هر انسان خلاصه می‌شود در اعدادی که استفاده می‌کند و حروفی که به کار می‌برد. پس چرا این ادیبان محاسبه‌گر هیچگاه در هیچ کتابی شناخته نمی‌شوند، شاید چون اعداد ثابتند و حروف غیر اختیاری و انسان‌ها یک مشت موجود متغیر مختارند. مختار به هر تغییری که می‌شود یا نمی‌شود. برای آن‌ها شدن مهم نیست. برایشان تجربه نوعی فخر است. و فخر شاید بزرگترین چاله‌ای بشر باشد که او را…  یک قطره باران روی گونه‌ وی صدرا را تکان می‌دهد. حالا صدرا شب‌ترین پاییز سال است  و شب …  شب اما فقط شب است و دلخراش. 

مینا تازه به خانه رسیده و با همان لباس‌ها روی کاناپه‌ای که یکسال هر شب به محض آمدن به خانه صدرا را روی آن می‌دیده دراز کشیده است و سعی می‌کند فکر کند اما نمی تواند…  نه کلمه و نه جمله‌ای. هیچ‌کدام حتی برای لحظه‌ای از ذهنش عبور نمی کند…  چشمان مینا به پرتره ون گوک روی دیوار خیره مانده است… آسمان غرشی می‌کند اما انگار چیزی برای باریدن ندارد. 

شب از نیمه گذشته است که صدرا با هیبتی آغشته به باران و روحی آلوده به اندیشه به خانه برمی‌گردد… مینا با صدای در از خواب می‌پرد و با چشمانی نیمه‌باز و مضطرب چهار زانو روی کاناپه می‌نشیند… صدرا خود را کنار مینا روی کاناپه می‌اندازد… سکوت و سکون از لب‌ها و چشم‌ها و حتی ساعت دیواری بالای کاناپه سرریز شده است . صدرا با صدایی از ته گلو می‌گوید: «ابتدای ماجرا چی بود؟»

«ابتدا فقط یه اشتباه بود. اتفاقی هم بود.» مینا طوری که انگار دستپاچه شده باشد تلفنش را به سرعت از روی میز برمی‌دارد و به اتاقش می‌رود.

صدرا به این فکر می‌کند که اتفاق‌ها معمولا ابتدایی سریع دارند و اشتباه‌ها پایانی کش‌دار و تلخ  و اشتباه اتفاقی می‌تواند عمیق‌ترین زخم دنیا باشد . زخمی که خوب نمی‌شود و شاید زخم داغترین پوکه‌ی تیر اتفاق باشد. 

یک هفته است که صدرا سر کار نرفته است. مینا کمی متعجب است و کمی نگران. صدرا هر شب بلند بلند روی کاناپه فکر می‌کند و چنان به تذکرات و حرف‌های مینا بی توجه است که انگار او را نمی‌بیند. گاهی گریه‌اش می‌گیرد طوری که شانه‌هایش می‌لرزند و صورتش از اشک شسته می‌شود.  این در حالتی است که مینا تاکنون گریه‌ی صدرا ندیده بود. مینا احساس می‌کند که یک کوه روی کاناپه‌ی خانه در حال فروپاشی است. صدرا بلندبلند فکر می‌کند، چگونه می‌شود دیده شد؟ چگونه می‌شود مرکز هستی بود؟ چگونه می‌شود این‌ها بود اما ندید و دوست نداشت و حس نکرد؟ چگونه می‌شود مرد در حالی که همه زنده باشند…  دو دست صدرا روی چشم‌هایش می‌روند و شروع به گریه می‌کند.

مینا که از پشت اپن آشپزخانه مشغول نگاه کردن به کلمات و رفتار صدر است  بغض می‌کند اما اشک‌هایش جاری نمی‌شود و این در حالتی است که صدرا تاکنون بار‌ها اشک‌ها و گریه‌های مینا را دیده است. تلفن مینا زنگ می‌خورد مینا بلافاصله بعد از نگاه کردن صفحه‌ی تلفن آن‌ را خاموش می‌کند و با قدم‌های آهسته به سمت صدرا می‌رود و روبروی او می‌ایستد. 

صدرا سرش را در سینه‌اش فرو برده و شدت لرزش شانه‌هایش بی شباهت به یک تشنح وحشتناک نیست. مینا دستانش را با احتیاط به سمت صورت صدرا می‌برد و به آرامی سر صدرا را میان دستانش جای می‌دهد. چشم‌هایشان چند ثانیه برای یکدیگر مرثیه می‌خوانند و بعد مینا به آرامی زمزمه می‌کند: «چگونه می‌شود عمیق‌ترین نگاه‌ها را به تمامی ابعاد بشر انداخت اما لابلای این اندیشه‌ها اثری از خود ندید… از من ندید از تو ندید…  چگونه می‌شود محبت را در آزادخواهی پیدا کرد؟ بگو ببینم صدرا چطور می‌شود یک سنت شکن، چطور می‌شود یک مبارز عاشق بود؟ کسانی که فکر می‌کنند که عاشق نمی شوند!»

مینا در حالی که از شدت هق‌هق لب‌هایش به لرزه در آمده‌اند، اندکی به چشمان و لب‌های صدرا خیره می‌شود و دوباره ادامه می‌دهد: «انگار مساله‌های مهم‌تری از دوست داشتن یک زن دارند…  صدرا چگونه می‌شود در میان تمامی مساله‌های جهان دیده شد؟»

صدرا روی پایش می‌ایستد، اشک‌های مینا را از روی گونه‌اش پاک می‌کند و با صدایی گرفته اما پر صلابت  می‌گوید: «انسان نیاز به فهمیده شدن دارد…  بیا مهم‌ترین مساله‌ی جهان را با هم حل کنیم…  مینا چگونه می‌توان فهمیده شد؟»

 مینا به چشم‌های پرسش‌گر صدرا زل می‌زند و لحظه‌ای بعد ساعت سکونش را در بستر صورت‌های آن دو می‌شکند. 

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش