خانه بوی کهنگی و نا میداد. دیوارهای آجر قرمز و سنگفرش کف حیاط درندشت را گذراندند و رسیدند به تارمی چوبی جلوی ایوان که با چند پله از حیاط جدا میشد. ستونهای سنگی از دو طرف بالا رفته بودند، میرسیدند به سقفی که از جا به جاش، گچ و سیمان کنده شده بود و الوارهای موریانه خورده هر لحظه ممکن بود هوار شود روی سرشان. بیست سال گذشته بود که همهی خانواده اینجا و خانهی اجدادی را رها کرده بودند. عمویش مجبور به هجرت شد و رفت آمریکا، آدم بدها، عمه و شوهر عمه اش را فرستاده بودند سینهی قبرستان و مادربزرگ هم دق کرده بود و خلاص. مادر و پدرش بعد از همهی اینها خانه را سپردند دست «بابا پیری» که خانه زاد و امین بود. دست او و برادرش را گرفتند و رفتند فرانسه.
به گوشه گوشهی حیاط نگاه کرد و صدای کودکیاش پیچید در همه جا که «باباپیری، باباپیری، پس کی میمیری؟ کی میمیری؟». خودش را دید با پیراهنی آبی آویزان از شاخهی درخت سیب ته حیاط و باباپیری با قد بلند و سیگار به لب، بیل به دست به دنبالش. هربار برایش دم میگرفت و از درخت میرفت بالا، بابا پیری خودش را میانداخت توی حوض و ادای غرق شدن درمی آورد. لبخند زد.
اینجا برای مادر و پدرش مثل یک مهمانخانه کوچک بود. هر دو سه سال یکبار، عیدی، تابستانی میآمدند چند روزی میماندند و میرفتند. برای او ولی یک چیز باعث شده بود برگردد. زمزمه کرد که «عشق، تنها عشق، مرا رساند به امکان یک پرنده شدن».
پسر را خیلی دوست داشت. تصادفی همدیگر را پیدا کرده بودند. توی مسابقهی اسب دوانی. سوفیا قهرمان مسابقهی پیشین بود و پسر هنرپیشهی سینما. آن تابستان برای چند روزی آمده بود کن تا فیلم ببیند و بگردد و خوش باشد. آن روز هم توی مسابقهی اسب دوانی روی اسب سوفیا شرط بسته بود. نگاهش که با نگاه سوفیا گره خورد تصمیم گرفت هرطوری شده مسابقه را ببرد. پسر درست شبیه به سهراب بود. سهرابی که پدرش همهی سالهای کودکی قصهی رزمش با رستم را برایش خوانده بود:
چو خندان شد و چهره شاداب کرد
ورا نام تهمینه سهراب کرد
چو یک ماه شد همچو یک سال بود
برش چون بر رستم زال بود
چو سه ساله شد زخم چوگان گرفت
به پنجم دل تیر و پیکان گرفت
چو ده ساله شد زان زمین کس نبود
که یارست یا او نبرد آزمود
و چه کسی گفته بود عشق در نگاه اول رخ نمیدهد؟
ساعت حوالی هشت شب بود که پروازش نشست. چمدانهای بزرگ را تحویل گرفت و راه افتاد به سمت خروجی و با نگاه در میان جمعیت پسر را جستجو کرد. پشت شیشه جمعیت مشتاق با دسته ها و سبدهای گل موج میزد. در میان آنها موهای مجعد و چشمهای شوخ پسر را شناخت. با اندام سترگ وسینهی ستبر ایستاده بود در مرکز جمعیت. با شاخه ای رز سفید. خوشحال بود که امشب را رخ به رخ حرف میزنند. چشم در چشم، نه نشسته در برابر مانیتور ودوربین و از لابه لای تصویرهای شطرنجی و گنگ و امواجی که صدا را بریده بریده و نامفهوم میرساند.
پسر هم آن سوی شیشه منتظر سوفیا بود. با اضطراب و عشقی که تمام این یکسال به انتظارش نشسته بود. همان روز اول در کن، وسط میدان مسابقهی اسب دوانی وقتی سوفیا کلاه به دست از کنارش گذشته بود تا برود سوار اسب کهرش شود خیال کرد او «الزا»ی کازابلانکاست. انگار از دل عاشقانه ترین فیلم جهان جست زده روی اسب. تلاقی چشمها و لبخند سوفیا همه چیز را تمام کرد. و حالا بعد از یکسال عاشقانه ایمیل زدن و چت کردن رسیده بودند به خانهی اجدادی سوفیا.
چراغ خانه قدیمی روشن شد. همه چیز زیر غبارغم به خواب رفته بود. یک مشت قاب عکس و چند آینه نقره ای و کمد قدیمی خانه برای سوفیا جذاب نبود. پسر هم توجهی به آنها نداشت، فقط ملافه ها را از کاناپه ها برداشتند و خاک آنها را تکاندند و ولو شدند روی یکی از آنها. کمی سوفیا از عشق گفت و پسر تماشایش کرد. کمی پسر از هجر و دوری و ماندن و رفتن گفت و سوفیا نوازشش کرد. دم دمای صبح بود که دوش گرفتند و تنگ در آغوش هم به خواب رفتند.
ساعت از دوظهر گذشته بود که پسر از گرسنگی بیدار شد. زنگ زد به رستوران فرانسوی نزدیک خانه و یک پرس بیفتک پروانس و یک پرس رتی فیله سفارش داد با دوتا سوپ پیاز به یاد اولین ناهار مشترکشان در کن. سوفیا از صدای گرم پسر که مشغول سفارش بود چشم باز کرد. کمی لبخند، کمی بوسه، کمی آغوش و صدای زنگ…
غذایشان را که خوردند هر دو با گوشی موبایل شان مشغول شدند. کمی پیامک، کمی تست زنگ موبایل و هرازگاهی هم یادآوری اینکه «خیلی دوستت دارم،» و دوباره کمی تلویزیون، کمی روزنامه، کمی کتاب و باز یادآوری اینکه «خیلی عاشقتم».
دم غروب سوفیا بود که سکوت را شکست. از خودش گفت.« من خیلی آدم خاصیام. باید تا حالا فهمیده باشی.» پسر لبخند بیمعنایی تحویلش داد. سوفیا گفت:« نگهداری از عشق از راه دور خیلی راحت تره. نه ؟ الان که اینجام هیچ حرفی ندارم.» پسر دوباره لبخند بیمعناتری تحویلش داد و کانال تلویزیون را عوض کرد. اندکی بعد سوفیا همانجا روی کاناپه خوابش برد. او که خوابید پسر بلند شد، لباس پوشید، چراغ را خاموش کرد، پله های عمارت قدیمی را گذراند، از حیاط درندشت خانه گذشت، رفت و در را پشت سرش بست.
فردای آن روز هنوز هم خانه و قاب عکس ها و آینه ها زیر غبار غم خواب بودند و دختر با خودش در بارهی «عشق» حرف میزد. دوتا چمدان بزرگ و بازنشده توی راهرو در انتظار بازگشت بودند.
.
[پایان]