ادبیات، فلسفه، سیاست

مریم دهکُردی

سیندرلا

چراغ‌های سالن خاموش می‌شوند. بعد از همه‌ی این سالها هنوز در لحظه پیش از شروع  فیلم پر از هیجانم. درست شبیه به یک لحظه پیش

مادرم ماه‌منیر را مجسمه‌ کشت

ماه‌منیر نباید مجسمه را می‌شکست. دیشب وقتی وارد خانه شدم دیدم آماده، منتظر ایستاده. مجسمه را گرفته بود بالای سرش. زل زده بود به من . با قدرت کله‌ی زن را کوبید به زمین. مجسمه روی سرامیک‌های هال متلاشی شد. چهره‌ی خونین زن را دیدم که با چشمهای وق زده من را نگاه می‌کرد. مادر بلند بلند خندید.

در خوابم، ماهی‌‌ من‌ پرواز می‌کند

ترسم از ماهی مرده وقتی شروع شد که توی یکی از دید و بازدید های عید، پسر بچه مهمانمان از غفلت بقیه استفاده کرد و رفت سر وقت ماهی. نشسته بودم به کتاب خواندن که آمد توی چارچوب در و چیزی را مقابلم گرفت. یک ماهی سرخ درخشان که سنجاق قفلی بزرگی توی شکمش فرو رفته بود.

چاله‌ی زیر درخت

بالاخره کشتمش. نمی‌خواستم با جسم علیل بزرگ شود و یک عمر سرکوفتم باشد. خیلی با خودم فکر کردم. بچه نداشتن بهتر از بچه‌ی علیل داشتن