از صبح تا حالا چپیدهام توی کافه. در را از پشت بستهام و چراغها را خاموش کردهام. چیزی جز سایههای محو آدمهایی که از پشت در رد میشوند، نمی بینم. خبری از زیبا نیست. باران بیوقفه میبارد. فکرها امانم را بریدهاند. طاقتشان را ندارم. به دستهایم نگاه میکنم. این انگشتان ظریف چطور میتواند دور گردن او حلقه شده باشد؟ هزار بار پرسیده بودم چرا اسم مرا بزرگمهر گذاشته است؟ یک همچون نام پر طمطراقی برای کسی مثل من که حتی شلوارش را هم به زور بالا میکشد. باید یک جوری به زیبا ثابت میکردم که میتوانم. تا امروز همه چیز انتخاب او بود. پدرم را او انتخاب کرده بود. ایستاده بود در برابر قومش و گفته بود یا او یا هیچکس. جایی که زندگی میکردیم را او انتخاب میکرد. لباسی که بنا بود بپوشیم را او تایید میکرد. او خواسته بودکه من تنها فرزندش باشم. خواسته بود که پدر قید همهی خانوادهاش را بزند و تنها برای او باشد. همهی اینها را ماهمنیر خواسته بود. مادرم!
نور قرمز از چراغ گردان بالای یک ماشین میافتد توی کافه. پلیس است یا آمبولانس؟ قلبم فرو میریزد. صدای تند ضربانش کافه را پر میکند. مبادا پیدایم کنند پیش از آنکه یکبار دیگر زیبا را ببینم! چشمهایم را که میبندم تصویرپدر میآید جلوی چشمم. مثل همیشه مغموم.
پدر هیچوقت با او نجنگیده بود. اصلا حوصلهاش را نداشت. میگفت عاشقش بوده اما میدانم که من حاصل عشق نبودم. پیش از به دنیا آمدنم عشق پر شور پدر به تسلیمی تلخ تبدیل شده بود. آخرش هم آنقدر در سکوتی خود خواسته فرو رفت که وقتی پانزده ساله شدم مرد. ماهمنیر گریه کرد اما خیلی زود شد همانی که میشناختم. ایستاد روبروی من. خیره نگاهم کرد و گفت: «دلم نمیخواد گریهی تو رو ببینم.» نمی دانم چرا از او ترسیدم. یاد گرفته بودم اینجور وقتها همان کاری را بکنم که پدر میکرد.
– چشم
بس که چشم گفته بودم جز این واژه انتظار دیگری نداشت.
– با دوستات بیرون نرو.
– چشم.
– باید هنر بخونی.
– چشم.
– مجسمه سازی خوبه.
– چشم.
– نبینم با این دخترای همکلاسیت گرم بگیری. وقتش برسه خودم برات یه زن خوب انتخاب میکنم.
– چشم
آنقدر گفت و من گفتم چشم که یک روز به خودم آمدم و دیدم نه درسم را درست و درمان خواندهام، نه آنقدری که باید هنرمندم. سی و پنج سالگیام مصادف شد با عروس شدن دختری که دوستش داشتم. آخرین باری که دیدمش فقط نگاهم کرد و گفت: «نمیشه بزرگمهر! من بیشتر از این نمیتونم به امید روزی بشینم که بتونیم با هم باشیم. تو هیچوقت از بلاتکلیفی خلاص نمیشی.»
راست میگفت. خلاص نشده بودم. هر بار حرفی از ازدواج میزدم، مادر خودش را به حال و روزی میزد که تا مدتها جرات نکنم دوباره دربارهاش حرفی بزنم. آدمهای دیگر را هم همینطوری خلع سلاح کرده بود. هنوز یادم نرفته ماجرای دختر خالهی اشرف خانم؛ همسایه طبقه بالایی. بندهی خدا خبر نداشت مادرم از فکر ازدواج من و اینکه ترکش کنم چه شویی اجرا میکند. اگر خبر داشت به گور همه کساش میخندید که بیاید و با او در مورد سن ازدواج دختر و پسرها حرف بزند و صغرا و کبرا بچیند. آخرش هم برسد به اینکه دختر خالهاش خیلی خانم است.اگر مردی پیدا بشود که دستش به دهانش برسد و مرد زندگی باشد حیف است که کس دیگری جز او را انتخاب کند. مادر را به خاطر دارم که با چشم غرهاش به من حالی کرده بود هیچ نگویم. من مثل یک کودک پنج ساله همانجا نشسته بودم تا اشرف خانم سکه یک پول شود. به رویش آورده بود که دخترک اگر آدم حسابی بود نمیآمدی اینجا توی خانهی من و جلوی بزرگمهر از او تعریف کنی. از خجالت سرخ شده بودم. سرم را گرم کرده بودم به مقار و مجسمهای که هنوز به هیچ چیز شبیه نبود. فقط گردی کلهای بود که میدانستم روزی تبدیل به زنی خواهد شد.
عمرم را همینطوری گذراندهام. هیچ تلاشی برای تغییر دادن زندگیام نکردم. اما بعد از آمدن زیبا همه چیز غیر قابل تحمل شد. پنجره های خانهاش درست روبه خانهی ما بود. مدتی بود که میخواستم یکی از آن خانهها را بخرم. دیر میجنبیدم بقیه واحدها را هم فروخته بودند. اما مرغ مادر یک پا داشت. « نه، اونجا نه، یکی از واحدهای طبقه دومو یه زن مطلقه خریده». جوری روی کلمهی مطلقه تاکید میکرد انگار بیماری مسری خطرناکی است. بار اولی که دیدمش – همان روزی که وسایلش را آورده بود – فقط دو بار نگاهش توی نگاه من گره خورد. حولهی سفیدش را بسته بود دورش و لخت آمده بود توی بالکن و سیگار میکشید. نه از نگاههای دزدانهی من ترسید و نه از نگاههای غضبآلود ماهمنیر. هیچ ترسی توی نگاهش نبود. سیگارش را تا آخر کشید و آرام برگشت توی خانه. همان جا بود که عاشقش شدم. چرا این همه سال به عشق در نگاه اول مشکوک بودم؟
از خرده فرمایش های مادر جان به لب شده بودم. از اطاعت کردن. یک روز خواستم بایستم روبهرویش. مستقیم به چشمهایش نگاه کنم و فریاد بزنم که «خسته شدم. دست بردار از سر من. دلم پوسید از تنهایی.» نکردم. دلم سوخت. فریاد که نزدم هیچ، دستش را هم بوسیدم و به جای چیزهایی که توی کلهام بود اینها آمدند روی زبانم:«الهی، قربونت برم، ماهمنیر. اگه تو نبودی از تنهایی میپوسیدم.»
چقدر دارم شبیه پدر میشوم.
آنروز از نانوایی که گذشتم، زیبا داشت از کوچه بیرون میرفت. پالتوی سفید و شال فیروزهای خوشرنگش هوش از سرم برده بود. دلم نمی خواست متوجه نگاهم شود. اما انگار میدانست توی نخش هستم. نزدیکش که رسیدم ناغافل ایستاد و پرسید: «ببخشید آقا، یه جایی رو نمیشناسید بشه نشست و یه چیزی خورد؟» توی چشمهایش شیطنت یک دختربچهی هفت ساله بود. صورت گل انداخته و لبهای خندان. دست لرزانم انتهای خیابان را نشانش داد. صدای خودم را میشنیدم که:«کافهی خودتونه. همونیه که نئونهای قرمز داره. تشریف ببرید منم الان خدمت میرسم.»
یک ماه گذشت. هر روز غروب از در که وارد میشد بارانیاش را در میآورد و میانداخت پشت اولین صندلی خالی و همانجا مینشست. آن روز هم داشتم برای یکی از مشتریها نوشیدنی گرم میبردم؛ نسکافه شاید. همهی حواسم به او بود. سیگار را گذاشته بود گوشه لبش؛ با ژستی که عاشقترم میکرد. توی تنهاییام ادای سیگار کشیدنش را در میآوردم. لبهای صورتیاش را جمع کرده بود. دلم میخواست همین لحظه ببوسمش. دو سه باری فندک زد تا سیگار روشن شد. کام اول را که گرفت ابروهاش با اخم دلنشینی جمع شدند. نسکافه را گذاشتم روی میز مردی که کتابی را مقابلش باز نگه داشته بود. رد چشمهای مرد را که گرفتم رسید به زیبا و چشمهای براقش. به مرد نگاه کردم .تشکر کرد و چشمکی زد که نفهمیدم برای چه بود. نشانهی صمیمیت با من بود یا میخواست به من بفهماند او هم مچ مرا گرفته؟
به سمت میز زیبا رفتم . نزدیک که شدم ضربان قلبم شدت گرفت. انگار میخواست از سینهام بیرون بزند. میدانستم بعد از سالها تنهایی گرفتار شدهام. بلاتکلیفی بودم که داشتم برای فرار از تنهایی به آغوش یک بلاتکلیفی دیگر پناه میبردم.
– چی میل دارید؟
– یه قهوه لطفا، بدون شیر با شکر.
برگشتم پشت پیشخوان و فکر کردم که چقدر رنگ ها با او خوب کنار میآیند.
شب ها پیش از خواب زل میزدم به پنجره های خانه اش. یکبار دیدمش که عریان ایستاده و به اندامش دست میکشد. از روزی که آمد، خواب های من و بیداری مادرم آشفته شده بود. من خواب عشقبازی های پر شور میدیدم. مادر اما توی بیداری هایش هر روز تکرار میکرد: «زن مطلقه وصلهی من نیست. بگم بهت بزرگمهر، که نگی نگفتی.»
نمیتوانم تمرکز کنم. میدانم اینجا توی کافه تنها هستم اما سایهی زن و مردی را میبینم که انتهای کافه نشستهاند جوری سر توی گوش هم فرو بردهاند که انگار یک نفرند. هر از گاهی از آن طرف صدای خندهای میآید. مرد دستهای زن را توی دستش گرفته. زن لاک های لب پر دارد و رو به من نشسته. مرد دهان ندارد اما میخواهد زن را ببوسد. وحشت میکنم و چشمهام را میبندم.
برای جمع کردن میز نزدیکش شدم . صدایش را شنیدم :«یه دیقه میشینی اینجا؟» نگاه متعجبم را که دید، لبخند زد:«دلم میخواد با یکی حرف بزنم.»
یک نفر توی گوشم گفت، صندلی را عقب بکش. کشیدم و نشستم و آرام گفتم:«میدونی که اینجا کارگر ندارم.» چشمش را دوخت به چشمهام و گفت:« میخوای وقتی تعطیل شد بیا خونهی من. هان؟» قبول کردم.
همهی فکر و ذکرم شده بود این که به ماهمنیر چه بگویم. میدانست که راس ۱۲ شب کافه را تعطیل میشود و خیلی که طول بکشد بیست دقیقهی بعدش خانهام. هیچ دوستی نداشتم که مادر نشناسد. شماره تلفن همه را داشت و البته همه متاهل بودند و شب خانهی رفیق ماندن هم در طول این سالها بیسابقه بود. اما باید هر طوری بود، میرفتم. شاید این فرصتی بود که خودم را خلاص کنم از بلاتکلیفی که عمری اسیرش بودم. برایش توضیح دادم که برای آمدن باید صبر کند تا مادرم بخوابد. خندید:«مراقبته، نه؟ باشه، من بیدارم.»
دلم مثل سیر و سرکه میجوشد. چیزی شبیه حبابهای ریز جایی نزدیک حلقم میترکد. از کجا فهمیده بود مادر مرا اسیر خودش کرده؟ شاید جر و بحثمان را از پنجرهی خانهاش دیده. گاهی که توی تراس نشسته بودم، مادر میآمد و صدایش را میانداخت سرش که سر به هوا شده ام. همان وقتها که به سرم میزد مادر را از بالا پرت کنم و برای همیشه بروم کنج زندان.
مادر داروهایش را خورد. نفسهای کند و کشدارش را میشنیدم و این یعنی خوابیده. پاورچین راه افتادم به سمت خانهی زیبا. دکتر گفته بود اگر گاهی خوابش کم شد میتوانم دوز داروها را زیاد کنم. حالا وقتش بود.
دو ماه گذشت. حالا میدانستم که قهوه را تلخ دوست ندارد وچقدر باید شکر در آن بریزم و چقدر باید هم بزنم تا دوستش داشته باشد. همه زوایای چهرهاش را از بر شده بودم. وقتی با دو انگشت ظریفش دستهی فنجان را میگرفت و آن را به دهانش نزدیک میکرد. دستهاش را که به کمر میزد ، گردنش که به راست خم میشد. مجسمهام را که تنها گردی کلهای بود تمام کرده بودم. با یک چانهی شاهکار. تراش چانهاش به قدری زیبا بود که میخکوبم میکرد. همانی بود که خواستم. شبیه وقتهایی شده بودکه نیمرخش به من است. همان شب با زیبا قرار گذاشتم تا فردا همه چیز را به ماهمنیر بگویم.
ماهمنیر نباید مجسمه را میشکست. دیشب وقتی وارد خانه شدم دیدم آماده، منتظر ایستاده. مجسمه را گرفته بود بالای سرش. زل زده بود به من . با قدرت کلهی زن را کوبید به زمین. مجسمه روی سرامیکهای هال متلاشی شد. چهرهی خونین زن را دیدم که با چشمهای وق زده من را نگاه میکرد. مادر بلند بلند خندید. نمیخواستم اذیتش کنم. حالا که فکر میکنم نمیفهمم کی دستهام دور گردنش حلقه شد؟ چقدر طول کشید تا فهمیدم دیگر صدای خرخرش را نمیشنوم؟ کبود شده بود. به چشمهای مجسمهی شکستهای که روی زمین افتاده بود، خیره شده بود.
از صبح تا حالا چپیدهام توی کافه. هزار بار از خودم پرسیدهام طاقت نبودن مادر را دارم؟ نه، ندارم. طاقت زندان را، ندیدن زیبا را هم. در را از پشت بستهام و چراغها را خاموش کرده ام. چیزی جز سایه های محو از آدمهایی که از پشت در رد میشوند، نمی بینم از زیبا خبری نیست. آژیر ماشین های پلیس نزدیک میشود و نور قرمز چراغهای گردان کافه را روشن میکند.
.
[پایان]