بیحرف و کلام به تابلوی نقاشی خیره شده بودند، صدای دکلمههای هوشنگ ابتهاج در سراسر گالری شنیده میشد و ترکیب دلنشین و بیادماندنی از تصویر و صدا خلق شده بود. هر دو ماسک زده درکنار همدیگر ایستاده بودند، این طور به نظر میرسید که مات و مبهوت مفاهیم مطرح شده در نقاشی هستند اما در واقعیت هیچ کدامشان نه به فکر نقاشی بودند نه به دنبال فلسفهی وجودی نقش خلق شده.
آنها به خودشان، به رابطهی خودشان و به زندگیشان فکر میکردند که قرار است به کجا برسد. دختر با کوله پشتیاش همان طور که نگاهش به سمت تابلو بود، آرام آرام خودش را به سمت نیمکتی کشاند که روبروی تابلوهای نقاشی جا خوش کرده بود، کوله پشتیاش را روی زمین جلوی پایش گذاشت و به پسر نگاه میکرد. پسر دست به کمر زده، بیآنکه متوجه نبودن دختر شود همان طور ایستاده بود. بعد از یک سکوت نسبتا طولانی صدای دختر شنیده شد که پرسید:
– به نظرت تاثیر صدا بیشتره یا تصویر؟
پسر جا خورده به نظر میرسید، انگار همان لحظه متوجه نبودن دختر شده بود، سرش را به اطرافش چرخاند تا دختر را پشت سر خود دید، با لبخندی به طرفش رفت و کنارش نشست. بیآنکه سرش را به طرف دختر بچرخاند همانطور که روبرویش را نگاه میکرد گفت:
– هر کدوم جای خودشون رو دارند، نمیشه یکی رو حذف کرد یا یکی را همیشه نگه داشت…
– من نگفتم یکی رو حذف کنیم، میگم تاثیر کدومش بیشتره؟ الان تاثیر این تابلو که دیدی بیشتره یا صدایی که داری میشنوی؟
– خب… ببین واقعا نمیشه جواب داد، شاید در مورد آدم ها و حضورشون بشه یه جوابی براشون پیدا کرد، اما در مورد هنر یا اشیا و یا هر چیزی که زنده نباشه، نمیشه چیزی گفت…
– خب، باشه، الان مثلا من. اگه یه روزی من برم…
– تو بری؟ کجا بری؟
– اگه، فرض، مثال…
– از اول مثال رو بد شروع کردی…
– خودت همیشه میگی از مثالهای بد بگیم که ترسش برامون بریزه…
– خودت میدونی این مثال نیست، این یه چیزی توی ذهن توئه که میخوای عملیاش کنی…
– بیخیال، بریم؟
– نه، بپرس، بپرس…
– اگه من برم، تصویر من برای تو، در یاد تو باقی میمونه یا صدای من؟
– حافظهی تصویری من خیلی بهتر از چیزایی هستش که میشنوم، احتمالا تصویرت بیشتر در یادم بمونه اما تاثیر صدات، حرفات، متلک و کنایهها، جر و بحثها، درگیریها، همهی اینها بیشتر از بودنت، ظاهرت، صورتت، حرکات و رفتارت روی من باقی مونده…
– پاشو بریم، هر بار تصمیم میگیرم که از این سوالا رو ازت نپرسم باز برام عبرت نمیشه، ته ته تمام حرفات یک نیش هست که بالاخره یه جوری میزنی…
دختر کولهاش را از روی زمین برمیدارد و از جایش بلند میشود، یک لحظه جلوی تابلوی نقاشی میایستد، مکث میکند بعد به سمت در خروجی میرود. پسر انگار نه عجلهی داشته باشد، نه کار مهمی، روی همان نیمکت همچنان مینشیند اما این بار به جای تابلو به روی زمین، به جایِ خالی کولهی دختر خیره میشود.
پژواک و رخساره هر دو از سالیان دور، همدیگر را میشناختند. این آشنایی به زمانی میرسید که همسایه بودند و از آن روزها مثل دو رفیق در کنار همدیگر روزها را سپری میکردند، سالها بعد به این نتیجه رسیدند که میشود به این رابطهی دوستانه کمی حس هم اضافه کرد و تصمیم گرفتند چیزی فراتر از یک رفیق ساده باشند. از این انتخاب و تصمیم خود راضی بودند.
اما طبق قانون طبیعت که همیشه همه چیز مطابق میل ما پیش نمیرود. این دو از یک جایی به بعد متوجه اشتباه خود شدند و احساس کردند که به رابطهی دوستانه خود هم لطمه زدند اما دریغ از اعتراف یا اعتراض به این تصمیم. انگار هر دو به یک قانون نانوشته پایبند بودند که این مسیر نه چندان دلچسب را ادامه دهند تا زمانی که یک اتفاق خارج از اراده ی آنها، یک زمانی یک جایی بتواند این دو را از هم جدا کند. از اتفاقات بامزه رابطهی آنها این بود که هر دو علایق و سلایق مشترکی داشتند و البته همچنان هم دارند اما انگار این اشتراکات برای حفظ یک رابطه کافی نبود.
پژواک آرام و سلانه سلانه از گالری خارج شد و دید که رخساره همان جا ایستاده، به همدیگر نگاهی انداختند و رخساره راه خودش را کشید و رفت.از همان دوران کودکی این عادت را داشت که هر موقع از چیزی یا کسی ناراحت میشد بیحرف و حدیث راه میرفت و نمیخواست کسی کنارش راه برود. پژواک با این اخلاق آشنایی داشت. پس اجازه داد که او جلوتر و با فاصله ازش راه برود تا کمی از خُلق تنگش تغییر کند.
به قسمت سربالایی که رسیدند، رخساره میدانست بالارفتن از آن بخاطر وزن زیاد پژواک برایش سخت است. پس کمی ایستاد تا او بهش برسد. هر دو ماسک را از روی صورتشان برداشتند تا نفسی عمیق بکشند. از سر لبخند نگاهی به هم انداختند و رخساره با حالتی از سرزنش گفت:
– هنوز هم به قولت عمل نکردی…
– قول زیاد دادم، کدومش؟
– قول زیاد؟!! نه، فقط یکی بوده اونم نه به من، به خودت. هر بار که این مسیر رو میایی اتمام حجت میکنی که دیگه بار آخره و شروع میکنی به لاغر شدن ولی همین که سوار ماشین میشی همه چی یادت میره و تا گالری بعدی و سربالایی بعدی خدانگهدار…
– نه بابا، این قضیه داره، بخاطر ماسکه که اینطوری میشم…
– پژواک!! بخاطر ماسک؟ ما سالهاست این مسیر رو میآییم، ماسک که چند ماهه بهمون اضافه شده…
– تقصیر توام هست، اینقدر تند میری من جا میمونم…
– باشه تقصیر منه، تو اصلا لازم نیست تغییری تو خودت ایجاد کنی…
– ببین حالا این حرفا رو یک لحظه بزار کنار، تمام این مسیر به سوالت فکر میکردم که واقعا تاثیر صدا بر روی ما، زندگی ما بیشتره یا تصویر؟، خیلی میشه راجع بهش بحث کرد. میدونی حتی احساس میکنم سلیقهیی هم هست…
– هممم…چه خوب که بالاخره یه حرفِ من تو رو به فکر کردن وادار کرد. آره سلیقه هم دخیله. هزاران هزار نفر از مردم دنیا اول عاشق صدای یک نفر میشن بعد تصویرش، حتی گاهی قدرت و نفوذ یک صدا اینقدر بیشتره که تصویر میتونه ندیده گرفته بشه…
– و کلی هم آدم توی همین شهر با تصویر عاشق شدند و با شنیدن صدای متعلق به همون تصویر جا خوردن…
– کاش یه جوری میشد که از همه میپرسیدیم اول عاشق کدومش میشن یا اگه کدومش رو ببینن و بشنون توی ذوقشون میخوره؟
– حالا که نمیشه. بیا از خودمون بپرسیم…
– حوصلهی جواب دادن به خودمون رو ندارم…
– بعد انتظار داری بقیه حوصله داشته باشن و جوابت رو بدن…
هر دو به یک باره ساکت میشوند، دوباره ماسکها رو روی صورتشان میکشند و با هم بیحرف قدم میزنند تا به سر خیابانی میرسند که باید از همدیگر جدا شوند. رخساره از رسیدن به خیابان خوشحال میشود و از ته دل یک آخیش قرص و محکم میگوید.
پژواک فقط نگاهش میکند و متجب است از یک حس جدید و ناشناختهی رخساره که چطور به یکباره از آن همه شور و شوق به این جا رسیده است. رخساره کمی این پا آن پا میکند تا بتواند بیآنکه به پژواک بربخورد، از او خداحافظی کند…
– به سوالم بیشتر فکر کن، به اینکه در نبودِ من چه چیزی بیشتر یادت میاد؟
– گمان میکنم بیشتر از سوالت باید به این تغییر حال و هوات فکر کنم…
رخساره کمی مکث میکند و نمیداند چه جوابی بدهد اما پژواک پیش دستی میکند، زودتر خداحافظی میکند. از همدیگر بیهیچ ابراز احساساتی جدا میشوند و هر کدام راهی مسیری اما فکر و ذهن هر دو درگیر یکدیگر است. پژواک به این فکر میکند و مطمئن است که رخساره از او جدا میشود، دیگر حتی به عنوان یک دوست معمولی بچگی هم یکدیگر را نخواهند دید و رخساره در فکر این است که چه یادی از خودش برای دوست قدیمیاش جا بگذارد که هیچ وقت فراموش نشود.
هر چند میداند فراموش کردن این همه خاطره کار راحتی نیست که انتظار داشته باشد یک روزه پاک و سفید شود. هر کدام در حال رفتن به سمت مسیر خودشان بودندکه پیامی از رخساره بر روی صفحه گوشی پژواک نقش بست: «اگر نباشم، تصویرم رو زودتر فراموش میکنی یا صدام رو؟»، نیش خندی بر روی صورت پژواک نقش بست. حالا دیگر مطمئن بود که رفتن رخساره حتمی است اما چیزی که از آن مطمئن نبود جوابِ این سوال بود، واقعا در نبودِ او چه چیزی ازش به یادش میماند، اصلا سعی میکرد که فراموشاش نکند.
پژواک روزی را به خاطر آورد که پدرش را از دست داده بود. تا مدتها حضور پدر را حس میکرد اما به ناگاه یک روز متوجه شد که صدایش را گم کرده است، دیگر هیچ نشانی از صدای پدر را نتوانست پیدا کند. به سراغ صدای خوانندهی رفت که پدرش او را دوست داشت. بعد از آن صدای خواننده شد بخشی از صدای پدرش، شد بخشی از وجود پدرش تا بتواند دوباره او را به یاد آورد.
روزی که آن خواننده هم مانند پدرش او را تنها گذاشت، احساس کرد دوباره پدرش را ازدست داده است. به این روزها و لحظات فکر میکرد و راه میرفت و اصلا متوجه گذر زمان نبود تا اینکه به خودش آمد و فهمید ماشین را جا گذاشته و تمام مسیر را پیاده آمده است. اما حال برگشتن به سمت ماشین را نداشت. به یادآوردن پدر، بودن در وضعیت الان و ندانستن تکلیفش با رخساره حال او را کاملا دگرگون کرده بود.
به اطرافش نگاه کرد. جدولی را دید. لبهی جدول نشست، ماسکش را از روی صورتش برداشت و سیگاری را از جیبش بیرون آورد و شروع به کشیدن سیگار کرد. به روبرو خیره شده بود، به مردمان و ماشینهایی که رد میشدند و هر کدام قصهی را به دوش میکشیدند. گوشیاش در دستش بود و به صفحهی آن نگاهی انداخت. همان لحظه تصمیم گرفت جواب رخساره را بدهد که: «هر کسی در چه طوری به یاد آوردن حق انتخاب دارد. انتخابِ یادِ تو با من….» و این پیام را برای رخساره فرستاد .
سیگار را تا آخر کشید و با فشار دادن آن به لبهی جدول سعی در خاموش کردنش را داشت، ماسک را سر جایش گذاشت. مدت زیادی لبهی جدول نشسته بود.، بخاطر همین پایش خواب رفته بود.
پس با زحمت از جایش بلند شد. لباسش را تکاند. از کنار جدول به سمت پیادهرو رفت و دوباره همان مسیری که آمده بود را برگشت تا به ماشین برسد. منتظر حرفی، تماسی، پیامی از رخساره بود اما هیچ نشان و خبری ازش نبود. به ماشین رسید و سوار شد، با روشن شدن ماشین صدای همان خواننده یا صدای پدرش پخش شد، از این همزمانی متعجب شد و کمی مکث کرد. راه افتاد، گوشیاش رو طوری روبروی خود نگه داشته بود تا بتواند هر خبری از رخساره را فورا متوجه شود و جواب بدهد.
فکر میکردیم کسی که در این ماجرا بیخیال باشد و در پی تمام کردن این رابطه هیچ حس ناراحتی یا پشیمانی نداشته باشد رخساره است اما این گمانی اشتباه از جانب ما بود. از همان لحظهی که این دو از هم جدا شدند، رخساره سر همان کوچه ایستاده بود و منتظر واکنش و جوابی از طرف پژواک بود.
بعد از خواندن پیام که انتخابِ یادِ تو با من، سردرگم نمیدانست چه کند یا کدام طرف برود. انتظار چنین جوابی را نداشت. دلش میخواست با پژواک کَل کَل کند، دلش میخواست بحث کند. این عادت قدیمی این دو دوست بود. اما حالا با یک جواب، وسط یک مسیرنامعلوم به تنهایی ایستاده بود.
البته که مسبب این اتفاق خودش بود. خودش طوری رفتار کرده بود که نشان دهد او آدمِ مشتاق پایان دادن به این رابطه است. این جواب و واکنش پژواک در قبال چنین اشتیاقی کاملا طبیعی و نرمال بود.
هر دو منتظر همدیگر بودند اما این انتظار چیزی نبود که به راحتی فراموش شود. هیچ کدام به همدیگر نرسیدند اما به انتخاب برای فراموش نکردنِ یکدیگر رسیدند.
نشانهای برای فراموش نکردن صرفا نباید یک صدا یا تصویر یا موجودی عینی باشد، گاهی یک مفهوم انتزاعی میتواند مانع از یاد بردن یک خاطره، یک دوست داشتن یا یک عشق شود. انتظار تبدیل شد به یک نشانه برای فراموش نکردن. رخساره و پژواک هر وقت به مفهوم انتظار میرسیدند، هر وقت خودشان عاملی میشدند برای انتظار یا در یک موقعیت نقش یک فرد منتظر را بازی میکردند، به یاد هم میافتادند و این انتخابی بود که هیچ کدامشان از آن خبر نداشتند.