در و دیوار این خانه مرا دوست ندارند. دیوارهایش حواسم را پرت و هیپنوتیزمم میکنند. برخی اوقات خودم را درحالی مییابم که ساعتها به یک نقطه از دیوار زل زدهام بدون آنکه متوجه شوم از چه زمانی شروع کردهام. درِ خانه از همهاشان بدتر است.
چندین بار در روز صدای قدم های تو را میشنوم که به پشت در میآیی اما وقتی در میزنی، صدایی از در شنیده نمیشود و چون در را باز میکنم که یکبار دیگر ببینمت از آنجا رفتهای. نمیدانم چطور با این سرعت این کار را میکنی. پنجرهها عجیباند. حتی اگر در بهار هم بیرون را نگاه کنی باز هم زمستان را نشانت میدهند.
سقف خانه هم اصلاً تعریفی ندارد. بسیارضعیف است و وزن مرا تحمل نمیکند. امروز صبح امتحانش کردم. تنها همدم تنهایی من در این خانه آینهای تمام قد و دیواری است. در داخل جهان آینه، مردی بسیار خسته و رنگ پریده اما مهربان و دوست داشتنی زندگی میکند که در زمان شادیام شاد و در زمان ناراحتیام ناراحت میشود. خیلی خوب من را درک میکند و هیچوقت نگاهش را از من بر نمیدارد. بگذریم.
امروز در آخرین نامهام «اگر خدا بخواهد و این آخرینش باشد» متنی را برایت نوشتهام که با گذر از «آنچه واقعا دلم میخواهد بگویم» و رسیدن به «آنچه احتمالاً دلت میخواهد بشنوی» شکل گرفتهاست. برای اینکه هم در جریان حال و احوال این چند روزم قرار بگیری و هم شاید به این طریق کمتر خفتانگیز به نظر بیایم. امیدوارم بر دلت بنشیند.
«در نیمههای شب، دوباره راهت را به افکارم باز میکنی. در چشمانت نگاه میکنم. میدانم برای چه آمدهای. برای جواب سوالت. سوالی همیشگی. اگر دوستم داشتی برای چه رهایم کردی؟
تمام افکارم را زیر و رو میکنی. خاطرات شاد و غمانگیزم را شخم میزنی اما میدانم چیزی پیدا نمیکنی. در آخر با لبخندی شیطنتآمیز میروی و من هربار مطمئن می-شوم که تو برای پاسخ سوالت نیامده بودی.
بعد از رفتنت، غم، همچون پرندهای سیاه، فربه و مهربان بر شاخههای دلم مینشیند و سنگینی میکند. آنقدر که به سختی نفس میکشم. اما سپاسگزارش هستم. غنچه-های امید را نشکفته از بن در میآورد و میبلعد که نکند شاخهها از دیوار دل بیرون بروند و همسایه میوههایش را بچیند.
در آخر، کمی مانده به رسیدن صبح، به خودم نگاه میکنم. ایستادهام. همچون مترسکی که کلاغها را میترساند. اما نه دیگر پوست لطیف و گندمگونت احساساتم را برمیانگیزاند و نه از حضور کلاغها بیزارم. میخواهم رهایت کنم، بروم. اما انگار گیر افتادهام.»
در کنار تمام خوبیهایت، تضادی که در من و در جهان اطرافم وجود دارد ، تو را کاملا «خواستنی» و همزمان بینهایت «نداشتنی» میکند. خیلی به دنبال کلمهای گشتم که بتواند این رابطه را توصیف کند اما به جز «خواستنی» و «نداشتنی» ترکیب دیگری به ذهنم نرسید که این مفهوم را پوشش بدهد و از طرفی تلفظ مسخرهای نداشته باشد. ذهنم کند و بسیار خسته است و احتمالا تا زمانی که این نامه را برایت بفرستم چیزی به ذهنم نخواهد رسید برای همین امیدوارم که شاید تو بتوانی کلمهای را انتخاب و یا ابداع کنی.
از فکر اینکه چه برداشتی از نامهام خواهی کرد و چه احساسی پیدا میکنی اشک در چشمانم حلقه میزند و جاری میشود. به درون آینه نگاه میکنم.مرد دنیای آینه لبخندی ترسناک و عجیب بر چهره دارد. همانطور که گفتم در و دیوار این خانه دوستان من نیستند. فکر میکنم برای همین است که بر سرم خراب نمیشوند.