صدای ونگ ونگ گریه بچه تو کله مرد صدا میکرد. زن پستان خشکیدهاش را از دهان بچه درآورد و به جانعلی نگاه کرد. بچه توی بغل زن پیچ و تاب می خورد و از گریه سیاه شد. جانعلی نگاهش را از نگاه زن دزدید و نگاه سرگردانش به روزن پنجره خیره ماند. زیر لب غرید. دستش را ستون کرد و از زمین کنده شد. از کوزه روی سکوی کنار در کمی آب درپیاله رویی ریخت وقورت قورت سرکشید. آب از لبه شکسته پیاله روی چانهاش راه افتاد و به سوی سیب آدم قلمبیدهاش سرازیر شد. باپشت دست آب را از روی چانهاش پاک کرد، در را باز کرد و پا به روشنایی تند و زننده حیاط گذاشت. پسرها و دختر دیگرش توی حیاط ولو بودند. زن خواست چیزی بگوید ولی کلمات بیخ گلویش ماسید و نگاهش پشت سرِ مرد تو حیاط سرگردان ماند.
«میرم سراغ حاج علی. قد یه جهود مال داره. بالاخره هرچی نباشه با هم قوم وخویش که هستیم! هردو از یه طایفهایم. نباید نه بگه! درسته که همیشه فعلهگی کردم، تنگدست بودم ولی نان حرام نخوردم. گدایی که نمیکنم. ازش قرض میگیرم. امروز میگیرم، دو روزه پسش میدم.»
جانعلی با گامهای بلند از کوچه پس کوچههای گرم خاک آلود گذشت جلو خانه حاج علی که رسید، سگی از روی پشت بام به طرفش پارس کرد. جانعلی بی اعتنا به سگ جلو رفت. درحیاط چار طاق باز بود. سرش را تو برد و صدا زد:
– حاج علی! …هوی حاج علی …هوی حاج علی!
زن جوان حاج علی بچه بغل توی ایوان آمد و به جانعلی سلام کرد.
– حاج علی نیست. رفته دکان. بفرما تو عامو جانعلی.
جانعلی سرش را تکان داد و بی حرف راه افتاد سوی دکان حاج علی. حاج علی ته دکان دنگال و نیمه تاریک نشسته بود و او را نمیدید. چند دقیقهای بود که جانعلی جلو دکان این پا آن پا میکرد. وقتی سرانجام چشم حاج علی به او افتاد جانعلی دل به دریا زد و داخل مغازه شد و از همان جا سلام کرد. هوای دکان خنک بود. از لا به لای لنگههای عدس و نخود و کیسههای قصبک که روی زمین چیده شده بودند گذشت. بستههای نمک کوبیده و سنگ نمک وسط دکان روی هم کود شده بودند. توی قفسهها پراز پارچه و کفش پلاستیکی و بستههای تنباکو و سیگارهای خارجی بود.
«حاج علی وضعش بد نیست. خدا بیشتر بهش بده. مدتی چوپانیش را کردم. صاف و صادق. روم را زمین نمیندازه.»
حاج علی صورت صاف و تیغ انداختهاش را با کف دست مالید و با حوصله جواب سلام او را داد. جانعلی جلو میز قهوهای گنده رو به روی حاج علی ایستاد. حاج علی آرام و شمرده احوال زن و بچههای جانعلی را پرسید.
جانعلی پریشان و زیر لبی گفت: «غلامتن! کنیزتن!»
حاج علی با ته خندی که به صورتش چسبیده بود چشمهای میشی و آرامش را از زیر ابروهای پرپشتش به جانعلی دوخت. جانعلی پیشانی به عرق نشستهاش را با پشت دست پاک کرد و همان طور سر به پایین ایستاد. حاج علی بی این که به روی خودش بیاورد جان علی را به چای تعارف کرد:
– چایی میخوری؟ و به فلاسک روی میز قهوهای گنده اشاره کرد.
جانعلی دل به دریا زد و با تته پته گفت:
– حاج علی دستم به دامنت. امسال خودت میدونی سیاه سالی بود. سه ماه بیکارم. زن و بچههام گرسنهان. یه چیزی بده ببرم دم چادرای ترکا برات بفروشم.
حاج علی همان طور چشمهای میشی خوش حالتش را به جانعلی دوخته بود و هیچ نگفت. جانعلی هنوز سرش پایین بود. سکوت حاج علی ناگهان ترس و دلهره را به جانش ریخته بود. حاج علی شمرده شمرده گفت:
– چطور میخوای پسش بیاری!
جانعلی گفت:
-من حمالی ترا میکنم. جنسهای ترا میبرم تو یوردگاه واست میفروشم. یه لقمه نون بخور نمیرم گیر بچههای من بیاد شکر خدا را میکنیم.
حاج علی رویش را برگرداند بهطرف اجناس توی قفسهها و گفت:
– خودت میدونی جنسای من نمیمونه. عشایر خودشون میان منت میکنن. فردا پس فردا که گلهها و مردهاشون از گرمسیر برسن مش غلام رضا با مزداش میاد و همه این جنسا را که می بینی می بره صحرا! چیزی نمیمونه. میمونه؟
جانعلی سرش را بلند کرد و ساکت چشم به دهان حاج علی دوخته بود. حاج علی روی صندلی جابهجا شد و لخت و آرام تسبیح دانه درشتش را توی دست گرداند. لبخند هنوز گوشه صورتش چسبیده بود.
جانعلی بی خودی ریشهای تنکی را که چانهاش را پوشانده بود خاراند. دستی به پیشانیش کشید، این پا آن پا شد و گفت: زن و بچهام گشنهان. من سالها چوپانیات را کردم. خودم و…
صدایش آن قدر آهسته شد که در سکوت دکان خاموش شد. حاج علی پرسید:
– حیوانی چیزی داری؟ با چی میخوای بری تا یوردگاه؟
جانعلی تند و قبراق گفت:
– رو کولم میبرم.
***
کوره داغ خورشید به نیمههای آسمان رسیده بود. جانعلی هنوهن کنان خورجین نخود و نمک و قصبک را در یوردگاه میگرداند و از این چادر به آن چادر میرفت:
— هوی خواهر نمک بدم. نخود بدم. خرما بدم.
زنها دور جانعلی جمع میشدند، ولی کسی پول نداشت. جانعلی با هرچه که زنها داشتند معامله میکرد. هرچه که عشایر داشتند. رویی شکسته، پلاستیک پاره و تخممرغ میگرفت بهجای عدس و نخود و قصبک و نمک. دختر جوانی جلو آمد:
– کاکا یه کاسه نمک بده.
جان علی کاسه را پر از نمک کرد و به دختر داد.
دختر جوان پرسید:
– چقدر شد کاکا؟
جانعلی نگاهی به دستهای آفتاب سوخته حنا بسته دختر کرد و گفت:
– هرچی دادی خدابرکت.
-دختر یک سکه پنجریالی نو کف دست سیاه و چرک جانعلی گذاشت. سکه نو کف دست جانعلی در پرتو آفتاب میدرخشید. جانعلی سکه را بوسید و به پیشانیش چسباند. زنها خندیدند.
***
جانعلی با یک دست خورجینش را روی شانهاش نگهداشته بود و گونی پر از خرت و پرت را که از دست عشایر جمع کرده بود با دست دیگرش به دنبال خودش از کوره راه توی کوهها پایین میکشید. پاهایش توی گالشهای لاستیکی میسوخت و گرما کلهاش را به جوش آورده بود. عرق از زیر موهای ژولیده و پریشانش لا به لای چروکهای پوست گردنش شره میکرد. زیر سایه یک درخت بَن کیسه و خورجین را زمین انداخت. زبانش از تشنگی مثل یک پاره آجر شده و گلویش به هم چسبیده بود. زیر درخت نشست و پاشنه سرش را به دیواره صخرهای که درخت بن از لای آن روییده بود تکیه داد. خوش حال بود. پیش خودش حساب میکرد هر چه توی کیسه باشد را جای طلب حاج علی می دهد و هر چه در خورجین باقی مانده بود را به جای مزدش به خانه میبرد.
جانعلی عرق پیشانیاش را گرفت. پیراهنش را که از پشت خیس عرق بود باد داد تا خشک شود و دوباره کورهراهی را که مثل خط سفیدی توی دره میپیچید تا به روستا برسد گرفت و بریده بریده راه افتاد. گرما و گرسنگی طاقتش را طاق کرده بود و تشنگی امانش را بریده بود ولی میخواست هرچه زودتر به شهر برسد. هنوز صدای ونگ ونگ گریه بچه توی کلهاش صدا میکرد. از خستگی ناچار شد در سایه رقیق صخره بلندی که روی کوره راه سایه انداخته بود بایستاد. برای آن که از حال نرود به دیواره صخره تکیه داد. ناگاه سایهای از برابرش گذشت و هم زمان صدای نعرهای از پشت سر از بالای صخره شنید. پیش از آن که به خودش بیاید ضربهای به گیجگاهش خورد و نقش زمین شد. مهاجم از روی صخره به پایین جست زد و کیسه را برداشت و محتویات آن را روی زمین خالی کرد. ظرفهای رویی شکسته جرینگ جرینگ روی زمین پخش شدند. مرد با نوک پا خرت و پرت ها را به جستجوی چیز دندان گیری تیچاند. خورجین را که زیر تن جانعلی مانده بود برداشت و توی آن را نگاه کرد و با شتاب به سراغ نعش جانعلی رفت و جیبهای او را جًست. چند تخم مرغ شکسته و یک سکه پنج ریالی در جیب جانعلی پیدا کرد. سکه پنجریالی نو در پرتو آفتاب میدرخشید.
.
[پایان]