ادبیات، فلسفه، سیاست

فریبرز مسعودی

بشر

یک گیلاس نوشیدنی جلو او، یک فنجان اسپرسو جلو رضا، یک بشقاب میوه تزیین شده در وسط میز. یک طرف میز میترا و طرف دیگر رضا. رو به روی هم. دور از همهمه کافه! میترا در چشم رضا نگریست و گفت: رضا یک چیزی می‌خوام بهت بگم. امیدوارم که ناراحتت نکنم. رضا دستش را روی دست میترا گذاشت. برقی در نی‌نی چشمان میترا درخشید.

نان و عشق

آناهیتا از در خانه بیرون می‌آید. موهای بلند که تا گودی کمرش می‌رسد در پرتو خورشید می‌درخشند و صورت کشیده واستخوانی‌اش را از دو سو دربرگرفته‌اند. پیراهن حریر گل بهی که تا بالای زانوانش می‌رسد انگار با اندامش سرجنگ دارد. مغرور، زیبا و بی اعتنا در انتظار تاکسی به خم خیابان چشم دوخته. زن پدرش چاق و خپله با پیراهن ساتن آهاردار بلند و چادر کرم براق کنارش ایستاده. یک تاکسی نارنجی جلو آن‌ها می‌ایستد تا آن‌ها را سوار کند. تاکسی که زوزه کشان دور می‌شود از خم کوچه بیرون می‌آیم. با کریم شل چشم در چشم می‌شوم.

اشرف نمی‌آید

صدای به هم خوردن در حیاط پیرمرد را از جا پراند. پسربچه به ایوان دوید و از آن‌جا به حیاط سرک کشید. باد لنگه‌های در

کلاغ‌ها

گرمای شعله قرص الکل جامد حریف برف‌های فشرده داخل یغلاوی نمی‌شد. مهرداد بالاسر یغلاوی ایستاده بود، این پا و آن پا می‌کرد. امیر تا خرخره

 شبانه

آتش یک‌هو زبانه کشید، پت‌پت کرد و خاموش شد. مرد سیگارفروش یقه ژاکتش را کیپ کرد. دست‌وپایش را تکان داد تا کمی گرم شود. از

کافه‌ای در همان حوالی

مردکه من را درگوشه تاکسی مچاله کرده بود. از بازویش هل دادم و گفتم: آقا! درست بشینید. از رسالت تا این جا خودشو انداخته رو من! مردکه گفت: – هوی ی ی چته! انگار تاکسیه خریده. تو که سختته دربست سوار شو.

در پرتو آفتاب فروزان

صدای ونگ ونگ گریه بچه تو کله مرد صدا می‌کرد. زن پستان خشکیده‌اش را از دهان بچه درآورد و به جان‌علی نگاه کرد. بچه توی بغل زن پیچ و تاب می خورد و از گریه سیاه شد. جان‌علی نگاهش را از نگاه زن دزدید و نگاه سرگردانش به روزن پنجره خیره ماند. زیر لب غرید. دستش را ستون کرد و از زمین کنده شد. از کوزه روی سکوی کنار در کمی آب درپیاله رویی ریخت وقورت قورت سرکشید. آب از لبه شکسته پیاله روی چانه‌اش راه افتاد و به سوی سیب آدم قلمبیده‌اش سرازیر شد.