واقعیت این است، من او را نمیشناختم. حالا هم نمیشناسم. اصلن مجالی پیش نیامد تا با هم آشنا شویم. از اسم و نسب و کسب و کارش هم نگفت. بیهویت و مجهول آمد و نمیدانم چه شد که رفت و کجا رفت. آنچه از او مانده بود، تلی خنزر پنزر بود که زاید و بیمصرف ور دلم مانده بود.
اواسط سال گذشته، با اصرار مادر خدابیامرزم – خدا رفتگان شما را هم بیامرزد – اتاق متروک گوشهی حیاط را به اجاره گذاشتم. نه به آن امید که پول عایدم شود که به درخواست مادرم بود که پیر و ناتوان شده بود و مدام از تنهایی ناله میکرد و میخواست تا کسی باشد که گهگاه صدایی کند و این صدا خانه را زنده کند و او را از غم تنهایی و بیکسی به در کند. الهی نور ببارد به قبرش. بعد از مرحوم پدرم، تنها شده بود و دلمرده، ناامید و دلخسته. غمباد گرفته بود و نشسته بود کنج خانه. من هم که پی جان کندن خودم بودم، سال به سال و بام تا شام و رهایش کرده بودم به حال خودش. گفتم شاید زوجی جوان و خندان او را از این افسردگی روحی برهاند. به این وسوسه بود که اتاق گوشهی حیاط را به اجاره گذاشتم.
یک هفتهای گذشت و در این بین چندین خانواده آمدند و اتاق را دیدند و پسندشان نیافتاد و رفتند. گفتم شاید مبلغ اجاره زیاد است. کمش کردم. باز آمدند و رفتند و یک ماهی به همین منوال گذشت و من سلب امید کرده بودم و از فکر اجاره اتاق گذشته بودم که او آمد، همان جوان عجیب و غریب. در نبود من آمده بود و با مادرم تا کرده بود و همین بود که رضایت دادم و حرفی نزدم بر حرف مادرم. وگرنه بودن یک جوان جُعلق سی و چند ساله دور از مصلحت بود. نه اینکه خدایی نکرده ترس از ناموس داشتم که من عیالی نداشتم و مادرم هم جای مادر بزرگش بود. ولی بههرحال جوان بود و عزب و علاوه بر این نمیدانم چه بود که ته دلم به آمدنش راضی نبود. که میداند در پس چهرهی سرد و غبارگرفتهی افراد چه پنهان است. اما خواست مادرم این بود که او بیاید و بماند و او آمد و نماند و نمیدانم چرا نماند. آمدنش هم مثل رفتنش بود گنگ و نامعلوم، مجهول و نامفهوم.
چند جعبهی کهنه و رنگپریده با یک تخت تاشوی فلزی و صندوقی چوبی از عهد عتیق، همهی اسباب زندگیش همین بود. گفتم لابد آسمان جلی است که سرپناهی ارزان و پیرزنی سادهروان افتاده به چنگش و لابد سالها ماندگار است. اما ماندگار نبود. دوازده روز ماند و روز سیزدهم رفت و اسباب زندگیش را میراث گذاشت برای ما و ما هم چه میکردیم با این میراث واماندهی او.
واقعیت را که بگویم، نمیدانم عاقل بود یا دیوانه. خسته بود و درمانده. شل و ول بود و زردنبو. نمیدانم مریض بود یا خدایی نکرده بیماری لاعلاجی داشت. خلاصه که خیلی بدبخت بود. حرف که میزدی پرت و پلا نگاهت میکرد. راستش حرصم میگرفت از این بیادبیاش. از دور که نگاهش میکردم اما دلم میسوخت برایش. مانده بودم در دوگانگی که چه کنم با این آدم. شب و گهگاه نصفشب، از اتاقش میآمد بیرون. توی حیاط چرخ میزد و کنار حوض مینشست. نگاه میکرد به این ور و آن ور. دور حوض راه میرفت، مینشست، باز بلند میشد و راه میرفت. یکباره به اتاقش میرفت، یکباره بیرون میآمد. نمیدانم چه بود. دیوانه بود؟ عاشق بود؟ عارف بود؟
یکی دو شب اول که بیرون آمده بود، مادرم دیده بودش. گفتم لابد مردکه زیر سرش بلند شده. گفتم لابد فکر اَتینا افتاده. از شب سوم، زاغ سیاهش را چوب زدم تا مچش را بگیرم که مبادا فضاحت به بار آورد و شکر خدا که نتیجه نداد و خیالم آسوده شد از این بابت.
والله گیج و سرگردان و انگشت به دهان ماندهام که چکاره بود. روزها گویا توی خانه بود و شبها هم خودم دیده بودمش و میدانم که توی خانه بود. شبها اما مثل جغد بود، ناآرام و کلافه. روزها هم که همه سر به راه زندگیشان داشتند، او دراز به دراز افتاده بود توی اتاقش، بیجان و مرده. دوازده روزی که اینجا بود همه روزش همین بود تا روز سیزدهم که دیگر اثری از او نبود. رفت و هرگز نیامد. توی اتاقش که رفتم همه چیز درهم بود و بههم ریخته. چندشم میشود که بگویم اما همهی اتاقش پر شده بود از بوی مرده. گفتم شاید موشی، گربهای مرده. گشتم، نمرده بود. گفتم لابد بوی نم و نا است که مانده و دم کرده و بوی مرده گرفته. پرده را کشیدم و پنجره را گشودم تا بلکه اتاق چند روزی هوا به هوا شود. شد و بوی مردهای که بود کمتر شد اما برطرف نشد. در را قفل زدم و تا روزی که مادرم نرفته بود به رحمت ایزدی، رهایش کردم. این اواخر گفتم وانتی کرایه کنم و اسباب و اثاثیهاش را ببرم و بریزم توی بیابان که مشتی کاغذ مچاله دیدم. یادداشتهای روزانه و شاید شبانهاش بود. چه آدم سیاه و بدبینی بود این بشر. بلانسبت، انگار ته آسمان باز شده و او افتاده بود پایین. مگر زندگی چه عیب دارد. از ازل همین بوده و تا ابد هم همین است. اصلن نمیفهمم چرا کسی اینچنین بدبین و دیوانه میشود. چرا باید به زمین و زمان فحش بدهد.
خدا بیامرز مادرم، سفارشم میکرد که این جوان را دلجویی کنم. میگفت جوان باحیایی است. اما چه بگویم که باحیا نبود و اگر بود از مادرم اینچنین یاد نمی کرد. بههرحال هر چه گذشت، گذشته. نمیخواهم گذشته را زیر و رو کنم. از نوشتههای نامربوطش که بگذرم، به گمانم مرد بیآزاری بود. از عقایدش هم من سر درنمیآورم که چه بود و منشاش از کجا آمده بود. اما برای حفظ امانت هم که شده، یادداشتهایش را بیکم و کاست نقل میکنم. نمیخواهم متهم شوم به جراحی نوشتهی دیگران.
پنجشنبه بیست و نهم شهریورماه
عاقبت امروز به این دربدری سر و سامان دادم. مخروبه اتاقی در گوشهای از دنیا. تا بعد چه پیش آید. هر چه پیش آید اما خوش آید. صاحبخانه را نمیشناسم. گویا مردی است چهل و چند ساله و مثل خودم مجرد که با مادرش زندگی میکند. احمق، دلرحم است. دید قیافهام ریغوست، نصف اجاره را فدای سر مادرش کرد. لابد دلش برایم سوخت که دیگ انسانیتش به جوش آمد. انسانیت … چه مزخرف کلمهای است این انسانیت.
امروز جز خستگی حاصلی برایم نداشت. بعد از ظهر که از خانهی قبلی میآمدم، صاحبخانه دست به تنبان ایستاده بود سینهی دیوار و زل زده بود به من و اسباب و اثاثم. انگار نشسته سر مستراح و نگاه میکند به گند و گهاش. تولههایش هم علم شده بودند وسط حیاط و شده بودند وردست پدرشان. با چهار تا فحش و لیچار فرستادنم بیرون. کم مانده بود که همهی زرت و زبیلم را بردارند و بریزند وسط خیابان. هر کجا که خانه گرفتهام دست آخر همین فضاحت بوده است و همین کثافت. بیآبرو و حقیر بیرون شدهام. اما چه اهمیتی دارد ؟
جمعه سیام شهریورماه
امروز که بیدار شدم، صلات ظهر بود. اتاق دور سرم انگار میچرخید. به کلی یادم رفته بود کجایم. کرخت بودم و بیحس و دراز به دراز روی تخت. دلم میخواست زورکی هم که شده بخوابم. تا حوالی غروب روی تخت افتاده بودم. مغزم خالی بود، بیهیچ فکر و خیالی. این تخت تابوت من است . تابوت گرم و نرم و بی مدعای من. خادم من بوده است، مایهی آسایشم. جسدم را همیشه نگه داشته است بر گردهی استوارش، بیهیچ چشم داشت. لذت مرگ را تنها او بوده که به من چشانده است.
گرگ و میش هوا بود که صدای در آمد و کسی گفت « ننه … بیداری » . پیرزن صاحبخانه بود. میدانم آمده بود چه کار. هر خراب شدهای که اتاق گرفتهام، همین بساط بوده. از اصل و نسب اجدادم گرفته تا اعمال و کردار خودم، همه را باید بگذارم توی طبق و تقدیم کنم. آخرش هم بیرونم میکنند، با کلی بد و بیراه و فحش و لیچار. از این گذشته، چه گفتهای است میان من و این پیرزن. جوان که بوده دنیا را دریده و حالا که چروکیده، پی کسی میگردد تا خاطرات گندیده را نشتخوار کند در گوش او و اگر نه که میخواهد صغری کبری کند، نک و نال کند. هر چه کوبید به در، جوابش ندادم. چند دقیقهای پاپیام شد و رفت.
تنم مور مور میکرد. انگار که از زیر آوار بیرون آمده باشد. نگاهم به سقف بود. این چهار دیواری با این ظاهر قدیمی و کهنه، فرقی ندارد با بقیه. چهار دیوار دارد، نه کم و نه بیش. هر جای دیگر این دنیا هم که باشم، چهار دیواری چهار دیوار دارد. بقیه، همه حرف مفت است …
باز فلسفهبافی، افکار پوچ و بیمعنی، قصههای بی سر و تهای که کلمات آن دانههای زنجیرند و ادامه دارند تا بینهایت. افکاری که نمیدانم قبر پدرشان کجاست تا آتشش بزنم.
چشمانم را باید ببندم. همهی هستی را باید از یاد ببرم. باید وقتکشی کنم. گذر زمان را از یاد ببرم، فراموش کنم. این بهترین راه است و عاقلانهترین کار. اما چطور؟ نمیدانم … به صبح خیلی مانده است.
شنبه سی و یکم شهریورماه
چه خوابیدم امروز، از طلوع فجر تا غروب عصر. بیدار که شدم، نگاهم یکراست به قوری زردرنگ برنجی بود. دمر افتاده بود گوشهی اتاق، سر جای دیشب. خودم پرت کردمش. نمیدانم حوصلهام از کجا تنگ آمده بود که قوری را کوبیدم به دیوار. بعد آمدم و افتادم روی تختخواب و درجا خوابم برد.
همیشه زیاد که درمانده میشوم، دلم میخواهد بخوابم. کیف خوابیدن ته دلم را روشن میکند. امیدی واهی که شاید بخوابم و هرگز بیدار نشوم. عدم شوم. نیست و نابود شوم. یا بخوابم و بیدار شوم و ببینم که اوضاع عوض شده است. نمیدانم این اوضاع چه میشود وقتی که عوض شود. اما به این امید دلم میخواهد بخوابم. خاک بر سرم با این امید چرندم. بخوابم و بیدار شوم و ببینم که اوضاع عوض شده و این عوض شدن را هم ندانم که چطور است. بیمعنیتر از این خیال وجود ندارد. بچه را هم میاندازد به خنده. میدانم، اما آن دم، این تنها امیدم است و یگانه دلخوشیام. انگار که رنج زندگی و حیات نرم و آهسته بال میزند و از تنم پر میکشد بیرون . سبک میشوم، خاموش، آرام، آسوده.
بیدار که شدم، میان تختخواب فکسیام بودم، عصبی و کلافه، سردر گم و دیوانه. نمیدانم چه مدت گذشت. حال تهوع داشتم. از زور ضعف بود یا از دود سیگار شاید. دلم میخواست تمام سی و پنج سال زندگیام را قی کنم. همه را عق بزنم میان تختخوابم. گفتم این افکار تاریک هیچ نتیجهای ندارد. گفتم تا ممکن است باید وقتکشی کنم. این فکر از دیشب به مخیلهام خطور کرده است. رادیو ترانزیستوری قراضهام را برداشتم و پیچش را باز کردم. این وسیله آخرین اتصال من است با دنیای خارج. خاصیتش این است که آدم را ساعتها منگ میکند.
از رادیو موسیقی زیبایی پخش میشد. خوشم آمده بود. پوستم را میلرزاند و فرو میرفت در گوشت تنم. سرخوش شده بودم و شاد که صدای مجری برنامه درآمد.
دوستان من چرا از فردا، از همین امروز، از همین ساعت، همین دقیقه، همین ثانیه . . . شروع کنید. همت کنید . . . عشق، صفا، محبت و مهمتر از همه، زندگی … زندگی را فریاد زنید. زندگی برای من، برای تو، برای تو که در مییابی شکوه درخت را تا سبز بمانی، تا زندگی کنی. تا قدم گذاری در این راه پرپیچ، پرخم. زندگی برای من. برای تو. برای همهی ما . . . برای همهی آنها که دست میگذارند در دست هم، استوار میمانند شانه به شانهی هم… برخیزید. شاخهای گل رز بردارید و زندگی را از اعماق وجودتان ببویید … شاد باشید … بخندید … بخندید تا دنیا بخندد به رویتان … به در آیید از این غبار اندوه، از این پیلهی خودخواهی … زندگی زیباست، چون گل شقایق، چون پرندههای عاشق …
و باز نوای موسیقی بود و صدای زنی جوان که میگفت :
الو … برنامهی از فردا … میخواستم بگویم چرا مردم همدیگر را فراموش کردهاند. چرا از هم فرار میکنند. واقعا چرا ؟ … چرا دشمنی، چرا کینه، چرا قهر، چرا اخم، چرا افسردگی … از همین امروز، دست یکدیگر را بگیریم در دست و قدم بزنیم در جادهی مهر … باور کنیم انسان را و جادهای را که بیانتهاست … با محبت و مهر، در جادهی بیانتهای عشق …
رادیو را خاموش کردم. حوصله نکردم پرتش کنم. کلمهی عشق توی کلهام زنگ میزند. همهاش دروغ، همهاش پستی. مزدورند همهشان. چون رختخوابشان نرم است، نفسشان گرم است. مدام گفتهاند. نوشتهاند. نه یکی، نه دوتا، نه هزارتا، خربار خربار. خب، مشهور میشوند. جناب استاد میشوند. مردم جلوشان دولا راست میشوند. تملقشان را میگویند. گور پدرشان …
یکشنبه یکم مهرماه
شب چهارم است که آمدهام اینجا. خستگی و کسالتی که چند روز پیش منتظرش بودم، امروز خودش را نشان داده. تمام عضلاتم خشک و منقبض شده. دلم میخواهد بخوابم. فقط بخوابم. از تمام دنیا همین است که برایم مانده. تنها در خواب است که هستی هیچ موجودی را حس نمیکنم. تنها در خواب است که همهی هستی نیست و نابود است. اما نه، کابوس، کابوسهایی که از روزنههای همین دنیا گریختهاند. اشباحی که طعم شیرین این مرگ کاذب را زهرمار میکنند.
بعد از مرگ چه؟ آیا ممکن است این اشباح زمینی، این تفالههای گندیده، پس از مرگ هم روحم را گهی کنند؟ این کلمهی آخر را به قصد نوشتم تا چشم همهی فضلا و ادبا دربیاید. چه بدهکاری به کسی دارم؟ دیگر چه مانده که برایش سر بجنبانم و دم تکان دهم؟
باید بیتفاوت باشم، بیخیال و بیقید. باید جلوی چاک دهان را بگیرم. این خلا، این گودال پر از کثافت، سی و پنج سال است که مدام پر و خالی میشود. در این سالها زالویی بودهام، افتاده به جان خودم. خودم را مکیدهام و حالا میبینم که تمام شدهام، چوب دو سر نجس شدهام. دود از کنده بر میآید. همه در پس این کاسهی سر است. دلم میخواهد کاسهی سرم را بشکنم و تمام یاد و خاطراتم را بردارم و بریزم داخل مستراح. یک آفتابه آب هم سرش بریزم که پس نزند، که توالت را کثافت نکند. بعد بیایم توی همین تختخواب فکسی و بخوابم، آسوده و راحت. آی چه لذتی است در آن لحظه که بخوابم. آن لحظه که وجود خود را متمرکز میکنم حول مرگ. آن لحظه که تهی میشوم از بودن.
باید به آسودگی مرگ فکر کنم. باید امید به زندگی را بهکلی قطع کنم. این رشته بیابتدا و انتها را باید در جایی قطع کنم.
دوشنبه دوم مهرماه
تمام امیدهای دیشب، امروز خاکستر بر باد بود. بیدار که شدم، سُر و گنده بودم، سالم و فربه. از درد عضلات هم خبری نبود. از قضا سبک بودم و راحت، شاد و سرحال و سلامت. گویا اجزای بریدهی مجهولاتی که تا اوایل صبح ، حیران و ویلان توی هوا دست و پا میزدند، بهکلی از ذهنم رفته بودند بیرون. گفتم که دیشب چه مهملاتی بافتهام.
هوس آشپزی داشتم. دلم میخواست غذایی حسابی بپزم. پختم و خوردم. دو، سه ساعتی گذشت. رفتم کنار حوض، نشستم و چند سیگار کشیدم، جانانه و مستانه. ساعتی گذشت. برگشتم به اتاق و دراز کشیدم. هوا که تاریک شد باز از اتاق بیرون زدم. چند دقیقهای قدم زدم و بعد نشستم کنار حوض که پیرزن صاحبخانه آمد و نشست کنارم. این پیرزن پیله کرده، دست بردار نیست. نمیدانم چه لذتی نهفته است در سین جیم کردن مردم. شاید خیالاتی دارد. باید کمتر پرسه بزنم در حیاط.
سهشنبه سوم مهرماه
بعدازظهر، از خانه زدم بیرون. میرفتم و مقصدی نداشتم. نمیدانم چند ساعت راه رفتم. خسته شدم و نشستم روی نیمکت ایستگاه اتوبوس. اطرافم پر بود از حرکات عجیب و غریب. در میان همهی این مردم، گویا تنها من عاطل بودم و باطل. عاطل و باطلی که فقط لاطائلات میبافد.
از بیحوصلگی سرم را چسباندم به دیوارهی ایستگاه. نگاهم افتاد به سه دختر جوان، باریک و بلند و خندان. ایستاده بودند کنار خیابان. راهشان را کج کردند، از عرض خیابان گذشتند و آمدند سوی من، به عمد و شتابان. چه موجودات ظریف و طنازی، پرناز و نیازی. نگاه میکردم به یکیشان که زیباتر بود از دیگران. راه که میرفت اندامش مرتعش میشد. دید نگاهش میکنم، چشمان را خمار کرد و نیشخندی زد، تاب داد به کمرش و از کنارم گذشت، پرنیاز و بالنده. سوز افتاد تا بیخ مغزم. ردشان را گرفتم. مدام برمیگشت و نگاهم میکرد، ناز میکرد، ریسه می رفت و چیزی میگفت در گوش دو دختر دیگر. قلبم از سینه کنده شده بود. همهی افکار چند لحظهی پیش، به فراموشی رفته بود. ذهنم خالی شده بود و عطش خواستن او جای آن نشسته بود. دلم میخواست او را ببرم به اتاقم. حتم دارم که قبول میکرد. دست میانداختم دور کمرش و فرو میرفتم در گوشت تنش. چه لحظهای … غرق می شدم توی زندگی او و گم می شدم در آسایش او.
دست خودم نبود رفتنم. نفسم بند آمده بود. هول برم داشته بود. مدام تنه میزدم به مردم. نمیدانم چرا ترسیده بودم. دخترها ایستادند و نگاهم کردند. نگاهشان شلاقی بود روی تنم و انگار صدها مرتبه بدتر. غرق شرمندگی بودم و دلم میخواست فرار کنم از بار سنگینی نگاهشان. رو گرداندم و نگاهم رفت به تابلوی بالای سرم. نوشته بود: « مرکز روانپزشکی و مراقبت از بیماران روانی » هولکی پریدم تو. سرک کشیدم، دخترها ایستاده بودند و هنوز نگاه میکردند. نمیدانم دستپاچه بودم چرا. رفتم تو. غر زدم به خودم که چه احمقی بدبخت … گوساله … آدرس را میدادی لااقل … پیرزن صاحبخانه که گیج است … پسرش هم که همیشه گم و گور است … حالا چه خبر است توی این جهنمدره؟ که به انتظارت نشسته جز چند دیوانهی بدبخت، چند زنجیری بیعقل.
دالان ورودی را رد کردم و رسیدم به سالنی بزرگ. دو سه زن سفیدپوش از کنارم گذشتند، بدخو و عصبی. دو مرد هم روی صندلی نشسته بودند و انگشت کرده بودند در دماغ هم. نمیدانم شاید دیوانه بودند. از پلههای انتهای سالن بالا رفتم. زنی سفیدپوش پاپیام شد. گفتم آمدهام ملاقات. گفت ملاقات ندارند. گفت آمدنم خلاف قانون است. پیله شدم. گفتم کارم فوری است. تلفنی صحبت کرد با کسی و بعد اخم و تَخم کرد و خواست دکم کند. کار داشت بیخ پیدا میکرد که از پایین صدای جبغ و داد آمد. زنک را هول برداشت و رفت تو راهپله و سرک کشید پایین. از پلههای پایین زن دیگری، دست گذاشته بود بر گونه و از ته حلق جیغ میکشید، فریاد میزد و اشک میریخت و میدوید به بالا. زن سفیدپوش خودش را کشید سینهی دیوار و راه را باز کرد تا زنی که لابد دیوانه بود عبور کند. زن دیوانه بی آنکه توجهی کند به زن سفیدپوش، رد شد. بهتم برده بود. دیدم زن دیوانه نگاهم میکند. مرا که دید، به یکباره ساکت شد. خیره نگاهم کرد و بعد چشمکی زد و خندید. خندهاش دیوانه نبود. خندهی عاقل آدمی بود. نمیدانم معنایش چه بود. خواستم جلوتر بروم که چند زن سفیدپوش روی سرش ریختند و حسابی زدنش و بعد کشانکشان بردنش توی اتاقی و زن دیوانه خودش را میزد و باز صدای جیغ بود و داد و فریاد و فحش.
چهارشنبه چهارم مهرماه
از بعدازظهر که بیدار شدهام، یکسر فکر میکنم به آن سه دختر و بیشتر به خودم که چه اداهای مسخرهای درآوردم از خودم. پیشان رفتم که چه؟ که حلیمشان را هم بزنم؟ که چه شود؟ میگویم احمقخان، مگر چطور باید شود؟ حلیم را باید هم بزنی، همین. میدانم. اما که چه ؟ اصلن این که چه، که چه؟
انگار باز اباطیل میبافم. حلیم همزدن هنری است که من ندارم. دخترها بیجهت نبود که میخندیدند. هرهرشان به من بود. نیششان باز بود به ریش من. حق داشتند که بخندند. نبض زمان را خوب گرفتهاند. میدانند چه کنند با زمان. من هم پیشان رفتم برای همین کار. چه احمقم اما. هیچکدام از این اعمال افاده نمیکند. من گندیدهام در درون خودم. با گند، زیاد که ور روی، بوی نهفتهاش رو میشود. هر چه بیشتر دست و پا بزنی و تقلا کنی، متعفنتر میشوی.
اصلن چرا به تقلا بیفتم؟ چه اصراری است که زندگیام را یکی کنم با دیگران؟ زمان برای آنها که همیشه خوش گذشته و خندان، رو به راه و پرهیجان. وقت زاید نداشتهاند هرگز. سرشان همیشه شلوغ است. کار و بارشان رو به راه است و همهی زندگیشان توجیه و گذرا. مجهولات را هم که با پنبه سر میبرند، طوری که نه لطمهای بزند به زندگی این جهانی، نه ناسور کند لذت آن جهانی را. این منم که اسیرم در سرشت خود و هر چه کنم رهایی ندارم از آن. این بیزاری، این رخوت، این خستگی توام از کجا آمده است؟ از کدام جهنمدره؟ این ثانیههای کشدار را، تردید را، کجا میتوان دفن کرد؟
من هر چه کنم، از سرشتم رهایی ندارم. این مجهولات شناور که جلوی چشمم رژه میروند، وجود خارجی ندارند. همه از شالودهی این سرشت سر کشیدهاند بیرون. من در چنگال بیرحم و قدرتمندی گرفتارم که از آن رهایی ندارم. من تمام شدهام. نه حالا، از همان روز اول تمام شده بودم، سرشتم خواست که دیر بفهمم. برای من همه چیز تمام شده. دروغ میگویم اما. هنوز آخر خط نیستم. نفس میکشم هنوز. بوی گندیدهی این زندگی را تنفس میکنم هنوز. نمیدانم … نمیدانم کدام حلقهی اتصال است که مرا پابند نگه داشته است. باید این حلقهی اتصال را قطع کنم. باید لاشهی خودم، این نشان زندگیام را پنهان کنم توی گه. این است واقعیت زندگی من. چه مهم است که دیگران چه بگویند. در مقابل این واقعیت، نتایج بزرگ آنان چه پست و احمقانه است. آنان سرشتشان این است که در تمام زندگی، خوشیهای مبتذلشان را از معده بریزند توی دهان و نشتخوارش کنند. بین آنها، من یک دیوانهام. زورکی خودم را چپاندهام توی دنیای آنها. باید بروم توی همان دیوانهخانه، وردست آن زن دیوانه. چه گیرا نگاهم کرد. انگار سالهاست که میشناسدم. دیوانه، دیوانه را میشناسد. دیوانه را باید چپاند توی دیوانهخانه وگرنه میشود مخل زندگی دیگران. باید کردشان توی دخمه. چون در اقلیتاند، پس محکومند. باید تاوان پس بدهند. همین است که هست. جز این، همه حرف مفت است. گور پدر هر که خوشش نیاید.
یکشنبه هشتم مهرماه
چهار شبانهروز است که از تختخواب بیرون نیامدهام. هر چه قرص امیپرامین را که ذخیره داشتهام ؛ خوردهام. نای نوشتن ندارم. معدهام خالی و دهانم خشک است، گَس و تفته. سرم منگ است، سنگین و افتاده. انگار بادکنکی سنگی است که جدا میشود از تنم و میکشد بالا و به سقف اتاق که میخورد، بر میگردد پایین و مینشیند روی تنم. ترس برم داشته. میترسم از این اتاق، از این مرد صاحبخانه، از مادرش، از هوایی که تنفسش میکنم. از گذر زمان. میترسم از همه.
تمام مدت این چهار شبانهروز، تصاویری درهم و برهم جلوی چشمم رقصیدهاند و بعد ناپدید شدهاند. تصاویری مالیخولیایی که نمیدانم از کجا آمده بودند. یکبار که به آینه نگاه میکردم، دیدم تصویرم مدام تغییر میکند. اشکالی کج و معوج که قابل دیدن نبود. یکباره تصاویر ناپدید شدند و به جای آن مردی ژولیده و پشمالو پیدا شد که دم داشت. دمی سیاهرنگ و کشیده به قاعدهی یک پیاله با انحنایی مماس بر زمین. توی جنگل بود یا جایی شبیه آن. تصویر گم شد و تصویر یک جوکی هندی از توی آیینه درآمد. مرد جوکی چهار زانو نشسته بود و خیرهی یک نقطه بود. باز تصویر تار و محو گردید و شکل مردی پیدا شد با سبیلی از بناگوش در رفته، یغور و تنومند و نیزهای در دست و به آسمان افراشته و در پس او، خیل سوارانی آهنین با تیغهایی آبدیده. تصویر ناپدید شد و کشیشی آمد با صلیبی بینهایت دراز که آویخته بود به گردن و بعد درویشی ژندهپوش با کشکولی بر یک دست و عصایی بر دست دیگر. مرد درویش در ماسهزار میرفت، کشان و لنگان. یکهو سرش چرخید و صاف نگاه کرد در چشم من و پوزخندی زد و پوزخندش نعرهای شد. از فرط وحشت فریاد زدم و آوای فریادم، همان نعرهی درویش بود. خودم را روی تختخوابم رها کردم و با همان حال و در آن گیر و دار خوابم برد .
بیدار که شدم، تنم لحیم شده بود به تختخواب. هر چه کردم که تکانی بدهم به خودم، جم نخوردم. نگاهم به سقف بود. آدمکهای کوچکی در ردیفهایی منظم رژه میرفتند. درست یادم نیست، انگار مارش میزدند، منظم و پیدرپی. لباس سرخ سربازان قزاق تنشان بود. رژه میرفتند و با هر قدمشان، تفنگهای بر دوششان بالا میرفت و پایین میآمد و در میانجای سقف، عدهای سیاه زنگی با دو برگ آویخته بر پس و پیش، هوهوکنان دور شعلهای افروخته میچرخیدند و موجودی با سر آدم و دم ماهی را روی آتش کباب میکردند. دهان یکی از سیاهها در نعرهای که میکشید تمام سقف را بلعید و جای آن، سالنی دوار از توی سقف درآمد. ستونها، دورتادور محیط سالن میچرخیدند و در سکوی دایره مانند میانجای، دلقکی نمایش میداد، با بینی قرمز و کلاهی دراز و عبایی آویخته بر دوش که از آن اشیایی رنگ به رنگ بیرون میکشید. پیرامون سکوی نمایش پر از مردمی بود که پایکوبی میکردند و هورا میکشیدند و من تنم بندِ تخت بود و چشمانم میگردید و سرم چون صخرهای ریشه داونده در زمین، بر بالش فرو رفته بود. حس کردم مایعی سرد از هر دو گوشم میزند بیرون. میلرزیدم و زهره داشتم نگاه کنم. از گوشهی چشم نگاه کردم. مایع زردرنگ بدبویی بود با کرمهایی کوچک و سیاه و پرپیچ و تاب. مغزم بود که میآمد بیرون. فریاد کشیدم و فریاد در درونم خفه بود و صدایی نداشت. از فرط التهاب چشم بستم. پردهی سیاهی آمد. خودم را دیدم که افتادهام بر تختخواب و مدام ناله میکنم و پس از آن را به یاد ندارم.
امروز صبح که بیدار شدم، نه مغزم از گوش بیرون زده بود و نه نمایشی بر سقف بود و نه لحیمی به تن. اما تا چشم میبندم، خودم را میبینم افتاده بر تختخواب با ضجه و آه و ناله و فریاد.
نمیدانم … شاید قرار است دیوانه شوم. شایدم حالا دیوانهام. اصلن سالهاست که من دیوانهام. وگرنه آن زن دیوانه به رویم نمیخندید. چه باعث شد که یکباره آرام شود و زل بزند به من و بخندد. لابد توی دل گفته « هان بدبخت … بالاخره آوردندت … خوشوقتم » اما من که فرق دارم با آنها. هنوز روزهای هفته را خوب میدانم. امروز هشتم ماه مهر است. فردا هم نهم همین ماه است. توی خانهی این مردک زندگی میکنم با آن مادر پیرش … تازه، خیلی چیزهای دیگر هم یادم است. اما تکلیف این تصاویر روی دیوار چه میشود؟ از کجا آمده است؟ خندهی وحشتناک آن زن دیوانه برای چه بوده است؟
دوشنبه نهم مهرماه
امروز مهملات دیشبم را دوباره خواندم. چه احمق شده بودم. هر چه به دهانم آمده بود، نوشته بودم. فکر کردم تا به حال چند هزار صفحه نوشتهام. طوری که نوشتن برایم عادت شده. همیشه آخر شب، کک میافتد به خشتکم. مرض نوشتن، چه درد بیدرمانی. باید خودم را خلاص کنم. از هر عادتی که به زندگی امیدم میدهد. از هر بود و نبودی، هر افت و خیزی.
زندگی … چه واژهی مبهم و تاری. در ایام نادانی بارها فکر کرده بودم به آن. پرسیده بودم از این و آن. ذهنیات پوسیدهی هر کس و ناکس را با هزار دوز و ترفند کشیده بودم بیرون. باید معنایی از آن میکشیدم بیرون. مفهومی که تا آخر عمر شیره بمالد سرم. افسوس که همهشان جز حرف مفت، تحویلم ندادند. حرفهای مفت و بی سر و ته، ضد ونقیض، گند و مریض.
امشب نمیدانم چه بنویسم. نمیدانم افکار بیسر و تهام را چطور جمع کنم. خسته و بیزارم. تمام روزنههای افکار من، مبهم و تار است. برای من همه جا سیاه است. در این سالهای جان کندن، چه افکاری که به ذهنم نرفته است. فکر میکردم به نوشتن، میگفتم که باید بنویسم. حرفهای زیادی داشتم که بنویسم. نوشتن هم اما دلم را بهم زده. برای چه بنویسم؟ برای که بنویسم؟ برای احمقهای کتابخوان؟ برای آنکه سرگرمی پیش از رختخوابشان باشم؟ آیا من به زندگی آنها حسادت میکنم؟ نمیدانم … شاید … اما هرگز آرزوی هیچ نوعی از زندگی را نداشتهام. از همه صورت آن بیزار بودهام.
گاهی حس میکنم که وجودم را کرم زده، اما چشمانم در چشمخانه هنوز میگردند و نگاه میکنند به تن کرم خوردهام. بوی گند روح تجزیه شدهام، همیشه در فضای زندگیام پخش بوده. در همهی این سالها، با همین بوی تعفن زندگی کردهام.
چه خیالاتی. چه اندیشههای خامی. چقدر تقلا کردم، چقدر … با تمام وجود تقلا میکردم تا بلکه رها شوم از این انجماد، از این بوی تعفن. همه اما حبابی بود روی آب. و حالا، جان من تجزیه میشود و من بیغیرتتر از همیشه تنها شاهدم بر آن.
باید از همهی اندیشهها تهی شوم. شاید به عدم، به خاموشی، به تاریکی محض نزدیک شوم. این پایان سرنوشت من است. باید به همه چیز پایان دهم. این واقعیت زندگی من است. این حرفهای مفت که واقعیت موجود، ساختهی من است یا سرشت من، چه اهمیتی دارد؟ این که آیا من از سرشتم جدایم یا نه، این چرندیات مفت، به چه کارم میآید؟ از نک و نال چه عایدم میشود؟ گیرم که پنجاه سال دیگر چریدم، حیران و ویلان، عبث و سرگردان. آخرش که چه؟ کدام اتفاق جدیدی قرار است رخ دهد؟ توی تمام تاریخ چه اتفاق جدیدی افتاده که حالا بیفتد. هر چه بوده، همه حرف مفت بوده. اصلا چه اجباری دارم به ماندن؟ چه کسی مرا محکوم کرده به گفتن، به نوشتن، وادارم کرده به زندگی کردن؟ به که بدهکارم؟ چرا باید مثل تولهسگهای پاسوخته لهله بزنم؟ لهله چه را بزنم؟
وجود من با عدمم یکسان است. من از هر چه وجود دارد بیزارم. دهها هزار سال است که زمان به خوبی و خوشی میگذرد. کسی هم اعتراضی ندارد. همه راضیاند. دم تکان میدهند. افکار سیاه من به چه دردشان میخورد. جز ترس و التهاب چه به دنبال دارد.
چون چوبی نیمسوز، نه چوبم نه خاکستر چوب. نیمسوز بودم و نیمسوز ماندم. تمامش میکنم. این لکهی ننگ را برای همیشه تف میکنم.
آسمان سیاه است و سیاهیاش چه میدرخشد .