عجیب نیست اگر تا به حال اسم شرکت ما را نشنیده باشید. هیچ نهاد بشری وجود ما را تایید نمیکند. ما هم هیچ تلاشی در جهت دیده شدن نمیکنیم اما نمیتوانیم دهان مردم را ببندیم.
در این چند سال اخیر، آوازه شوم تشکیلاتمان به سرعت همچون ویروسی عفونی در جامعه پخش شده است. نرخ مراجعه کنندگان افزایشی تصاعدی داشته است. ما حتی الامکان تلاش میکنیم آنها را از همراه شدن با این موج خطرناک منصرف کنیم. بهشان هشدار میدهیم. از عواقب کار آگاهشان میکنیم. پدرانه نصیحتشان میکنیم که از خر شیطان پیاده شوند.
خوشبختانه، درصد قابل قبولی پشیمان میشوند. ازشان قول میگیریم که درباره این تشکیلات با احدی صحبت نکنند و با دعای خیر بدرقهشان میکنیم. اما در خصوص کلهشقها… آنهایی که چشمشان را روی زندگی و بقا بستهاند و مصرانه پای حرفشان ایستادهاند. برای این دسته، گرچه خلاف سیاستهای شرکت است اما وقتی پای کرامت انسانی وسط باشد ترجیح میدهیم برخی از قوانین را زیر پا بگذاریم، دست نوشتهای را میخوانیم. یادداشت خودکشی مردی سی و پنج ساله که یک هفته تمام آنجا بود.
متن از این قرار است:
«قبل از هر چیز میخواهم برای هر که این نوشته را میخواند روشن کنم که من مرد ناامیدی نبودم. من افسرده نبودم. زندگی برای من به آخر نرسیده بود. همسرم، زیباترین زنی بود که به عمرم دیده بودم و دخترم، سالمترین و خواستنیترین بچهای بود که روی زمین پیدا میشد. ما زندگی خوبی داشتیم. هرگز مشاجره خاصی در کار نبود. در مضیقه مالی نبودیم و هر سال مسافرتمان برقرار بود. اما… اما. برای هر چیز پایانی است. و پایان زندگی من هم مدتها قبل از آن که به آن آگاه باشم، در وجودم قرار داشت و رشد میکرد. کنجکاویم مرا به کشتن داد! این نیروی عظیم مرگبار. مدتی بود که در محل کار، بین همکاران زمزمههایی از مکانی شده بود که به آن “حقیقت زندگی” میگفتند. جایی که میتوانستی به راز زندگی پی ببری. مورد تایید تمام اقسام دین و فلسفه و عرفان و ایدئولوژیهای سیاسی. در نگاه اول به نظرم مسخره آمد. چیزی که همه بر سرش توافق داشته باشند؟ حقیقت زندگی؟ حتما باز شیادی پیدا شده و ملت را سرکار گذاشته. به خودم اطمینان دادم که چنین چیزی وجود ندارد و از کنارش گذشتم. ولی دیو کنجکاوی کم کم چنگ و دندان نشان داد. به خودم که آمدم دیدم دارم گوش تیز میکنم ببینم همکارانم دربارهاش چه میگویند. اگر جایی صحبتی ازش بود، میایستادم و در ظاهر خودم را به کاری مشغول میکردم اما در واقع داشتم دزدکی گوش میدادم ببینم چه میگویند. ماهها به همین منوال گذشت تا اینکه دیگر طاقتم طاق شد و روزی یکی از همکارانم را که باهاش صمیمیتر بودم کنار کشیدم و ازش خواستم مرا به “حقیقت زندگی” ببرد. چشمان همکارم از تعجب گرد شد و گفت که فکر نمیکرده علاقهای به این موضوع داشته باشم. بهش گفتم در تمام این مدت دورادور پیگیر این موضوع بودم و اکنون به شدت مشتاقم که ببینم این «حقیقت زندگی» چیست.»
این جا لازم است به نکتهای اشاره کنیم. همکاری که این مرد ازش اسم میبرد یکی از معدود افرادی بود که در تیم تبلیغات انسانی ما کار میکرد. این تیم ده نفره تنها واحد تبلیغاتی ما بود و وظیفهاش پیدا کردن افرادی «ازجان گذشته، مالیخولیایی، متعصب سیاسی، افراطی در امر مذهب و یا جویای حقیقتی» بود که احتمال داشت به نحوی با تشکیلات ما در ارتباط باشند. اگر چه پس از اتفاق ناگواری که برای این مرد افتاد، مجبور شدیم تیم تبلیغاتی را منحل کنیم.
«اکنون یک ماه از بستری شدنم در بیمارستان روانی میگذرد. میگویند به دلیل رضایتنامهای که امضا کردهام نمیتوانم شکایت کنم. زهی خیال باطل. گیرم شکایت کنم. از کجا میخواهند پیدایشان کنند؟ آنها مثل شیطانند. همه جا هستند و هیچ جا نیستند. دیگر نمیتوانم این وضع را تحمل کنم. منظورم بریدن سر همسر و دخترم و آتش زدن خانه نیست. منظورم از کار بی کار شدنم نیست. منظورم مرگ قریب الوقوعم نیست. دیگر نمیتوانم خاطره آن روزها را فراموش کنم. دیگر نمیتوانم تصویرشان را از ذهنم پاک کنم. حقیقت زندگی؟ همان بود. دیر یا زود، همهمان بهش میرسیم. دیر یا زود، همه مان سری به آن سازمان میزنیم. دیر یا زود، باید تصمیم بگیریم که پس از آن میخواهیم چکار کنیم؟ برای من… برای من تصمیم مشخص است. انتحار. دیدار به جهنم.»
مضحک است اما این یادداشت خودکشی همیشه اثر عکس داشته و بقیه را در انجام کارشان مصممتر کرده.
به هر ترتیب، این تمام کاری بود که از دست ما بر میآمد و دیگر بر ما حرجی نیست.
کلهشقها را دانه دانه، به سمت جعبههای فلزی تیرهای هدایت میکنیم که قرار است به مدت یک هفته، در عمق چاهی در تاریکترین نقطه غاری نمکی، قرار گیرند.
لازم به ذکر است که در مواجهه با حقیقت زندگی، کسی از گرسنگی تلف نمیشود اما از آن جا که شرکت ما همواره در صدد جلب رضایت ارباب رجوع بوده، آذوقه رایگانی در گوشه جعبه تعبیه شده است.