
همسایهها
میخواهم کمی درباره خانواده خلوچلی که یک زمانی در آپارتمان روبهرویمان زندگی میکرد بنویسم. ما اینجا با همسایهها مراوده چندانی نداریم اما تقریباً همه محله آنها را میشناخت.
میخواهم کمی درباره خانواده خلوچلی که یک زمانی در آپارتمان روبهرویمان زندگی میکرد بنویسم. ما اینجا با همسایهها مراوده چندانی نداریم اما تقریباً همه محله آنها را میشناخت.
بله. قصه که قطعاً قصه دریاست اما اجازه بدهید قبلش یک چیزی را روشن کنم. من این قصه را نه از کسی شنیدهام نه جایی خواندهام. در واقع خودم هم اولین بار حین نوشتنش با آن برخورد کردم.
اول میخواستم کتاب بخوانم اما دیدم حوصلهاش را ندارم. برای همین شال و کلاه کردم که بروم خانه دوستم. پنج دقیقه بعد، آنجا بودم. یک عادت عجیبی که دوستم دارد این است که اگر روزی هزار بار هم بروی خانهاش طوری به استقبالت میآید که انگار یک سال ازت خبری نبوده و تازه از راه رسیدهای.
عجیب نیست اگر تا به حال اسم شرکت ما را نشنیده باشید. هیچ نهاد بشری وجود ما را تایید نمیکند. ما هم هیچ تلاشی در جهت دیده شدن نمیکنیم اما نمیتوانیم دهان مردم را ببندیم.
خواب دیدم یک چوپانم. یک چوپان با یک عالمه گاو و گوسفند. ولی هیچکدومشون پیش من نیستند. من تو دشت تنهام. تنهای تنها. ولی صداشون رو میشنیدم. از یک جایی… از پشت یک تپه. رفتم سمتش.
مومو ستون نویس شصت و سه ساله روزنامهای محلی بود که یک روز صبح با صدای سنگین افتادن چیزی از خواب پرید. مومو شب بدی را گذرانده بود. آنقدر بد که هیچی به خاطر نداشت.
خورشید اول تیرماه، خسته از انقلاب تابستانی، آرام آرام بالا میآمد و اتاق پسرک شلخته داستان ما را روشن میکرد. آآآ… ببخشید. اسمش را نمیدانم. آنقدر همه چیز سریع اتفاق افتاد که فرصت نشد بپرسم.
کلاه پالتویش را روی سرش انداخت تا نم نم باران موهایش را چرب نکند. هوایی شاعرانه برای مردم پارک آنسوی خیابان. تنها چیزی که وقتی سرش را چرخاند، توانست ببیند کمی، قسم می خورم فقط کمی، برگ های تیره چند کاج در پس زمینه خاکستری آسمان بود.
سرم محکم خورد به میز. خوابم گرفته بود. روی کاناپه کمی جا به جا شدم. هوا تاریک شده بود. تلویزیون برفک گرفته بود. خرتوپرتهای روی میز را بهم ریختم. توی خشخش روزنامه و بستههای تخمه و چیپس دنبال پاکت سیگارم میگشتم. نبود. خم شدم و زیر میز را نگاه کردم. گردنم درد میکرد. نبود.