گلینباجی صورتم را غرق سفیداب میکند، نخ سفید دورگردنش را بین انگشتان دستش میپیچاند و مشغول میشود. با هر بار بندکشیدنش، صورتم گر میگیرد. اشکم راه میافتد، سفیدآبها را میشوید و خمیر میکند. صدای داریه زنگی که بلند میشود، چند نفری از جمع زنان بلند میشوند تا با پیچوتابی که به هیکلشان میدهند مجلس را گرم کنند.
میان آنها اکرم چون نگین میدرخشد. چارقد ابریشمی سفیدش با یک سنجاق فیروزهای درشت زیر گلویش محکم بسته شده و با هر چرخی که میزند رشتههای بافتۀ موهایش از زیر چارقد خودی نشان میدهند. پیراهن گاز نازکی که به تن دارد همراه با شلیته بنارسی کوتاهی که تا بالای زانوانش میرسد او را از همیشه زیباتر و خواستنیتر نشان میدهد. برای لحظهای نگاهمان به هم گره میخورد. گرمی نگاهش چیزی از سردی نگاهم کم نمیکند. مقداری از موهایش را که از زیر چارقد روی پیشانیاش ریخته کنار میزند و به طرفم میآید. میخواهد دستهایم را بگیرد تا گلینباجی راحتتر کارش را بکند:
«چشمم کف پایت، هزارالله اکبر، چه رنگورویی باز کردی اشرف جان. هلوی پوست کنده که میگویند همین است!»
جوابش را نمیدهم، مثل خری که به نعلبند خود نگاه میکند نگاهش میکنم. با هر دستوپایی که میزنم اکرم هم تکان مختصری میخورد و هر بار بوی عطرش بیشتر در مشامم میپیچد. هر نوبت که هوا را به داخل سینه میکشم دلم بیشتر آشوب میشود. چشمهایم را میبندم و باز میکنم. خوابنما شدهام انگار! عطر اکرم مرا با خود به کجا میبرد؟
از این اتاق و سروصداهایش دور و دورتر میشوم. از پشت شیشۀ کدر اشک تصویر منزل آقا بزرگ و آدمهای آنجا آهسته آهسته جلوی چشمانم جان میگیرد.
«خبر مرگت کجا راه افتادهای این وقت ظهر؟»
صدای خفۀ خانمجان را که از پشت سر شنیده بودم میان پلهها خشکم زده بود. روی ایوان بزرگ منزل آقابزرگ ایستاده بودم و میخواستم پاورچین و بیصدا پلههای خاکی را پایین بروم که خانمجان گیرم انداخته بود.
«چرا مثل باقی دخترها نمیروی یک گوشه کپۀ مرگت را بگذاری؟»
لب به دندان گرفته بودم و مانده بودم چه جوابی بدهم. خانمجان متصل غر میزد و من که گوشم به حرفهای او بود و چشم به گوشۀ حیاط، با گوشۀ چارقدم بازی میکردم. همان گوشهای که مردها روی تخت چوبی کنار دیوار، زیر آفتاب بیرمق ظهر زمستان لم داده بودند و قلیان میکشیدند. نگاهم به طاهر بود.
«یعنی چه برای کر بزنی چه برای کور برقصی! با تو هستم، حواست کجاست اشرف؟!»
حواسم پیش او بود. از دیروز که برای نذریپزان آقا بزرگ آمده بودیم تمام هوش و حواسم پیش او بود. دلم از شوق دیدارش آرام و قرار نداشت. ای کاش خانمجان این را میفهمید! ای کاش میرفت و دست از سرم برمیداشت.
نقشه کشیده بودم خودم را توی حیاط به کاری مشغول کنم و یک دل سیر طاهر را تماشا کنم. آن پیراهن کرباس یقهدار و قبای بلند خاکستری چقدر به او میآمد. انگار که آن قبا را برای قامت بلند و مردانۀ او دوخته بودند. خانمجان انگار به کسی التزام داده بود تا حال خوشم را خراب کند.
«برو داخل، برو نزدیک زن عمویت یک جایی پیدا کن و بخواب!»
زن عمو اسپند را دور سرم میگرداند و توی آتش میریزد. از پشت دود سپید اسپند میبینمش که میخندد و سر از پا نمیشناسد.
«چه عروسی شدهای اشرفجان، آدم از نگاه کردنت سیر نمیشود. دستوپنجهات درد نکند گلینباجی!»
حتی رغبت نمیکنم از سر قدردانی در برابر تعریفهایش لبخندی بزنم. دلم یک جای دنج و خلوت میخواهد، جایی که اینهمه سروصدا و بروبیا نداشته باشد، بزنوبکوب و جاروجنجال نداشته باشد. دارم از حال میروم. انگار بزک دوزکهای گلینباجی تمامی ندارد. دیگر چقدر میخواهد آن دستهای حنابستۀ زمختش را داخل قوطیهای سرخاب وسفیداب کند و پنبه روی صورتم بمالد؟! به اکرم نگاه میکنم که دودستی شانههایم را چسبیده، صورت بزککردهاش عرق کرده و رد سیاه سرمه تا پایین چشمهایش کشیده شده. خانم جانم همیشه میگوید زیبایی یک زن به چشمهایش است. جادو میکند. به گمانم جادوی چشم اکرم است که دوباره مرا به ظهر نذریپزان خانۀ آقا بزرگ میبرد.
با خانمجان کنار آتش ایستاده بودیم و چشمهایمان به پاتیل بزرگ مسی بود تا ببینیم کِی وقت آبکش کردن برنج میرسد. داشتم آبگردان را توی پاتیل میگرداندم که خانم جان لب باز کرد: «حالا ما به کنار، این آقا طاهر نباید به قاعدۀ یک مثقال هل پوک، کوفتی زهرماری چیزی برای تو میآورد؟ خیرسرش درس طبابت خوانده، منورالفکر است باید یک چیزهایی سرش بشود!»
خیلی وقت بود که منتظر بودم خانمجان دهان باز کند. از وقتی چشمش به چشم طاهر افتاده بود بداخم و عبوس شده بود.
برخلاف همۀ فامیل که با دیدن او، به طرفش رفته بودند و سلام و علیک گرمی راه انداخته بودند و از زمان رسیدنش پرسیده بودند؛ خانمجان وقتی او را دیده بود، فقط با سرسنگینی سلامش را جواب داده بود و دیگر هیچ! بااحتیاط جواب دادم: «عقدکردهاش که نیستم ! وظیفهای ندارد!»
«وقتی آقا بزرگ اسمش را روی تو…»
آبگردان را جلویش گرفتم: «انگار دانههای برنجش زیادی نرم شده، پلوی نذری شفته نشود آبرویمان برود، خانم جان!»
سرم را بالا نگرفتم تا چشمم به چشمش نیفتد. به دانههای برنجی که بین انگشتهایش له میشدند خیره ماندم.
از همان وقتی که پایمان را به منزل آقا بزرگ گذاشته بودیم قایم باشکبازی طاهر شروع شده بود؛ مثل تمام دورهمیهایی که به خاطرم مانده بود؛ فرقی نداشت که مجلس عقد باشد یا عزا؛ نوروز باشد یا محرم و صفر. همیشه او جن بود و من بسم الله.
«بسم الله الرحمن الرحیم»
خانمجان و ان یکاد میخواند و فوت میکند به صورتم. نگاهش را به قیافۀ بزک کردهام دوخته است. حکماً باید به خاطر سرمه سنگی گلینباجی باشد که چشمانم میسوزد و خانمجان را از پشت پردهای نمناک میبینم. یک قدم جلو میآید، لبهایش را که به لبخند کمرنگی کش آمده، جمع میکند و پیشانیام را میبوسد. خم میشوم تا دستش را ببوسم، پردۀ نمناک چشمانم راه باز میکند و قطره اشکی روی دست خانمجان سرمیخورد. توری نازک روی سرم را پایین میاندازد و با آه سردی که میکشد تور روی صورتم به رقص درمیآید.
زنها دورهام میکنند و در میان دود اسپند و صدای هلهله و شادی از او دور میشوم. مرا به سمت شاهنشین خانه میبرند. آنجا که سفرۀ ترمهای پهن است و کسی انتظارم را میکشد.
آن روز هم پای سفرۀ پلوی نذری آقا بزرگ زن عمو لحظهای دست از تعریف برنمیداشت. با آبوتاب از مملکتی که طاهر در آن درس خوانده بود حرف میزد. در آن چند سالی که طاهر آنجا طب میخواند کل فامیل به مدد توصیفها وتمجیدهای زن عمو از ریزبهریز اوضاع و احوال مردمان پاریس خبردار شده بودند.
خانمجان وقت ناهار تا جایی که میتوانست به زن عمو کممحلی کرده بود. مدام به بهانهای حرف توی حرف آورده بود یا خودش را به نشنیدن زده بود یا مشغول حرف زدن با کسی شده بود. خوب میدانست که برش کممحلی تیزتر از شمشیر است.
یک بار به بهانۀ برداشتن سبزی از جلوی دست من سرش را نزدیک گوشم آورده و گفته بود: «والا از این قیمه پلوی نذری هیچی نفهمیدیم.»
من هم از نذری آن روز چیزی نفهمیده بودم. حواسم به تعریفهای زن عمو بود. تعریفهایش از طاهر. میخواستم به خانمجان بگویم شنیدن مدام اسم طاهر به همۀ قیمه پلوهای عالم میارزد.
«اکرم کجاست؟ کاش میرفت برایم از زیرزمین یک پیاله سیرترشی…»
مجال نداده بودم حرف زن عمو به آخر برسد، فیالفور از جا بلند شده بودم: «اکرم غذایش را زود خورد و رفت، نذر داشت دیگها را بشوید. خودم میروم برایتان میآورم.»
از پای سفره که بلند شده بودم خانمجان چپ چپ نگاهم کرده بود. تکلیفم با او روشن نبود. مگر خودش نخواسته بود مثل باقی دخترهای فامیل برای زن عمو خوشخدمتی کنم؟ از هولی که داشتم پلههای ایوان را دوتا یکی پایین آمده بودم. میخواستم تندی بروم و ترشی دلخواه زن عمو را از زیرزمین بیاورم تا نشانش بدهم چه عروس زبروزرنگی دارد. اما اشتیاق پاهایم برای رفتن و دویدن تا پایین ایوان دوام داشت. پاهایم با دیدن طاهر در حیاط سست شده بود و جلوتر نرفته بود.
طاهر آنجا ایستاده بود، کنار پاشیر، نزدیک اکرم. با اشتیاق زیاد داشت پاتیل مسی تهگرد را میسابید. نور آفتاب، هم روی پاتیل میدرخشید هم در چشمان طاهر. تمام مدت فکر کرده بودم در قسمت مردانه مشغول خوردن قیمه پلویی است که من پلویش را دم دادهام. نکند او هم مثل اکرم نذر داشت تا دیگ و دیگبرهای خانم بزرگ را بشوید؟! کدامشان اول نیت کرده بود؟! اکرم یا طاهر؟!
آرام و بیصدا خودم را پشت بید مجنون کشیده بودم. صدای گنگ حرف زدنشان کموبیش به گوشم میرسید:
«هنوز هم گلستان میخوانی یا دیگر خواندنش را کنار گذاشتهای؟»
طاهر با اشتیاق این را پرسیده بود. اکرم به ناز سری تکان داده و گفته بود: «هنوز میخوانم. باب اول و دوم گلستان را از بر کردهام… البته با رعایت معنی و نوشتن لغات!»
از همانجا برق تحسین را در چشمهای طاهر دیده بودم. میخواستم از حسادت بمیرم وقتی به اکرم گفته بود: «احسنت! دوروبر ما کمتر دختری پیدا میشود که مثل شما پی درس و یاد گرفتن باشد!»
خودم را دلداری داده بودم تا خیالات بد را از سرم دور کنم، اما مگر میشد؟ آنقدر آشفته شده بودم که حتی آوردن ترشی برای زن عمو هم از خاطرم رفته بود. انگار لبخند طاهر و اکرم را جلوی چشمهایم دوخته بودند که لحظهای از نظرم دور نمیشد.
اصلاً چرا طاهر؟ از میان همۀ مردهای فامیل چرا طاهر باید برای کمک به اکرم پا پیش بگذارد؟! تا خاطرم هست هیچوقت در این قسم کارها کمکی نمیکرد. چیزی از ته سرم قل قل کرده بود و جلو آمده بود:
«طاهر… با تو هستم! دست از سر این دیگ بردار!»
وقتی دیده بودم انگشتش را به ته دیگ میکشد و به دهان میگذارد دستش را با حرص کنار زده بودم.
«ته دیگ شله زرد را از خودش بیشتر دوست دارم.»
«خانمبزرگ گفته دیگ را ببرم آب کنم تا خیس بخورد.»
«باید همهچیز را توی دهانم کوفت کنی! خوب بیا، دیگت را ببر!» اخم کرده بود و دست به سینه نگاهم میکرد.
«دستتنها که نمیشود. آن سرش را بگیر تا…»
«به من چه دخلی دارد، خانم بزرگ به تو گفته!»
«آخر من زورم نمیرسد. یکی باید کمک کند تا دیگ را کنار پاشیر ببرم.» خصمانه نگاهم کرده بود.
«طفل شیرخوارهای که زورت نمیرسد؟ مگر همین شبِ چلۀ گذشته نبود که گفتی دهسالت شده؟! خودت تنها ببر!»
آنموقع پشت لبش تازه سبز شده بود، برای همین فکر میکرد حق دارد میان ابروانش گره بیندازد و مثل قاطرچیها با من حرف بزند.
«یک بار نشد از تو کاری بخواهم و کمکم کنی! به جهنم! خودم میبرم!»
به یاد بدخلقی و عنق منکسرهاش که افتاده بودم دلم بیشتر لرزیده بود. میدیدم که چطور پاتیل مسی تهگرد را میسابد و گوشش به حرفهای اکرم است.
از صدای سابیدن کلهقندهایی که بالای سرم صدا میکنند خوشم نمیآید، مثل دندانقروچه کردن میماند. باید حواسم را از ساییدن پاتیل مسی و کلهقند پرت کنم.
به زنهایی که دورتادور شاهنشین نشستهاند نگاه میکنم. خودشان را لای چادرهای رنگیشان سفت پیچیدهاند تا مبادا چشم داماد به بزک دوزکشان بیفتد. سر در گوش هم دارند و پچپچشان تمامی ندارد. نگاهشان معنیدار است. پچپچشان معنیدار است. مثل موی در چشم میمانند. روی برمیگردانم و به سفره نگاه میکنم. به لالههای روشن دو طرف آن، به قرآن، به آینهای که روبهرویم است به تصویر طاهر در قاب آن. به آن لبخند و چالهای ریز دو طرف گونهاش.
اگر صدای عاقد از کنار سفره بلند نشده بود همانطور محو آینه و طاهر میماندم که میماندم.
«دوشیزۀ محترمۀ مکرمۀ فاضله، اشرفالسادات خانم! صبیۀ محترمۀ…»
حواسم به دنبالۀ حرف عاقد نیست نمیتوانم هوش و گوشم را یکجا جمع کنم. مدام تصویرهای تاریک و روشنی تا جلوی چشمهایم خودشان را پیش میکشند و به عقب برمیگردند. حتی دیگر تصویر طاهر را به خوبی در آینه نمیبینم. انگار آینه غبار گرفته است. در لابهلای پچ پچ و همهمۀ اتاق، قامت باریک و بلندبالایی به سفره نزدیک میشود. از پس سایۀ تور و پولکها میبینم که کلهقندها را از دست خاله بدری میگیرد و شروع به سابیدن میکند. با آمدنش فضای اطراف پر از بوی عطرش میشود؛ همان عطر آشنا است. این بار میخواهد مرا با خودش به کجا ببرد؟
بوی ترشی هفت بیجار، رب انار، لیمو عمانی و کیسههای پارچهای متقال آویزان از سقف که پر از سبزیهای خشک معطر بود هوش از سرم برده بود. هنوز چشمم به تاریکی زیرزمین عادت نکرده بود. راهم را بلد بودم. میدانستم انجیرخشکهها کجای زیرزمین منزل آقا بزرگ است. طاهر عاشق انجیرخشکه بود. مشتم پر از انجیر بود که درِ چوبی زیرزمین با نالۀ خفیفی باز شد و مجبورم شدم پشت خمرههای بزرگ ترشی پناه بگیرم.
«خانم بزرگ فقط همان بادیه مسی را لازم داشتند؟» دلم از شنیدن صدای طاهر لرزیده بود.
«بله همان که زیر پلههاست… راضی به زحمت شما نبودم… خودم میتوانستم بیاورم!»
صدای اکرم مثل پتک بر سرم کوبیده شد.
نفسی را که حبس کرده بودم به سختی بیرون دادم. صدای طاهر لابهلای سروصدای بادیه مسی دوباره به گوشم رسید:
«قابل شما را ندارد اکرم خانم! از آب گذشته است!»
«خدا مرگم بدهد آقا طاهر! نمیتوانم قبول کنم… درست نیست!»
«قبول کنید! میدانم که خوشتان میآید. از همان عطری است که برای خانم جانم سوغات آوردهام.»
بوی ترشیها و سبزیهای معطر خشکشدۀ زیرزمین آقا بزرگ میخواست خفهام کند. آرزو کرده بودم دستی از غیب بیاید و مرا از آن برزخ نجات دهد. دستی اما نیامده بود. مانده بودم. نمیدانم چقدر! مانده بودم و به وعدۀ بهشتی که طاهر میداد گوش سپرده بودم.
«خاطرت را میخواهم اکرم. بیشتر از آنچه فکرش را بکنی. اگر خانمی کنی و کمی صبر داشته باشی این طوق لعنتی را که آقا بزرگ به گردنم بسته باز میکنم و زود کارمان را سروسامان میدهم.»
صدای صلاه مغرب که از منارۀ مسجد بلند شد من هنوز در زیرزمین پشت خمرههای ترشی نشسته بودم. همانجا نشسته بودم و به پر قلمبۀ چارقدم نگاه میکردم. جانی برای بلند شدن نداشتم. گوشۀ چارقدم را باز کردم و انجیرها را روی زمین ریختم.
«دوشیزۀ محترمۀ مکرمه، اشرفالسادات خانم! برای نوبت سوم میپرسم… با شرایطی که من قبل خدمتتان عرض شد… وکیلم…»
چشمهایم را باز میکنم. نفس سرد درون سینهام را بیرون میدهم و آن را با عطر دلانگیز فرنگی اکرم پر میکنم. صدایم لابهلای غژغژ کلهقندهایی که بالای سرم به هم سابیده میشوند گم میشود.
«بله!»
صدای هلهله وشادی که بلند میشود دوباره به آینه نگاه میکنم. تصویر مات طاهر از قاب نقره رخت بسته است.