سه مبارز، که در یکروز همزمان متولد شده بودند. یکی فرزند نخست خانوادهاش، دیگری فرزند دوم و آن یکی دیگر بعد از انتظار بیست سال در کوچه گلی و تاریک، نزدیک به قبرستان دستهجمعی مشهور به «پولیگون» پا به هستی گذاشتند.
آنها باهم دوستانی خوبی شدند و در بازیهای کودکانه همیشه در یک صف قرار میگرفتند؛ در بازی «توشله برد» خیلی مهارت پیدا کرده بودند، جیبهای راست و چپشان پُر از توشلههای سبز و آبی بودند. هر سه دوست روز به روز بزرگ میشدند، کفشهایشان به پایشان کوچک شده بود، پشت لبهایشان کُرک نمودار شده بود، تغییر در صداهایشان کاملا مشهود بود.
انرژی نوجوانی در شبهای که فریب شیطان را میخوردند بیشتر دیده میشد. هر شب صدای جسته و گریخته فیرهای به گوش میرسید و کم کم کوچهها و پسکوچه امنیت قبلی خود را از دست داده بود، مردم بخاطر یک موبایل و حتی صدافغانی کشته میشدند، فضای زندگی بیشتر از پیش خفقانآور شده بود و این حالت را بیشتر از هرکس سه دوست حس میکردند.
روزها در خانه مینشستند، هر دم خبر ناگوار انتحار و انفجار در کوهپایههای این سرزمین به خون آغشته طنین انداز میشدند. هیچکس در هیچجا احساس امنیت نمیکرد. انتحار، انفجار و خونریزی از مسجد تا مراکز آموزشی، از باشگاه ورزشی تا تالار عروسی را فراگرفته بود. آنان شاهد تکه تکه شدن صدها جوان، کودک، مرد و زن بودند. این حالت آنها را شدیداً تحت فشار قرار داد بود و در جستجوی راهی بودند که وضعیت را تغییر دهد.
ساعت سه بعداز ظهر سه شنبه در «کافه آذر» نشسته بودند که یکی آمد، کنار آنان نشست و مستقیم شروع کرد به صحبت کردن درباره «مبارزه و رسالت ما». همه بادقت به حرفهای او گوش دادند و در آخراز آن سه دوست دعوت کرد که به گروه مبارزین ما بپیوندید.
سه دوست گفت: «ما باید فکر کنیم و تصمیم خود را بگیریم، بعد به شما احوال میدهیم.» سه دوست، سه روز پشت سری هم، روزانه سه ساعت باهم بحث و تبدیل نظر کردند، درنهایت تصمیم گرفتند از پیوستن به آن گروه خود را از شکنجه روحی و روانی آزاد سازند و رسالت خود بخاطر تغییر در جامعه ایفاء کنند. به آن شخص که از طریق یک عکاس احوال داد و گفت ما میخواهیم با شما حرف بزنیم.
روز سه شنبه آینده ساعت سه بعد از ظهر در «کافه آذر» قرار گذاشتند و همه در ساعت معین حاضر شدند اما یکی از سه بجه ده دقیقه دیرتر به جلسه رسید، آن کسی نبود جزء رفیق آن دوست. باهم نشست و احوالپرسی کردند و همه از صحت و سلامتی خود گفت، اما یکی از سه دوست کمی ریزیش داشت و هر لحظه بینی خود را پس پس میکشید که خودش بیشتر از دیگران ناراحت بود.
گارسون: «سلام»
همه به یک صدا: «علیک سلام»
گارسون: «فرمایش تان چیه؟»
همه به شوخی هرچه هرچه گفت، در آخر توافق شد که چای سبز بیارود.
سریع صحبت شروع شد؛ هرسه دوست گفتند ما میخواهیم به گروه شما بپیوندیم. ظاهراً ایشان مسئول جلب و جذب گروه بود، از شنیدن این خبر خوشحال شد و این خوشحالی در چشمانش کاملا دیده میشد. چای رسید!
«بفرمائید، تشکر»
یکی به استکانها چای ریخت و تقسیم کرد، صحبت همچنان جریان داشت و مسئول جلب و جذب درباره وقت آموزشهای سه دوست و چگونگی آموزش آنها شرح میداد. بالاخره ساعت حلقه آموزشی آنها مشخص شد، سه شنبه، ساعت سه بعد از ظهر.
سه شنبه شد و ساعت به سه نزدیک میشد و استرس در چهره هر سه دوست دیده میشد و زود زود آب دهان خود را قورت میدادند، سه بجه شد و همه حاضر شدند، مسئول آموزش یک خانم حدود چهل ساله تعیین شده بود و اسمش نگار بود.
صحبت مقدماتی انجام شد و معرفی کوتاه صورت گرفت و بحث از «تاریخ پنج دهه» شروع شد و «تاریخ پنج دهه»، پنج هفته طول کشید تا به این سه دوست آموزش داد شد، آنها اکنون حس شناخت و مسئولیت بیشتر میکردند وساعتها باهم بحث و تبادل نظر میکردند. سال گذشت، کم کم به کارهای عملی پا گذاشت و شبهای شبنامه پخش میکردند، روی عکس دیگر رهبران رنگ میپاشیدند، بنرهای اعتراضی در چهارراهیها نصب میکردند، مکانهای تظاهراتها را بررسی میکردند و شعار سر میدادند.
تظاهرات بزرگ بود و شعارهای ضد واقعیتهای عینی، اما روحیه نترس از سردادن آن هراس نداشت و بلند بلند در پیش رسانهها «مرگ بر…، مرگ بر…» سرداده میشد. مبارزات وارد فصل جدید خود شد، دستگیر کردن چند همرزم توسط گروه مخالف به گوش همه مبارزان طنین انداخت، ترس فضا را تیره وتار کرد و بعضی از همرزمان در ایام فرار و پنهان شدن توسط گروه مخالف و دولت دستگیر شدند و به زندانهای نامعلوم انتقال داده شد.
روزی بعد خبر شهادت چند همرزم در پیش در، داخل خانه بالای رختخواب، پیش نانوایی و پسکوچه بین همه پخش شد، همه مسلح شدند و آماده دفاع از مقر گروه شد، چون انتظار حمله میرفت.
سه روز و سه شب بشکل آماده باش بسر بردند ولی هیچ حمله صورت نگرفت، در این ایام سه دوست مسئول اطلاعات و هماهنگی گروه شدند. آنها با جدیت تمام به مسئولیت خود رسیدگی میکردند و شب و روز بخاطر حفظ و نجات گروه تلاش میکردند. با تلاش و زحمات سه دوست گروه از این فصل سخت عبور کرد و وارد فصل جدید مبارزاتش گردید.
سه دوست مسئولیت گرفت که جنایتهای رهبران مزدور را به گوش مردم برسانند، آنان با پخش شبنامهها و اعلامیهها و نوشتن روی دیوارهای شهر و کوچه وبازار بشکل گسترده افشاگری کردند. ذهنیت مردم با این اخبار تغییر کرد و آماده یک شرایط جدید گردید. زمینه یک تغییر گسترده در همه سطوح را سه دوست میچید و شب و روز خود با نان خشک وآب بسر میکردند.
سه دوست به گروه گزارش دادند که، آمادگیها برای تغییر گرفته شده و فقط یک آغاز درست نیاز است، قرار شد که سه قیام صورت گیرد، اما خائنین داخل گروه پیش از شروع حرکت همه را لو دادند، جزء سه دوست که به سختی از معرکه فرار کردند.
آنها در یک اتاق نمور و تاریک مخفی شدند و گهگاهی بخاطر اخبار و تهیه به شکل ناشناس به دُکانهای پسکوچهها میرفتند. هر روز خبر اعدام یک همرزم خود را میشنیدند.
روزها و هفتهها گذشت و از بین همرزمان جزء دونفر خائن هیچ کس زنده بیرون نشدند و همه شان را بشکل ناشناس در گورهای دستجمعی زیر خاک کردند.
یک روز یکی از سه دوست که بخاطر گرفتن نان به نانوایی آمده بود، متوجه شد که در شیشه پیش نانوایی اطلاعیه زده شده که «اگر علی، احمد و صمد را به ما بدهید، ۵۰۰۰۰۰ افغانی جایزه دارد.»
علی وقتی متوجه این اطلاعیه شد بدون گرفتن نان به مخفیگاه خود برگشت و موضوع را با دوستان خود در میان گذاشت. آنان تصمیم گرفت که بیشتر احتیاط کنند، خبر در کوچه و پسکوچه پیچید که خانوادههای سه دوست را گروگان گرفته تا پسرهای شان را تسلیم نمایند.
با شنیدن این خبر سه دوست شجاعانه در مقابل دشمن ایستادند و با مقاومت سخت که انجام داد، دستگیر شدند. آنان را به زندان مخفوف و تاریکی بردند که به شدت شکنجه کردند، آنها در مقابل ضربات شکنجهگران حتی آخ نکردند و مردانه مقاومت کردند و سر تسلیم فرونیاورند.
شبها بین نانشان پودر لباسشویی مخلوط میکردند و آنان با خوردن نان اسهال شدید میشدند و درآن وقت دروازههای تشناب را بسته میکردند تا آنها به تشناب رفته نتوانند، بخاطر شدت اسهال و غیرقابل کنترُل شدن، مواد غایطه بالایشان میرفتند و آنها از این منظره خوشحال میشدند و میخندیدند.
آنها را آنقدر شکنجه کردند که گوشت از بدنشان جدا میشد و توته توته به زمین میافتاد. بالاخره با کشیدن ناخنهای این سه دوست به شکل وحشیانه به زندگیشان پایان بخشید.
با مرگ خود پیام گذاشتند که؛ «زندگی سراسر مبارزه است، نباید در مقابل ستم تسلیم شد. زنده باد آزادی!». بعد جسدهایشان را در چهارراهی به مدت سه روز و سه شب در معرض نمایش گذاشت. بعد از ختم سه شبانه روز مردم تکه پارههای اجساد این سه مبارز را به شکل دسته جمعی باشکوه تمام به خاک دفن کردند.