دمای صبح از خواب که بر میخیزد دریچه را وا میکند و به کوچه نیم نگاهی میاندازد. کوچهای که شبهایش راهگیر دارد و صبحهایش چاقوکش و تفنگچهکش. طبق معمول دود و بوی ذغال سنگ به مشامش میخورد. ولی امروز حس دیگری نیز در کوچه دمیدن گرفته است. غبار و هوای غمناکِ را در کوچه میبیند. لرزی به دلش میافتد. حس میکند امروز چیزی بیخ گوشش وز وز میکند ولی نمیداند که چیست. دریچه را زود میبندد و به سوی دهلیز که آیینه قدم نما آن جا است گام بر میدارد. قدمهایش هم امروز سنگینی میکند. گرنگی خاصی در همه مولکولهای بدنش دمیده است. امروز انگار هیچکدام نمیخواهند از خانه با او بیرون بروند. پیش آیینه که میایستد در چهرهاش علامت مبهمی سوسو میزند ولی آشکار نیست که چیست. حس میکند اتفاقی در حال وقوع است که تار و پودش میخواهد به او هشدار دهد ولی او از دریافتنش عاجز است. با کلهِ گیج و منگ چای صبح را میخورد و روانه دانشگاه میشود. پیش از خانه بیرون شدن موبایل هوشمندش را در اتاق میگذارد تا مبادا دزدان سد راهش شوند و او را لچ کنند.
در کوچه که قدم میگذارد صدای گنگی در گوشش طنین میاندازد. انگار در و دیوار از او میخواهند امروز را بیخیال رفتن شود. ولی او شوق درس دارد و هوای رفتن به دانشگاه را. از خیابانها که میگذرد رنگ و بوی شهر جلوهی دیگر میدهد. انگار آخرینباری خواهد بود که آنها را میبیند. او میداند که مرگ گلوی شهر را هر لحظه میفشارد. انتحار و انفجار کم بود که دزدان نیز بر سر یک موبایل آدم میکشند. ولی او چارهی جز رفتن به دانشگاه را ندارد چون میخواهد بیشتر معنای زیستن را تجربه کند. او عاشق آموختن چیزهای نو در باره زندگی است. ولی دانشگاه کابل خیلی کمی از آن توقعاتش را برآورده میکند. به جای خیلی چیزهای دیگر او رمان و شعر را بیشتر برای شناختن خویشتن و دنیای درون و بیرون ترجیح میدهد. امروز هم به دانشگاه میرود تا خلاصه رمانی را که خوانده است با همصنفیهایش که ایشان نیز عاشق رمان استند در میان بگذارد.
هنگامیکه از دروازه دانشگاه وارد محوطه میشود حال و هوای عجیبی را در رگهایش حس میکند. ریههایش انگار به سخن میآیند و فریاد سر میدهند که این آخرین مولکولهای آکسیجنی خواهد بود که تو تنفس خواهی کرد. وارد دانشکده که میشود غم عمیقی را در اعماق وجودش تجربه میکند. همصنفانش را میبیند که با چهرهای خندان به صنف داخل میشوند. ولی چیزی گنگی جو صنف را مغشوش کرده است. با همه گرم سلام دادن و احوال پرسی میشود ولی امروز چهره تک تک دوستانش پیامی را به او نوید میدهند اما او آن را ناخوانا مییابد.
امروز صنف در شور و هیجانی عجیبی به سر میبرد. همه همصنفانش سرشار زیستن و تجربه کردن استند. صنف تنها جایی برای او و همصنفانش است که آرامش به ایشان میدهد. اما امروز او بی قراری را در وجودش لمس میکند. بیقراریِی که تنها او را تسخیر کرده است و نه همصنفانش را. بعد چند دقیقهای استاد ساعت اول وارد صنف شده و بعد احوال پرسی درس را شروع میکند. او هر لحظه بیتابتر میشود. حس میکند که نبضش بالا زده است. تمام وجودش زیر عرق شده است. نفسش کوتاهی میکند. بعد درس استاد از صنف بیرون میزند تا حالی تازه کند. تا پیش دروازه دانشکده که میرسد صدای فیر و شلیک گلوله را میشنود. دمادم پا به فرار سوی مکان امنی که صدای شلیک نمیآید، میگذارد. بعد چند لحظه دویدن صدای شلیک گلوله زیادتر شده و صدای انفجاری را میشنود. دانشجویانی را میبیند که ورخطا و سراسمیه همه به سوی دروازه خروجی میدوند. او نیز از دانشگاه خارج میشود. اما خبرها را که از اینسو و آنسو میشنود بیشتر بیقرار میشود. رمقی در جانش و نای در پاهایش نمیماند. میشنود که انتحاری وارد دانشکده و صنف او شده است و همصنفانش را به گروگان گرفته اند.
برای چند لحظه دنیا پیش چشمش تیره و تار مینماید. ساعتها میگذرد و خبری از همصنفانش نیست. هیچ چهره آشنای را نمیبیند که از دروازه خروجی بیرون شده باشد. او دیگر معنای آن هوای غمناک صبح کوچه را میداند. معنای هشدار بدنش را و پیام آنرا حالا درک میکند. هر چه اینسو و آن سو میزند چیزی دستگیرش نمیشود. خبری از همصنفانش نیست که نیست. بعد ساعتها درگیری نیروهای امنیتی بلاخره مهاجمان را از پا در میآورند ولی افسوس که دیگر خیلی دیر شده است. وقتی سردار داخل صنف خود میشود همه جا خون میبیند. تعداد از همصنفانش را که چند لحظه پیشتر با چهره خندان دیده بود حالا غرقه به خون میبیند. او اصلاً باورش نمیشود. حتا از خود چندوق میگیرد که آیا خواب است یا بیدار. ولی نه، او خود را بیدار مییابد و عزیزانش را در خون غلتیده. با چشمان اشکبار همه جسدها را بررسی میکند تا مبادا زخمیی بیهوش نیفتیده باشد اما همه جسدها را بینفس مییابد. امید سردار از زنده بودن و زیستن یکجا کنده میشود. او نیز میخواهد بمیرد. بمیرد و این حال را نبیند. غرق در بیچارگی و ناامیدی از محل حادثه دور میشود تا به خانه احوال زنده ماندن خود را خبر دهد. زندهی که دیگر فقط جسد خالی است و راه میرود.
روز بعد او دوستانش را با دستان خود به خاک میسپارد و هر دم به خود نق میزند که ایکاش من هم نیز مرده بودم که عزیزانم را زیر خاک نمیکردم.
روزها از آن حادثه شوم و قامت شکن گذشت. ولی حال سردار دیگر به اوضاع سابق برنگشت. دیگر او شاد و خندان نبود و امید زیستن در هیچ جای وطن نمیدید. او رویاهایش را همان روز با رفیقانش دفن خاک کرد. دیگر حتا حال و حوصله زیستن را نداشت. مردهای متحرکی را میمانست که بیهوده نفس میکشد و اکسیر زندگی در رگهایش خشکیده است. شبها از بام خانه به شهر خیره میشد و فکر میکرد به بودن و نبودن. به دوستانش میاندیشید که تنمای زیستن داشتند. میخواستند دوباره دانههای برف را لمس کنند و ریههایشان را از هوا پر و خالی کنند. میخواستند زیر باران در خیابانهای شهر موسیقی گوش کنند و خیس شوند. آنها اکسیر جوانی را نبافته از زمین رخت بربسته بودند. آنها شهادت نخواسته بودند و نمیخواستند سر گورشان بنویسند شهید فلانی شهادت مبارک. ایشان عاشق زندگی بودند و میخواستند حتا در ناامنترین کشور و در عبثترین روزگاران زندگی کنند. و چه خیالی در سر داشتند در زمانهای که کشته شدن به راحتی بیرون شدن از خانه است. سردار میدانست که دوستانش در ابدیت و در « پشت هیچستان» خوابیدهاند. ملکوتی شدهاند. و این او بود که با زنده ماندن و تنها نفس کشیدن مانند مردهای متحرکی به این زندگی ادامه دهد. او هر از گاهی به یاد رفیقان از دست رفتهاش این شعر احمد شاملو را بلند بلند در صنف و در محیط دانشگاه میخواند :
« در خلوتِ روشن با تو گریستهام
برای خاطر زندهگان،
و در گورستان تاریک با تو خواندهام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردهگان این سال
عاشقترین زندهگان بودهاند.»
سردار به آینده خود و وطنِ که امانش را بریده بود فکر میکرد. خیابانها و کوچههای شهر به نظرش قتلگاه مردم به نظر میرسید. به جوانانِ میاندیشید که چگونه در فضای زهر اندود پر پر میزنند ولی پرواز نمیتوانستند. او چرتی شده بود و فاجعهی را میدید که گلوی همه مردم شهر را گرفته بود ولی هیچ کس از آن دم نمیزد. و این برایش خیلی عجیب بود. او گاهی میگریست نه برای مردهگان که بخاطر زندهگان شهرش که امان نفس کشیدن و زندگی کردن نداشتند.
او میدید که همه جای شهر را گرختی و بیحسی فرا گرفته است. شهر وجدان عمومی را روی تاقچهای بیخیالی گذاشته و یک بلست خاکِ فراموشی آنرا پوشانیده است. می دید که زیستن هوس دست نیافتنی را میمانست که دست همه از آن کوتاه بود. در تار و پود شهر هوای زندگی کردن نبود. مردم منتظر نوبت قربانی شدن خویش بودند. کسانی بودند که هوای شهادت داشتند، و این یعنی یک فاجعه برای یک جامعه انسانی و زنده. ولی او خوب میدانست که دیگر این شهر شهر مردهگان است و زندهگان همه زیر خاک خفتهاند. شهر را در بیهودگی مدام خفته یافته است. و مردمش را میدید که نای زندگی کردن نداشتند. شهریار شهر، سیاستمداران و رییس مملکت در ابتذال بی پایان غرقه بودند. همگی بیخاصیت به تماشای بازی کشته شدن و کشتن نشسته بودند. و بر سر گور کشته شدهگان « شهادتت مبارک باد» مینوشتند.
هیچ چیز و هیچ کس نبود که خواب خفتگان شهر را آشفته کند. انفجار و انتحار همچون سوتکی بود که حالی را آشفته نمیکرد. سردار در شهر خفتگان بود و باش داشت. شهرش را خفقان گرفته بود و هوایش مسموم کننده بود. در رگ رگ شهروندانش زهر گرختی اندوده شده بود و پادزهری در کار نبود. این وطن و مردمش هستند که شبهای طولانی را در ظلمات مطلق به سر میبرند و شب را انتهایی نیست.
او میدید که حتا در زندگی جوانان وطن امیدی دیده نمیشود. سردار گاهی با خود میگفت که « به چه دل خوش کنیم؟ به جوانانی که دهانشان بوی شراب وطنی میدهد و انتظار کور شدن دارند یا به آن هایکه با تابلیت k خود را سر مست میکنند.»
روزگار سردار پر بود از شاعرانی که هر روز کتاب شعری بیرون میدادند بدون این که حتا یک شعرشان لرزه به اندام خوانندهگان بیندازد. او به این عقیده بود که اگر محفل یا انجمن ادبیِ که شهر و ستون حکومت را نلرزاند پس به درد شاعر چه خواهد خورد؟. اگر شعری یا کتابی دردی را مرحم نگذارد پس همان به که نوشته نشوند. او گاهی از خود میپرسید که «این بود زندگی یک نسل وطن !؟» و چه مسخره جلوه مینمود این طور زندگی برایش.
سردار گاهی با جوانان دیگر درد دل میکرد و میگفت که «ما فقط میخواهیم در این آشفته بازار چند سبایی را نفس بکشیم و بس. ما توقع کمی داریم؛ میخواهیم بگذارند آب و نانی را اگر آن هم پیدا شود از گلویمان با خیال راحت پایین ببریم. و ما فقط خواستیم آخرین اکسیر زندگیمان را در ظلمانیترین شبهای وطن زندگی کنیم.» اما دریغا که افیون تندروی بر کلههای خام و جمجمه های تاریک زود اثر میگذارد. و ستاندن جان غیر را همچون رسالتشان میدانند.
سردار با این همه ناامیدی هنوز هم دغدغه زیستن دارد. و تقلا میکند تا زندگیاش سامان گیرد. او هر شب پیش از خوابیدن و آرام گرفتن سوالهای را در سر دارد. آیا این ظلمت را پایانِ است؟ چند نفر دیگر را از دست رفته حساب کنیم؟ و آیا در انتهای این شب ظلمانی نویدی است تا قلبمان را به آن گرم کنیم؟ آیا شورِ، جرقهای و خیزی پیدا خواهد شد تا مردم شهر را از درون بیدار کند؟ آیا بس نیست این همه کشته شدن به بیهودهگی؟ چقدر خون دل خوردن و دم نزدن؟ و آیا بیهوده نخواهد بود این طور زنده ماندن؟
سردار هیچ جوابی برای هیچ کدام از پرسشهایش ندارد. و او دیگر هر شب با این اندیشه به خواب میرود که این طور زنده بودن کسر شأنی است برای انسانیت.