ادبیات، فلسفه، سیاست

فلک زده

فلک‌زده

محدثه قناعتی

رد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ شلاق‌های آقا معلم خیلی می‌سوزد. وقتی چوب و فلکش را می‌آورد و با شلاق به جان کف پا‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایم می‌افتد، ده تا‌‌ی اولش خیلی درد دارد، انگار جانم از کف پا‌‌‌‌‌‌‌‌هایم می‌زند بیرون…

رد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ شلاق‌های آقا معلم خیلی می‌سوزد. وقتی چوب و فلکش را می‌آورد و با شلاق به جان کف پا‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایم می‌افتد، ده تا‌‌ی اولش خیلی درد دارد، انگار جانم از کف پا‌‌‌‌‌‌‌‌هایم می‌زند بیرون، به یازدهمی که می‌رسد احساس می‌کنم کم کم دارند کف پاهایم خیس می‌شوند. بین آن همه درد فکر خیلی احمقانه‌ای کردم؛ فکر کردم کاش این‌ها قطرات باران باشند که دارند کف پایم را خیس می‌کنند اما بعد خودم خنده‌ام گرفت. واقعا خندیدم. آقا که دید نیشم شل شده یک قدم عقب رفت، هر‌ وقت دیگری بود خیال می‌کردم دلش سوخته و می‌خواهد تنبیه را تمام کند اما با آن لبخند بدموقعی که زده‌بودم، فهمیدم یک قدم عقب رفته تا شلاق خیز بگیرد و ضربه‌ی محکم‌تری به پا‌هایم بزند. همینطور هم شد، آن ضربه و دوتای بعدیش مثل وقت‌هایی بود که بچه‌ها علاوه بر نافرمانی، زبان‌درازی هم می‌کردند، اما من از اول تا آخر از شدت درد لب‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دادم و لب از لب باز نکردم؛ فقط همان لحظه که خیسی خون را کف پاهایم احساس‌کردم توی ذهنم این خیال آمد که یک تکّه ابر که درست بالای پاهایم توی‌ آسمان پهن شده و دارد جان‌دادن پاهایم را می‌بیند، دلش از غصه می‌ترکد و قطره‌هایش می‌چکد روی پاهایم، در حالی که ابرهای دیگر که دور از پاهایم توی آسمان چنبره زده‌اند هیچی نمی‌بینند و اصلا هم نمی‌بارند. به همین خاطر است که دست‌ها و صورتم خشکِ خشک است اما پاهایم لچِ آب شده. بعد خودم از فکرم خنده‌ام گرفت که یکهو ضربه‌ی بعد محکم‌تر شد و آقا معلم با صدای‌کلفت و خش‌دارش گفت: «می‌خندی پوست‌کلفتِ بی‌غیرت.»‎ ‎

نفهمیدم چرا گفت بی‌غیرت. می‌دانم بی‌غیرت یعنی کسی که غیرت ندارد اما معنی خود ‌کلمه غیرت را نمی‌دانم. یعنی کسی که غیرت دارد چه‌جوری است؟ یاد پدرم افتادم که وقتی شاگرد عباس آقا به آبجی پونه متلک گفته بود، چنان توی گوش آبجی زد که کنار لبش پاره شد و بعد آبجی را از گیس‌هایش گرفت و کشان کشان بردش و پرتش کرد توی اتاق. وقتی اینجوری روی خاک‌و‌خل می‌کشیدش و می‌بردش یاد سه سال پیش افتادم که همین شاگرد عباس آقا آمد خانه‌ی‌مان و همینطوری گوسفند را از پاهایش گرفته بود و می‌کشید و بعد هم برای عقیقه‌ی‌ خواهرم سر برید. مادر می‌گفت عقیقه برای سلامت بچه ها لازم است و اگر عقیقه ندهند گوش شیطون کر بچه‌ها یک طوریشان می‌شود. اما من نگران‌بودم نکند وقتی بابا آبجی پونه را پرت‌ می‌کند توی اتاق، سرش بخورد به لبه‌ی تیز طاقچه و یک طوریش بشود. اما بابا خیالش راحت بود، انگار که خدا با آن گوسفند، آبجی را بیمه سلامت کرده و پای کاغذ را امضا زده که بچتان هیچ طوریش نمی‌شود. شاید بابا و مامان را هم با نخوردن گوشتش بیمه می‌کند که هیچی‌شان نشود، چون هیچ‌کدام لب به آبگوشت نزدند و گفتند: «اقدس خانوم که گوشت قربانی پسرش را خورد به سال نکشیده خودش وهمی شد و حجتش هم مُرد.» بابا در اتاق را که چفت کرد، رو به مادرم که از ترس به سکسه افتاده بود و با دستش جلوی دهانش را گرفته‌بود و سعی‌می‌کرد صدایش را خفه کند تا روی اعصاب بابا نباشد، گفت:« غیرت آدمو به جوش میارن. لازم نیس از فردا بفرستیش مدرسه. بره که این سلیطه‌بازیا رو یاد بگیره و آبرو واسمون نذاره.»‎ ‎

فهمیدم غیرت برای مرد چیز خوبیست که باعث حفظ آبرو و جان زن و بچه‌ی آدم می‌شود؛ البته اگر بچه‌ها را بیمه‌کرده‌باشی. اما این که آقا معلم چرا به من گفت بی‌غیرت را نفهمیدم. شاید آدم باید برای خودش هم غیرت داشته باشد. این که خودم با پای خودم وسط حیاط دراز‌کشیدم تا فلکم‌کنند بی‌غیرتی است. راستی که خیلی بی‌غیرتی‌ست، ترس و درد آن لحظه که باید خودم را آماده دردکشیدن می‌کردم از تحمل خود درد هم سخت‌تر بود. از ضربه‌‌ی سیزدهم به بعد دیگر طاقتم نکشید که ساکت باشم و صدایم را خفه‌کنم، به هق‌ هق افتادم و زدم زیر گریه. آقا معلم داد زد‌:«شونزه» و چند لحظه‌ی بعد انگار که خودش هم کم‌کم خسته شده باشد، به نفس‌نفس افتاد و ضربه‌ی بعدی را به اندازه‌ی قبلی‌ها محکم نزد ولی صدایش را بالاتر برد و فریاد‌‌ زد:«هیفده»؛ آنقدر صدایش بلند بود که احساس‌کردم فریادش اعتراضیست به صدای گریه و آه‌ و ناله‌ام. هق‌هقم را توی گلویم خفه‌کردم، قلبم توی سینه‌ام شروع‌کرد به بالا و پایین رفتن و تنم به لرزه افتاد. این بار دندان‌هایم را فرو کردم توی لبِ پایینم تا صدایم در‌نیاید.

– هیجده…نوزده…بیست.‎ ‎

شلاق را پرت‌کرد کنار پایم و با آن اخم‌های درهمش نگاهش را دوخت به چشم‌هایم و غیاث را صدا‌ زد:«هوی بچه، بیا کمکش کن نعششو جمع کنه.» غیاث کلا بچه‌ی کم‌حرفی بود؛ حالا هم هیچی نمی‌گفت، فقط داشت گره طناب ها را از پاهایم باز‌می‌کرد و در حالی که چشم‌هایش را تنگ کرده بود و گوشه‌ی چشم‌هایش را چین داده بود به پاهایم نگاه می‌کرد. از مدل نگاه‌کردنش به پاهایم ترسیدم. یک جوری با درد و غصه نگاه می‌کرد که انگار استخوان پاهایم زده بیرون یا جاییش قطع شده. هول کردم؛ بدنم را منقبض کردم و سعی‌کردم گردنم را بالابیاورم تا پاهایم را ببینم. انگشت‌هایم که قطع نشده‌بودند، استخوان قوزک پاهایم هم سرجایش بود اما کف پام را نمی‌دیدم فقط چند جا قرمزی خون زده بود به کنار پاهایم که دیده می‌شد. غیاث که دید دارم نگاه می‌کنم برخلاف نگاهش گفت: «چیزی نیس، زود خوب میشه، پای من ده‌روزه خوب شد.»

با خودم فکرکردم باز خوب شد کف دست‌هایم نزد. می‌توانم توی خانه جوراب بپوشم که مادر نبیند. خانه که رفتم پدر نبود، قرار بود ده روز سرِ زمین‌های مشتی‌عبدالله در آبادی بالا بماند. به مادرم گفتم تجدید شدم. هیچی نگفت، کلا مادرم خیلی کم حرف می‌زند. اصلا یادم نیست که حتی یک بار هم بازخواست‌مان کرده باشد. انگار اجازه نداشته باشد یا شاید هم وقتی می‌بیند آنقدر چپ و راست از بابا کتک می‌خوریم، دلش می‌سوزد او هم به جانمان بیفتد اما رد نگاه‌هایش خیلی درد دارد. حتی از درد شلاق و کتک‌های پدر هم بدتر است. نگاهش یک‌جور نگرانی و کلافگی دارد. انگار همه‌ی غصه‌های عالم را جا می‌دهد توی نگاهش و با همان نگاهش می پرسد چرا؟ و من هیچ‌وقت معنی درست نگاهش را نفهمیدم، چرا چی؟ چرا امتحانم را مردود شده‌ام؟ چرا تو مادرِ پسرِ الدنگی مثلِ منی؟ چرا هربار به خاطر شربازی‌های ما، توهم جور ما را می‌کشی و کتک می‌خوری؟ دقیق نمی‌دانم چند تا چرا توی نگاهش هست اما وقتی با این همه درد نگاهش را بخیه می‌زند به نگاهم، راستی‌راستی انگار دارد سوزن می‌کند توی چشم‌هایم. بدجور رد نگاه‌های مادرم می‌سوزد؛ شاید علتش این است که چون می‌دانم خودش هم دارد درد می‌کشد. ولی مثل بابا و آقامعلم درد و ناراحتیش را با کتک و داد و بیداد خالی نمی‌کند و فقط نگاه می‌کند.

حالا من هم کلی چرا، به چراهای توی ذهنش، دلش و نگاهش اضافه‌کردم. چرا بابا آنقدر بی‌رحم است که تهدید کرده یک بار دیگر تجدید ‌بیاوری، باید باهاش بروی ده‌های اطراف حمالی. چرا تو آنقدر بی‌رحمی که به خودت و سرنوشتت رحم نمی‌کنی و نمی‌نشینی پای درس و مشقت. چرا به من رحم نمی‌کنی که دلم صدپاره شده از دردهای شما و هزار ‌تا ازین چراها.

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش