جلوی آینه ایستاده بودم و به تصویر ترک خوردهام درون شیشه شکسته نگاه میکردم. خواستم در این اوضاع از امید به خودم بگویم، از اینکه قرار است روزی همه چیز درست شود و حتما زمان بهترش میکند و هزاران بهانه دیگر که این سالها برای خودم آوردهام. تمام این سالها وعده درست شدن اوضاع را به خودم میدادم و این رویه تکرار میشد و هر بار ملتمسانه به غم که مثل موج بزرگی روی سر من و زندگیام سایه میانداخت چشم میدوختم و چند لحظه بعد در این موج غوطه میخوردم و موج سواری آنها را که نباید ازشان حرفی زده شود را نظاره میکردم و تا نفسی میگرفتم سایهی موج بعدی را بالای سرم احساس میکردم و این تنها چیزی بود که در زندگیام از اتفاق افتادنش اطمینان داشتم.
بعدها فهمیدم از یک جایی به بعد دیگر با موجهای غم همراه میشوی و دیگر دست و پا نمیزنی و حتی موج سواری بقیه را هم تماشا نمیکنی، تنها سنگین میشوی و پایین میری و خودت بخشی از موج میشوی و ناچارا مثل صخرهای تیز بر سر بختبرگشته دیگری فرود میایی و چه بخواهی و چه نخواهی این اتفاق خواهد افتاد. آنجاست که دیگر رمقی برای مقابله با این غم را نداری. برای من هم همین بود و دیدم که هم آنها که غرق در موج بدبختی بودند و هم موج سوارانی که روی امواج بدبختی دیگران موج سواری میکردند، هر بار بخشی از من را گرفتند و حالا هر چه قدر که دست و پا میزنم آخرش سه هیچ از زندگی عقب میمانم و آنجاست که آرزوهایم مثل کوسهها و ماهیهای درنده داخل این موج میافتند و هر بار که موجی از غم بر سرم فرود میاید بخشی از وجود من را میبلعند و باز عین خیالم نیست.
انگار که پس از مدتی تو هم بخشی از آن موج کذایی و بزرگ میشوی و باید قربانی شدن را بپذیری تا زمانی که صخره شوی و روزی قربانی بگیری و اگر هم نشدی روزی زیر این موجها جان میدهی و باید به فکر آخرتت باشی و اینگونه عمر است که بیهوده میگذرد و تو برای پوچترین چیزها قربانی شدی و قربانی گرفتی و آخر سر هم باید چالِ عمیق گور را پر کنی و بابت این زندگی نکرده هم ازت سوال و جواب کنند و چرا و چرا و چرا و تو هم نمیتوانی چیزی بگویی، درست مثل همان وقت که حقت را میخوردند و تو نمیتوانستی چیزی بگویی و آنها هم طوری بر سرت آوار شدند که زیر زندگی سادهات زانو بزنی…
احساس کردم زیادهگویی کردهام شاید باز باید از امید به خودم بگویم، از اینکه شاید چیزی درست شود، اما ساکت ماندم، به آینه نگاه کردم، آینه ترک نداشت، صورتم بود که ترک خورده بود، بعید میدانم که بیش از یک دقیقه میشد که ایستاده بودم اما زانوهایم ذوق ذوق میکردند، به زنم نگاه کردم، همان دختر جوان دیروز بود، همان مادربزرگ امروز که بدنش پیر شده بود. حالا دیگر فرقی نداشت موج بعدی کی میاید، فرقی نداشت من کجایش بودم، دیگر برای رهایی از چنگش تلاشی نمیکردم، آخر انگار دیگر زمانی برایم نمانده بود…