The Sad Man by Shea Holliman

موج

سینا صداقت کیش

جلوی آینه ایستاده بودم و به تصویر ترک خورده‌ام درون شیشه شکسته نگاه میکردم. خواستم در این اوضاع از امید به خودم بگویم، از اینکه قرار است روزی همه چیز درست شود و حتما زمان بهترش می‌کند و هزاران بهانه دیگر…

جلوی آینه ایستاده بودم و به تصویر ترک خورده‌ام درون شیشه شکسته نگاه میکردم. خواستم در این اوضاع از امید به خودم ‏بگویم، از اینکه قرار است روزی همه چیز درست شود و حتما زمان بهترش می‌کند و هزاران بهانه دیگر که این سال‌ها برای ‏خودم آورده‌ام. تمام این سال‌ها وعده درست شدن اوضاع را به خودم می‌دادم و این رویه تکرار میشد و هر بار ملتمسانه به غم ‏که مثل موج بزرگی روی سر من و زندگی‌ام سایه می‌انداخت چشم می‌دوختم و چند لحظه بعد در این موج غوطه می‌خوردم و ‏موج سواری آن‌ها را که نباید ازشان حرفی زده شود را نظاره می‌کردم و تا نفسی می‌گرفتم سایه‌ی موج بعدی را بالای سرم ‏احساس می‌کردم و این تنها چیزی بود که در زندگی‌ام از اتفاق افتادنش اطمینان داشتم.

بعدها فهمیدم از یک جایی به بعد ‏دیگر با موج‌های غم همراه می‌شوی و دیگر دست و پا نمی‌زنی و حتی موج سواری بقیه را هم تماشا نمی‌کنی، تنها سنگین ‏می‌شوی و پایین میری و خودت بخشی از موج می‌شوی و ناچارا مثل صخره‌ای تیز بر سر بخت‌برگشته دیگری فرود میایی و ‏چه بخواهی و چه نخواهی این اتفاق خواهد افتاد. آنجاست که دیگر رمقی برای مقابله با این غم را نداری. برای من هم ‏همین بود و دیدم که هم آن‌ها که غرق در موج بدبختی بودند و هم موج سوارانی که روی امواج بدبختی دیگران موج سواری ‏می‌کردند، هر بار بخشی از من را گرفتند و حالا هر چه قدر که دست و پا می‌زنم آخرش سه هیچ از زندگی عقب می‌مانم و ‏آنجاست که آرزوهایم مثل کوسه‌ها و ماهی‌های درنده داخل این موج می‌افتند و هر بار که موجی از غم بر سرم فرود میاید ‏بخشی از وجود من را می‌بلعند و باز عین خیالم نیست.

انگار که پس از مدتی تو هم بخشی از آن موج کذایی و بزرگ ‏می‌شوی و باید قربانی شدن را بپذیری تا زمانی که صخره شوی و روزی قربانی بگیری و اگر هم نشدی روزی زیر این موج‌ها ‏جان می‍دهی و باید به فکر آخرتت باشی و اینگونه عمر است که بیهوده می‌گذرد و تو برای پوچ‌ترین چیزها قربانی شدی و ‏قربانی گرفتی و آخر سر هم باید چالِ عمیق گور را پر کنی و بابت این زندگی نکرده هم ازت سوال و جواب کنند و چرا و چرا ‏و چرا و تو هم نمی‌توانی چیزی بگویی، درست مثل همان وقت که حقت را می‌خوردند و تو نمی‌توانستی چیزی بگویی و ‏آن‌ها هم طوری بر سرت آوار شدند که زیر زندگی ساده‌ات زانو بزنی…

احساس کردم زیاده‌گویی کرده‌ام شاید باز باید از ‏امید به خودم بگویم، از اینکه شاید چیزی درست شود، اما ساکت ماندم، به آینه نگاه کردم، آینه ترک نداشت، صورتم بود که ‏ترک خورده بود، بعید می‌دانم که بیش از یک دقیقه میشد که ایستاده بودم اما زانو‌هایم ذوق ذوق می‌کردند، به زنم نگاه کردم، ‏همان دختر جوان دیروز بود، همان مادربزرگ امروز که بدنش پیر شده بود. حالا دیگر فرقی نداشت موج بعدی کی میاید، ‏فرقی نداشت من کجایش بودم، دیگر برای رهایی از چنگش تلاشی نمی‌کردم، آخر انگار دیگر زمانی برایم نمانده بود…

کتابستان

سیب و آسیب جنبش سبز

مهدی جامی

آینه‌خانه هویت ایرانی: رویا و روایت

مهدی جامی

کاکه تیغون در مسیر تاریخ

کاکه تیغون

لبخند شیطانی

کاکه تیغون

شبانه

نگار خلیلی