چند دقیقهای میشد که پیرمرد روی صندلی چوبی قدیمی خوابش برده بود. حرکت کوچکی در خواب تکانی شدید به صندلی زهوار در رفته داد و او را بیدار کرد. سرش را به سمت پایههای صندلی پایین آورد، نگاهی به آنها کرد و با خودش گفت: «عاقبت این صندلی کهنه کار دستم میدهد.»
پیرمرد به آرامی بلند شد و به سمت پنجرۀ رو به خیابان رفت، پردۀ کهنه و کثیف را اندکی کنار زد و به بیرون نگاه کرد؛ صدای بوق اتومبیلها که جوِ خشمگینِ حاکم بر خیابان را نشان میداد، توجهش را جلب کرده بود. اتومبیلی را وسط خیابان دید که گویا رانندهاش برای دور زدن دچار مشکل شده و همین مسئله سبب راهبندانی طولانی شده بود. راننده اتومبیل را چند بار ناشیانه به عقب و جلو راند تا توانست از زیر فشار بوقهای ممتد بگریزد. پیرمرد با خودش گفت: «حتماً یک آدم کهنسال مثل من بود که دیگر چیزی از تواناییهای دوران جوانیش باقی نمانده است.» با وجود همذاتپنداری که با چنین افرادی داشت، علت اصرار آنها برای انجام دادن کارهایی که دیگر در توانشان نبود را درک نمیکرد! پیرمرد در همین فکرها بود که صدای سوت کتری به گوش رسید.
نگاهی به ساعت دیواری کرد، ساعت ده و پانزده دقیقۀ صبح بود. چند سالی بود که خیلی دیر از رختخواب بیرون میآمد و انگیزهای برای زودتر بیدار شدن نداشت. از طرفی نیز نمیدانست با آن همه وقت آزاد چه کند. بسیاری از همسن و سالهای او در پارکها دور هم جمع میشدند ولی پیرمرد در تمام عمر سعی کرده بود با فاصلهای ایمن، از جامعه دور بماند. البته نه به این معنی که تارک دنیا باشد ولی ترجیح میداد تماس کمتری با مردم داشته باشد. تا همین چند سال پیش وقت آزادش را صرف مطالعه میکرد ولی حالا نمیتوانست بیشتر از چند دقیقه چیزی بخواند. چشمهایش ضعیفتر شده بودند و خیلی زود خسته میشد؛ وقتی نشسته کتاب میخواند درد گردن آزارش میداد و هنگامی که روی تخت دراز میکشید و کتاب در دست میگرفت آرنج دست راستش که چند سال پیش شکسته بود درد میگرفت. در واقع تنها تفریح زندگی او تبدیل به کاری عذاب آور شده بود.
پیرمرد به سمت آشپزخانه رفت. در ورودی آشپزخانه چند کاشی لق شده زیر پایش تکان خورده و برای لحظهای تعادلش را بر هم زد ولی او غرولند کنان به راهش ادامه داد. به نظر این خانه نیز پا به پای او پیر میشد. او شعلۀ اجاق گاز را کم کرد و کمی آب جوش در قوری کوچکی سرازیر کرد که قبلاً داخلش چای خشک ریخته بود. سابقاً تمام کارهایش را همینطور انجام میداد؛ هر کاری قبل از فرا رسیدن زمان مقرر انجام میشد، ولی حالا فقط آن دسته از کارهایی که برایش تبدیل به عادت شده بودند را به موقع انجام میداد. قوری را روی کتری قرار داد و تکه نانی یخزده از یخچال بیرون آورد و کنار کتری گذاشت.
گوشهای از آشپزخانه میزی کوچک با سه صندلی قرار داشت. پیرمرد روی صندلی نشست و منتظر ماند تا چای دم بکشد. در این مدت نگاهی به اطرافش کرد. درهایِ کابینت کج و کوله شده بودند؛ یک طرفشان پایین آمده بود و کنار هم یک بی نظمی ناشی از فرسودگی و کهنگیِ هماهنگ با سایر بخشهای خانه را به وجود آورده بود. پیرمرد حس میکرد همه چیز آنجا چرب و روغنی است. بالای کابینتها پر از تار عنکبوت بود. عنکبوتها خیلی سریع تار میتنیدند و خیلی زود آنها را ترک میکردند تا بعد از چند هفته تارها تبدیل به چربترین سازههای جانوری شوند. پیرمرد با دیدن کثیفی آنجا به یاد مادرش افتاد که تا آخرین روزهای زندگیش در آن آشپزخانه عمرش را تلف کرده بود؛ حتی تا مدتها بعد از مرگش نیز آنجا تمیز بود. یادآوری زحمات مادر باعث ناراحتیش شد و سیگاری روشن کرد. با توجه به بیماریش، سیگار کشیدن برایش خیلی مضر بود؛ ولی چه کسی میداند که چه چیزی واقعا برای انسان مضر است! وقتی به مادرش فکر میکرد فقط کار کردنهای او را به یاد میآورد. زنی که گویا کارهایش تمامی نداشت و همیشه خسته بود. با به یاد آوردن این خاطرهها از خودش خجالت کشید و تصمیم گرفت هفتهای را به نظافت خانه اختصاص دهد؛ شاید هفتۀ آینده. بعد از خوردن صبحانۀ مختصری، زیر شیر ظرفشویی استکانش را شست و از آب پر کرد تا داروهایش را بخورد.
همسن و سالهای او سرگرم نوهها و فرزندانشان بودند. البته بعضی از آنها نیز مرده بودند ولی پیرمرد حتی ازدواج هم نکرده بود. گاهی به یاد چند ماجرای عشقی کوتاه مدت دوران جوانیش میافتاد ولی حتی اسم آن زنان را نیز به خاطر نمیآورد و مطمئن بود آنها نیز سالها پیش او را از یاد برده بودند. در هر حال او هیچوقت از اینکه ازدواج نکرده بود احساس پشیمانی نمیکرد ولی گاهی فکر میکرد شاید اگر صاحب خانواده بود، انگیزۀ بیشتری در این سالهای پیری داشت. او در جوانی آدم فعالی بود و حتی رویاهای بلند پروازانهای داشت! شاید همان بلند پروازیها باعث شده بود که در زندگی هیچ چیزی بهدست نیاورد؛ حداقل چیزهایی که اغلب افراد داشتند! بزرگترین ترس سالهای اخیر او که مثل کابوسی وحشتناک همیشه همراهیش میکرد، تنها ماندن در خانه بود. او میدانست که اگر در آن خانه اتفاقی برایش رخ دهد هیچکس مطلع نخواهد شد.
بعضی روزها از همان ابتدا که از خواب بیدار میشد حس میکرد قرار است اتفاقی رخ دهد. در چنین روزهایی دائماً منتظر بود؛ ولی منتظر چه، خودش هم نمیدانست! در واقع انتظار در زندگی یکنواخت او واقعا بی معنی بود. آن روز نیز چنین حسی داشت و مرتب پشت پنجره میرفت؛ ولی همه چیز مثل قبل بود و اتومبیلها در یک ازدحام روان در خیابان باریک، مانند کاروانی از جانوران آهنین پشت سر هم حرکت میکردند.
چندمین بار در آن روز بود که پیرمرد پشت پنجره میرفت و از طبقۀ دوم ساختمان به منظرۀ تکراری خیابان روبرویش نگاه میکرد. در گوشهای از پیاده روی آن سوی خیابان، پیرمردی تقریبا همسن و سال او روی گاری کوچکی میوه میفروخت و زنی جوان که کیسهای در دست داشت سعی میکرد بهترین و سالمترین میوهها را انتخاب کند. همۀ ما همینطوریم؛ همیشه در تلاشیم تا بهترینها را برای خودمان سوا کنیم و بدترینها را برای دیگران باقی گذاریم و این روند تا جایی ادامه پیدا میکند که برای افراد و اقشاری جز بدترینها، چیزی باقی نماند. البته همیشه کسانی هم هستند که حتی از بدترینها نیز سهمی نخواهند داشت.
پیرمرد طی سالهای اخیر فرصت زیادی برای فکر کردن داشت. او تصور میکرد که اگر در گذشته به بعضی از اهدافش میرسید، زندگی امروز برایش معنایی متفاوت داشت. ولی دیگر آن سالها گذشته بود و بازگشتی وجود نداشت! تنها چیزی که اندکی او را در آن روزها سرگرم میکرد گلهای آپارتمانی و گلدانهای مادرش بود که در تمام آن سالها بعنوان یک ارثیۀ با ارزش از آنها نگهداری کرده بود. از این حیث روحیاتی مانند مادرش داشت؛ شیفتۀ طبیعت و حیوانات بود. او گاهی به دریاچهای که در اطرف شهر بود میرفت و بر دورترین نیمکت آنجا نشسته و از مناظر لذت میبرد.
***
پیرمرد تصمیمی جدی گرفت تا خانۀ کوچک را که یادگاری از پدر و مادرش بود تمیز کند. او ابتدا سراغ کشویی رفت که مادرش پارچههای کهنۀ مخصوص نظافت را آنجا قرار میداد. وقتی کشو را باز کرد متوجه شد که ابتدا باید پارچهها را بشورد زیرا زیر حجم زیادی از غبار مدفون شده بودند. چند تکه پارچه را شست و یک ظرف آب برداشت، وسط خانه ایستاد و به اطرافش نگاه کرد؛ او میخواست تصمیم بگیرد که از کدام قسمت خانه نظافت را آغاز کند! عاقبت تصمیم گرفت ابتدا سراغ قفسۀ کتابِ اتاق خوابها و بعد نیز سراغ قفسۀ کتابِ داخل سالن برود.
وقتی وارد اتاق خوابش شد روبروی قفسۀ کتابهای خودش ایستاد، چند لحظه مکث کرد و به عنوان کتابها نگاه کرد. میدانست که همه را خوانده است ولی چیز زیادی از آنها به یاد نداشت. بعد از گردگیری کتابها و نظافت قفسه، سراغ کتابهای پدرش رفت. تعداد زیادی از کتابهای پدرش کاغذی نامرغوب داشتند و صفحات آنها بر اثر کهنگی با کوچکترین فشاری متلاشی میشد. همۀ آن کتابها نیز توسط پدرش خوانده شده بود و طی سالها مطالبشان در حافظۀ انسانی ذخیره شده بود، که دیگر زیر خاک اثری از آن باقی نمانده بود. گردگیری و تمیز کردن کتابها و قفسهها چند ساعتی طول کشید. از آنجایی که پیرمرد عجلهای نداشت، باقی روز را روی تخت به استراحت پرداخت.
روز بعد به سراغ کمدها رفت. اولین کمد مربوط به آلبومهای عکس بود. پیرمرد بعد از گردگیریِ هر آلبوم، بیاختیار آن را باز میکرد. عکسهایی از پدر، مادر، خاله، عمو و… کسانی که مدتها بود از آنها خبری نداشت. وقتی جوان بود علاقۀ چندانی به ارتباط با خویشانش نداشت ولی حالا بدش نمیآمد گاهی آنها را ببیند؛ با وجود این میدانست که چنین چیزی ممکن نیست. تا آن موقع هیچوقت سراغ آلبومهای عکس نرفته بود؛ او به یاد آورد که گاهی مادرش سراغ آلبومها میرفت و هر چند دقیقه او را صدا میزد تا عکسی را با شوقی آمیخته با حسرت ایام جوانی، نشان دهد.
دیدن عکسهای پدر و مادر منقلبش کرد و آهی از ته دل کشید. وقتی نوبت آلبوم عکسهای خودش رسید، قلبش به تپش افتاد، چند لحظه مکث کرد و بعد آلبوم را گشود. عکسهای کودکی تا نوجوانیش احساس خاصی در او ایجاد نکرد؛ شاید چون خاطرهای از آن دوران به یاد نداشت ولی وقتی به عکسهای دوران جوانیش رسید بیاختیار گریست. پیری ترسناکترین چیزی بود که در تمام عمر از آن واهمه داشت و حالا به بدترین قسمت آن رسیده بود.
کارِ تمیز کردن آلبومهای عکس خیلی طول کشید زیرا بعد ازگردگیریِ هر کدام، مدتی طولانی به عکسها نگاه میکرد. پیرمرد بیشتر روز را کف اتاق نشسته بود و با حسرت به عکسها نگاه میکرد. فقط دو بار با به صدا در آمدن زنگ ساعت متوجه شد که وقت خوردن داروهایش است.
روز بعد نوبت کمدهای لباس رسید. تنها کاری که میتوانست انجام دهد خالی کردن کمدها، تمیز کردن داخلشان و تکان دادن تک تک لباسها دم پنجرۀ رو به حیاط بود. اگر لباسهایش را به ترتیب مدل و بر اساس قدمت کنار هم میگذاشت، میتوانست گذر سالهای عمر را با آنها به نمایش بگذارد. باقی آن روز و روز بعد را هم به نظافت تعداد زیادی ظرف پرداخت که داخل چندین کمد و کشو قرار داشتند. کشوهایی که از شدت سنگینی ظرفها و البته کهنگی، به سختی باز میشدند و کمدهایی که گویا مهر و موم شده بودند. هیچوقت نفهمید چرا زنان خانهدار آن همه ظرف انبار میکنند! ظرفهایی که هرگز استفاده نمیکنند و فقط مجبورند سالی چند بار آنها را تمیز کنند. شاید پشت هر کدام از آن ظرفها خاطرهای وجود داشت و تمیز کردنشان بهانهای برای یادآوری آن خاطرهها بود!
روز بعد سراغ کمدی رفت که ابزار کارش در آن قرار داشت. وسایلی که زمانی کمک میکرد تا نان بخور و نمیری بدست آورد. او در همان روز کمد رختخوابها و وسایل داخل آن را هم بصورت سرسری تمیز کرد. تا آن موقع هیچوقت توجهی به آن همه وسایلی که در خانه داشتند نکرده بود. اواسط هفته بود که کار نظافت کمدها و وسایل داخلشان تمام شد و بعد از آن باید بقیۀ خانه را تمیز میکرد. خیلی خوب میدانست که نظافت آشپزخانه به تنهایی یک تا دو روز زمان لازم دارد ولی تصمیم داشت این کارها را بدون وقفه انجام دهد.
سرانجام بعد از ده روز تلاش موفق شد صاحب خانهای نسبتاً تمیز شود. اگر میخواست مثل مادرش خانه را تمیز کند باید چند هفته بسختی تلاش میکرد. آن موقع بود که فهمید، چرا هیچوقت کارهای زن بیچاره تمامی نداشت. با این حال از کارش راضی بود و حس میکرد روحیهاش خیلی بهتر شده است؛ شبها بهتر و راحتتر میخوابید و صبحها زودتر بیدار میشد؛ حس میکرد طی روز انرژی بیشتری دارد و حتی اشتهایش بهتر شده بود. ولی همه اینها موقتی بود زیرا بعد از چند روز دوباره روال کسل کنندۀ سابق، به زندگیش بازگشت. پیرمرد تصمیم گرفت تغییراتی اساسی در زندگیش ایجاد کند. شاید اگر چند سال جوانتر بود توان و انگیزۀ بیشتری برای تغییر شرایط داشت؛ با این حال میدانست که باید با ایجاد تغییر در سبک زندگیش از زنده گندیدن نجات یابد. او در اولین گام تصمیم گرفت که هر روز ساعاتی را در پارکهای خلوت و کنار دریاچه بگذراند تا اندکی از آن زندان خود ساخته فاصله گیرد. از طرفی ترس همیشگی از تنها ماندن در خانه و عواقب احتمالی آن باعث میشد میل بیشتری برای خارج شدن از آنجا پیدا کند.
صبح روز بعد، زودتر از خواب بیدار شد تا برای خریدن نان تازه و کمی پیاده روی از خانه بیرون رود. وقتی قدم به راه پله گذاشت زن همسایه را دید که دو فرزند کوچکش را به مدرسه میبرد. این خانواده و بچههایشان همیشه آرامش ساختمان را برهم میزدند و باعث ناراحتی پیرمرد میشدند ولی آن روز فقط روح با نشاط زندگی را در آن کودکان دید و تحسینش کرد. وقتی پیرمرد به خانه بازگشت علارغم آلودگی هوا سرحالتر از قبل بود؛ بعد از مدتها زندگی کردن در منطقۀ شلوغی از شهر به هوای آلوده عادت کرده بود! عجیب است که انسان حتی به بدترین چیزها هم عادت میکند!
آن روز پیرمرد تا ظهر به موسیقی گوش داد، یکی از کتابها را از قفسۀ کتابهای پدرش انتخاب کرد و در چند نوبت برای چند دقیقهای مطالعه کرد. او بعد از نهار کمی استراحت کرد، سپس به قصد رفتن به کنار دریاچه از خانه خارج شد. با کمی پیاده روی به ایستگاه اتوبوسی رسید که از آنجا میتوانست به دریاچه برود. زمستان بود، هوا سرد شده بود و زود تاریک میشد. پیرمرد میخواست ساعتی را کنار دریاچه بگذراند و قبل از تاریک شدنِ هوا به خانه بازگردد. وقتی از اتوبوس پیاده شد نگاهی به دریاچه و اطرافش کرد، همانطور بود که دوست داشت؛ هیچکس در آن حوالی دیده نمیشد. او به سمت آخرین نیمکت در دورترین قسمت ساحل دریاچه رفت، گوشۀ آن نشست و به دستهاش تکیه داد.
کمی بعد از نشستنش بر نیمکت، کلاغی در نزدیکی او بر زمین نشست و با نگاهی سریع به اطراف، از امنیت آنجا مطمئن شد. کلاغ با نوکش ضربهای به حلزونی خشک شده که بر تنۀ درختی چسبیده بود زد و حلزون بر زمین افتاد. کلاغ دوباره نگاهی به اطراف کرد و همان موقع کلاغ دیگری نزدیکش نشست و زد و خورد کوتاهی میان آن دو صورت گرفت که کلاغ اول را از صحنه به در کرد. کلاغ دوم حلزون را بر منقار گرفت و پرواز کنان دور شد. پیرمرد با دیدن این صحنه به این فکر افتاد که میتواند از فردا برای پرندگان غذا بیاورد؛ او از این فکر خوشحال شد. پیرمرد با دستمالی عدسی عینکش را پاک کرد تا مناظر خشک زمستانی را که هیچ جذابیتی نداشت بهتر تماشا کند. بعد از تمیزکردن عینک، دستمال از دستش بر زمین افتاد و او با آن همه لباسی که پوشیده بود به سختی خم شد تا دستمال را بردارد. بعد از اینکه دوباره سرجایش نشست و به پشت نیمکت تکیه داد، یک آن چشمانش سیاهی رفت و گرفتگی و کرختی در صورت، دستها و پاهایش حس کرد. او هیچ درکی از زمان و مکان نداشت، نمیدانست کجاست و چه اتفاقی افتاده است و حتی از هویت خودش هم فقط چیزهای نامفهومی به یاد میآورد.
پیرمرد هنگام نفس کشیدن فشار زیادی بر سینۀ خود حس میکرد، صدای ضربان نامنظم قلبش مانند صدای طبلی در گوشش میپیچید. او مدتی را در حالت گیجی و گنگی شدیدی گذراند و نتوانست حرکتی کند. به تدریج قوۀ ادراکش بهتر شد و توانست فکرش را متمرکز کند. دیگر میدانست که حالش خوب نیست و نیاز به کمک دارد. خیلی سعی کرد حرکت کند ولی مثل تکه چوبی به نیمکت چسبیده بود. دستی که با آن دستمال را برداشته بود حس نمیکرد ولی دست دیگرش که در جیب پالتویش بود اندکی حس داشت، با این حال تلاش او برای بیرون آوردن دستش از جیب بیهوده بود. سپس سعی کرد پاهایش را حرکت دهد ولی نه نمیتوانست آنها را ببیند و نه حس کند. او سعی کرد فریاد بزند ولی جز نالهای ضعیف، صدایی از دهانش خارج نشد. کسی در آن حوالی نبود یا در فاصلهای نبود که متوجه شرایط پیرمرد شود. سرِ پیرمرد به یک طرف خم شده بود و فقط تصاویر نامشخصی را روبرویش میدید. البته بعد از چند دقیقه وضعیت دیدش اندکی بهتر شده بود ولی حتی خوب دیدن نیز کمک چندانی به او نمیکرد.
نیم ساعت گذشته بود و تنها ارتباط پیرمرد با جهان اطراف، دیدن تصویر تاری از مناظر روبرویش بود. یخزدگی را در یکی از گوشهایش حس میکرد ولی در باقی نواحی صورتش چیزی حس نمیکرد. ناگهان بین آن تصویر نامفهوم، عبور سایهای را تشخیص داد و فهمید که باید کسی از جلویش عبور کرده باشد. تمام انرژیش را بکار برد تا او را صدا بزند ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. مردی که از جلوی او عبور کرده بود چند قدمی رفت ولی دوباره بازگشت و نزدیک پیرمرد ایستاد. حالا پیرمرد بهتر میتوانست او را ببیند؛ به نظر یک ولگرد بود. پیرمرد دوباره تمام توانش را بکار برد تا او را صدا بزند، ولی فقط صدای نالۀ بسیار ضعیفی از حنجرهاش خارج شد. مرد ولگرد روبروی او ایستاد و گفت:
آقا سیگار دارید؟… هی با شما هستم!
پیرمرد دوباره تلاش کرد چیزی بگوید ولی این بار نیز تنها صدای نالۀ بسیار ضعیفی از دهانش خارج شد. او همیشه طوری زندگی کرده بود که نیازی به کمک دیگران نداشته باشد ولی در آن شرایط حاضر بود برای کمک گرفتن به یک ولگرد التماس کند. مرد ولگرد که متوجه ماجرا شده بود به آرامی و با نوک انگشت پیرمرد را تکان داد و وقتی مطمئن شد که او نمیتواند حرکت کند نگاهی به اطراف کرد و با احتیاط شروع به گشتن جیبهایش کرد. نگاهی بیتفاوت به مدارک شناسایی او کرد و آنها را روی نیمکت انداخت. از جیب دیگرش پاکتِ سیگار و فندک را برداشت و در جیب خودش گذاشت. سپس چند دکمۀ پالتوی پیرمرد را باز کرد و از جیبِ داخلِ پالتو کیف پولش را برداشت. در همان موقع عینک پیرمرد را که بر زمین افتاده بود دید، آن را نیز برداشت. هوا خیلی سرد شده بود ولی او به خودش زحمت بستن مجدد دکمههای پالتوی پیرمرد را نداد و به سرعت از آنجا دور شد.
کمی بعد پیرمرد حس کرد در حال بیهوش شدن است و کاملاً به یک طرف نیمکت خم شده است ولی در همان موقع نور چراغِ سقفیِ اتومبیل پلیسی را دید که از خیابان کنار دریاچه عبور میکرد. پیرمرد سعی کرد پاهایش را تکان دهد تا شاید متوجهش شوند ولی فقط یکی از پاهایش از زانو به آرامی حرکت میکرد که در آن تاریکی توجه کسی را جلب نمیکرد. چند لحظه بعد اتومبیل پلیس هم دور شد و پیرمرد دیگر چارهای جز انتظار کشیدن نداشت، منتها اینبار میدانست منتظر چیست.