دایان چشمهایش را بسته بود. دنیا را از پشت پلکهای بسته تماشا میکرد. او اکنون چیزی از مناظر دور و برش را نمیدید اما زیباترین مناظر زندگی را تماشا میکرد. گرمی دو صورت تمامناشدنی بود. دمای بین دو پوست بالاتر میرفت. سیخکهای ریش تراشیدهی دایان آرامش تزریق میکرد. آرامش کجاست؟ تنها در بهشت آرامش وجود دارد؟ پری کجاست؟ تنها در پشت کوه قاف میتوان پری را دید؟ نه! آرامش در همین گوشهکنارها است، مردم نمیگذارند بغلش کنیم. آرامش در کنارت است تو یاد نداری چگونه حساش کنی. کوه قاف همینجاست اگر جامعه بوسیدن پریاش را جرم نداند. دایان دلش گریه میخواست، چشمهایش اشک نداشت. او اندکی سرش را خم کرد و صورتش را به بازوی آتنا که با روسری نازک و جالمانندی پوشانیده شده بود چسپاند. دایان بوسهی خاموش از روسری سرخ مایل به جگری برداشت، روسریای که به پوست بازوی آتنا چسپیده بود. این بوسه به دل دایان آشوبی انداخت. اکنون چشم و دلش یکجا هوس گریهکردن کرده بود. آتنا وقت که آب چشم دایان را روی بازویش حس کرد به خودش قوت بخشید. دستش را آرام آرام پشت گردن دایان گذاشت و با انگشتان نرم و نه چندان گوشتیاش، گردن و موهای دایان را نوازش میداد. دایان به هقهق افتاد. اکنون دلش میخواست تمام ابرهای متراکم شدهی زندگی را بباراند. دایان خودش را زیادتر به آتنا چسپاند و در حالی که بازوی راست آتنا تکیهگاه سر دایان بود، دایان دست چپش را از پشت به گردن آتنا حلقه کرد. به دایان گفته شده بود مرد نمیگرید. مرد شکیبایی پیشه میکند. مرد باید قلبش از هم بپاشد اما گریه نکند. مرد باید دلشکستگیها را زیر نقاب خنده پنهان کند. دایان اما نتوانست اشک نریزد. آتنا با زیادترشدن هق هق دایان سریع خودش را جمعوجور کرد. بازویش را از صورت دایان جدا کرد. چهرهاش را درهم کشید و با ابروهای قوسبرداشته گفت: گریه میکنی دایان؟ مگر مرد هم میگرید؟ دست نازک آتنا بدون دستمال پوست صورت دایان را به بهانه پاککردن اشک نوازش میکرد.
دایان تو باید محکم باشی عشقم.
چگونه محکم باشم آتنا، چگونه؟
آتنا بوسهی محکمی از لبهای دایان برداشت و گفت: اینگونه عزیزم. آتنا رو در روی دایان ایستاده بود و دستانش را مثل دو قطعه چوب راست، بالای بازوان دایان گذاشت. او برای چشمانش پلی ساخته بود تا نگاهش را از این پل گذرانده و در چشمان نمناک دایان محو کند. آتنا شروع کرد به سخن گفتن؛ دایان ما تنها نیستیم عزیزم، درست است که خانوادهات با ما نیست، درست است که خانواده من تو را نمیخواهد، درست است که قوم و خویشات دربارهات بد قضاوت میکند، درست است که کسی از نزدیکانت دلت را نمیخواهد چه رسد به درد دلت، درست است که ما الان هیچ سرنوشتی نداریم. ولی ما تنها نیستیم؛ غم با ماست، مگر نیست؟ تنهایی یعنی هیچکس و هیچ چیزی با آدم نباشد ولی ما که همیشه دلتنگی را با خود داریم. دایان جانم! از روزی بترس که دلتنگ هم نباشیم، مگر میشود بدون حس دلتنگی زندگی کرد؟! ما تنها نیستیم؛ ببین مهتاب هم شبیه من و توست، گاهی مثل اکنونِ من و تو هر دونیمهاش کامل است و آنقدر به هم میچسپد که تبدیل به یک مهتاب واحد میشود گاهی هم دور از نیمه زندگیاش دق میکند و هر روز تا سرحد نابودی لاغر می شود. نیمه عزیز وجودم، الان که باهمایم گریه نکن. اکنون باید مثل مهتاب شب چهارده کامل باشیم. اکنون که در کنارت استم بگذار به جای چشمهای ما لبهای ما تر باشد. ما تنها نیستیم؛ دیروز خواندم که خدا همیشه با آدمها است. حتا اگر هیچکس نباشد اشکهای ما که هست، چه رفیقی بهتر از اشک، می آید و بدون منت دل آدم را خالی میکند.
دایان دست چپش را بالای دستهای پلمانند آتنا گذاشت و در حالی که با دست راستاش گوشوارهی آتنا را نوازش میداد، گفت: چه حلقهی طلایی قشنگی به گوشات کردهای. آتنا سراسیمه گفت:
دروغ میگویی دایان؟ گوشواره طلایم کجا بود؟
دروغ نگفتم عزیزم، مثل تو روپوش گذاشتم.
مثل من؟
آره مثل تو.
من تنهااَم آتنا، تنهاتر از آنچه فکرش را میکنی، اگر من تنها نیستم گوشواره تو هم بهغیر از طلا نیست. اگر طلاییبودن گوشوارهی تو دروغ است تنها نبودن من هم به همان پیمانه دروغ است. بیهوده دلداریام نکن، من که بچه نیستم عزیزم. این بار نوبت اشکهای آتنا بود، آتنا با صدایی که نیمهاش شنیده میشد و نیمه دیگرش پشت بغض نابود میشد گفت: دایان تقصیر ما چیست که اینگونهایم؟ دایان گفت تقصیر ما این است که همدیگر را دوست داریم. مگر نمیدانی که عشقورزیدن در چشم و باور انسان این دیار چندشآور است؟ مگر نمیدانی که جامعه من و تو دوستداشتن را به گناه و بدکارگی به تحلیل میبرد. هیچ فکر کردهای اگر من و تو عاشق همدیگر نمیبودیم هزار و یک راه برای بههمرسیدن ما گشوده میشد؟ من از دنیایی که محبتورزیدن در آن به سختی نفس میگیرد دلم گرفته است. من از فرهنگی که عشق را زنده زنده قی میکند تهوع دارم. من و تو هیچ تقصیری نداریم، ما محصور فرهنگایم و در این دشواری، انسان «عصیانگرِ» شریعتی هم عاجز میماند.
دایان چند قدمی که از آتنا دور شد با شنیدن صدای خستهی آتنا «سوختم خدایا، سوختم!» همچون برگ زرد پاییز به زمین نشست و سرنوشتاش را به دست بادها داد.