قبل از اینکه بزرگراه محله را چند تکه بکند اینجا حال و هوای دیگری داشت. انگار برای سالها هیچ غریبه و تازه واردی به محله راه پیدا نمیکرد. جمعیت محله تقریبا مشخص بود اکثر مردها بهغیر از کسبه و کسانی که شغلی در محله داشتند توی کارخانهی تیرچه بلوک که نیمساعتی با ماشین از محله فاصله داشت کار میکردند. سرویس کارخانه روزی دو بار صبح و عصر بالای خیابان اصلی محله و کنار قهوهخانه توقف میکرد یکبار صبحهای خیلی زود وقتی مردها را میبرد سر کار و یکبار هم عصر که آنها را به خانه بر میگرداند. محله امکانات مختصری هم داشت که اهالی را راضی و از بیرون محله بینیاز میکرد مگر اینکه کسی بیماری داشت که درمانگاه برایش دوا و درمان نداشت یا اندک کسانی که برای سرزدن به قوم و خویششان از محله بیرون میرفتند که آنهم مختص نوروز بود و در بقیه روزهای سال دیده نمیشد. البته دسترسی به بیرون از محله هم سخت بود و برای زنها و بچهها سختتر. آن سالها مثل الان انقدر ماشین توی شهر نبود و برای تاکسیها هم نمیصرفید حوالی محله بپلکند چون نه خیلی کسی بیرون میرفت نه کسی به آن وارد میشد. البته که خب اینطوری نماند و بعدتر مترو آمد و پایانه احداث شد. جوانترها برای کار و درس از محله بیرون رفتند. خانهها، آپارتمان شدند. قدیمیها مُردند و ورثه یا فروختند و رفتند یا ساختند و مالکان و مستاجران جدید را به محله کشاندند. خلاصه که هجوم رفت و آمدها ریخت و روز محله را بهم ریخت و دیگر هیچ چیزی شبیه قبل نشد.
آن سالها وارد محله که میشدی انتهای خیابان هشت متری بنبست بود یعنی یک دیوار دراز اما کوتاه آن را از باغ خیلی بزرگ حاج هاشم جدا میکرد. تا جایی که یادم هست هرگز صاحب باغ را به چشم ندیدم و همهی ما از باغبان آنجا حیدر چنار حساب میبردیم که همیشه حواسش جمع بود که مبادا کسی یواشکی از دیوار بالا بکشد، وارد باغ بشود و به میوهها دست بزند. حیدر چنار خیلی گنده و عبوس بود. سن و سالش بالا بود اما اهل و عیال نداشت و چون مثل درخت چنار بیبار بود اینطور صدایش میکردند. او خیلی از باغ خارج نمیشد و با کسی صنم و یاسمنی نداشت. بهغیر از دههی اول محرم که با یک چوب خیلی بزرگ پشتسر دسته حرکت میکرد و نمیگذاشت دخترها نزدیک یا وارد دسته بشوند. راست یا دروغاش بماند میگفتند اگر زن جماعت وارد دستهی عزاداری بشود صاحب دسته میمیرد. برای همین او با آن چوبدستی همیشگی و خیلی بزرگ از ورود دخترها و زنها جلوگیری میکرد و هیچ بعید نبود که اگر نزدیکتر از یک حدی میرفتی ضربهای هم نوش میکردی. نمیدانم چرا اما همیشه فکر میکردم او از دخترها بدش میآید والا چه دلیلی دارد که این مسئولیت را به عهده بگیرد.
قبل از رسیدن به آن دیوار کشیده و حائلِ انتهای محله، سمت چپ و بعد از آخرین کوچه یک خانهی مخوف بود که هیچ وقت دستی به سر و روی آن نمیکشیدند. خانه شبیه صاحباش ناصر قوچانی بود. سیاه چرده و نامرتب مینمود و همیشه از آن بوی تریاک به بیرون درز میکرد. البته هیچ کس جرات نمیکرد به آن خانه نزدیک بشود و در مجموع این تصوراتی بود که بقیه از آنجا داشتند. من هرگز زن او را ندیدم اما پسرهایش هم شبیه خودش بودند اگر چه کمتر توی محله آفتابی میشدند. خود ناصر قوچانی هم همین طور بود. به ندرت از خانه خارج میشد و زمزمهاش بود که میگفتند همهشان کارهای خلاف و قاچاق میکنند و اهالی خیلی از آنها میترسیدند و همینها باعث شده بود که هیچ کس با آنها معاشرتی نداشته باشد و اگر کسی هم برحسب ضرورت یا تصادف به خانهی آنها میرفت حساباش جدا میشد و به چشم دیگری نگاهش میکردند.
کنار خانهی ناصر قوچانی سرنبشِ کوچهی آخر هم خانهی نریمان بود که میگفتند چون کلهاش بوی قورمه سبزی میداده یک روز رفته و هرگز برنگشته. هیچ کس از سرنوشت او خبر نداشت. بعضیها میگفتند که سرش را زیر آب کردهاند. از او یک زن و سه دختر باقی مانده بودند که توی همان خانه سکونت داشتند. بعد از غیب شدن نریمان زناش هما به تنهایی خرج زندگی را به دوش میکشید و تا جایی که یادم هست او تنها زنی بود که برای کار کردن و پول درآوردن از محله خارج میشد که خب البته پشتسرش هم حرف کم نبود. کسی نمیدانست که هما دقیقا کجا میرود و چه کاری انجام میدهد اما همه کارهایش به چشم دیگران بد بود. چون هم دخترها را بیصاحب ول میکرد، هم سر کار میرفت، هم مردی بالای سرش نبود و هم چشم خیلیها مثل ناصر قوچانی دنبالش بود. انگار که در همهی اینها خود هما مقصر بود.
به همین خاطر هما خیلی دست به عصا بود و آیند و روندی با مردم نداشت مگر در مراسم ختم که برای تسلیت میآمد و سریع میرفت. در واقع همسایهها برای عقد و عروسی، جشن سیسمونی، جهاز بران و حمام زایمان و اینطور مراسمها اصلا دعوتش نمیکردند چون هم بیوه بود و هم به قول اهالی محل هما هی ورق را کشیده بود و هی بیبی آمده بود که کنایهای از دخترزا بودنش را یادآوری میکرد. خلاصه که برای همین کسی نمیخواست بدقدمی هما روی زندگیاش بیفتد پس از او فاصله میگرفتند.
هما و دخترهایش خیلی بیسر و صدا بودند و خیلی آسه میرفتند و آسه میآمدند که گربه شاخشان نزند. اما چارهای نبود آنها خیلی توی چشم بودند و بعضیها مدام آنها را میپایدند. تا جایی که بهخاطر حساسیت همین گروه از اهالی محله یکبار چند نفری از اعضا بسیج تا دم اداره هما را تعقیب کرده بودند که ببینند کجا کار میکند و اصلا راست گفته یا نه. دخترهای هما هم که بماند هیچ کس حتی سایهشان را هم نمیدید. آنها در طول روز کارهایشان را خودشان انجام میدادند و صدایشان در نمیآمد تا بیشتر از این حرف و حدیث پیشان نباشد.
تابستان آن سال که دختر بزرگهی هما مُرد خانهی پُر چهارده سال داشت و تازه مهرماه میرفت کلاس دوم راهنمایی. اسمش صبا بود. قد بلندی داشت و سفیدرو و زیبا بود. همه با هم میرفتیم پایگاه تابستانی که در مدرسه برقرار بود و هنرهای مختلف یاد میگرفتیم. یک روزِ دوشنبه که از طرف مدرسه همه را میبردند اردو بهخاطر هزینهای که مدرسه میگرفت به اردو نیامد و سهشنبه هم که آمد انگار ناخوش احوال بود و رنگپریده به نظر میرسید. آن سال برای اولین بار عمهشان ناهید آمده بود دنبال دخترها و به اصرار برای چند هفته دو تا دخترهای کوچکتر هما را با خودش برده بود کاشان برای همین صبا تک و تنها از صبح تا شب توی خانه بود مگر ساعتهایی که همه با هم توی پایگاه تابستانی بودیم.
سالهای جنگ بود. خانوادهها بچه زیاد داشتند و خیلی کسی به بچهها توجهی نمیکرد مخصوصا اگر دختر بودند. اما یکی از معلمهای توی پایگاه تابستانی خیلی پیشتر فهمیده بود که صبا حالش خوب نیست و برای همین آنروز سعی کرده بود با او خوش و بش کند که آخر سر هم موفق نشده بود چیزی از زیر زبانش بکشد. همکلاسیهایش میگفتند آن روز با کسی دمخور نشده و بعد از اتمام کلاس خیلی سریع به خانهشان رفته است.
دم غروب که هما رسیده بود خانه سماور بزرگی که توی آشپزخانه انتهای حیاط بود چپ شده بود روی صبا و از زیر سینه تا مچ پایش را سوزانده بود. آنقدر سوختگی زیاد بود که یکی دو روز بیشتر دوام نیاورد و جان داد. هیچ کس نمیداند دقیقا کی و چطور اما همان یکی دو روز توی بیمارستان سوانح سوختگی دکتر معالج صبا به هما گفته بود اول اینکه تصادفی نبوده و یک خودسوزی عمدی بوده و دوم اینکه به دخترش تجاوز شده و اگر بخواهد میتواند شکایت کند.
بیچاره هما دو روز تمام توی بیمارستان بال بال زده بود و دستش به هیچجا بند نشده بود. اصلا نمیدانست باید یقهی کی را بگیرد. دم بزند یا نزند. حال بد و روزگار سیاه شده هما را کافیه زنِ حبیب کرمانشاهی، میوه فروش محله به گوش اهالی رساند. همانها بودند که تا هما فریاد کشیده و توی سرش زده بود به دادش رسیدند و با وانت میوه فروشی، صبا را به بیمارستان رساندند. کافیه به در و همسایه گفته بود که هما اصلا آن سماور بزرگ را سال تا سال روشن نمیکرده و ظاهرا دخترش سرخود و بدون اجازه آن را روشن کرده بوده و بعدتر گفته بود انگار دختر بیچاره فکر میکرده با کمی آب جوش هم نمیمیرد و هم لکهی ازاله بکارت از دست رفتهاش با سوختگی مختصری از دامنش پاک میشود و چه میدانسته که جانش را میگیرد.
آخر بکارت خیلی مهم بود تا جایی که اولین توصیه مادرها و اولین ترس و وحشت همیشگی دخترها چگونه نگهداشتن آن بود. آنقد مهم بود که خیلیها ترجیح میدادند دخترشان بمیرد اما باکره باشد. چون پای آبروی خانواده در بین بود. اصلا مسالهی کمی نبود و نمیشد به این سادگیها دربارهاش حرف زد.
این حرفها که در محله پیچید و خبر مرگ صبا که آمد همه چند روزی تحت تاثیر قرار گرفتند. بهخاطر این مصیبت با هما همدل و مهربان شدند و سعی کردند دل داغدیدهاش را تسکین بدهند. البته بیفایده بود. هما یکشبه پیر شده بود لام تا کام دم نمیزد. فقط مات به یک گوشه خیره شده بود و نمیتوانست گریه کند و خب حرف و حدیثهای مردم هم کمابیش به گوشش میرسید. او برای دخترش ختم و مراسم و مسجد نگرفت و همه به خانهاش آمدند. غروب سومین روز مرگ صبا بود که کافیه خانم گفت: حیدر چنار آمده با حبیب کرمانشاهی صلاح و مشورتی کرده و گفته اگر هما خانم بخواهد شکایت کند من حاضرم بیایم و شهادت بدهم. ماجرا از این قرار بود که حیدر چنار ادعا کرده بود چند باری دیده کسی از سر دیوار خانهی ناصر قوچانی رفته توی خانه هما و او که مشغول کار کردن در باغ و البته نزدیک دیوار انتهای خیابان بوده او را دیده است. در ادامه هم گفته بود که برایش واضح نبوده که دقیقا چه کسی را دیده اما شک نداشته که حتما یکی از پسرهای شرور و از خدا بیخبر ناصر قوچانی بوده است. کافیه گفت: هر چی اصرار کردند هما فقط تشکر کرده و گفته توان شکایت کردن و تحمل این همه بیآبرویی را ندارد.
چند روز که گذشت و خبر مرگ صبا عادی شد خیلی چیزها تغییر کرد اول تلاش و ترغیب به دادخواهی هما توسط حیدر چنار رنگ باخت و ابهت و اعتبارش را از بین رفت. مردم نمیتونستند بپذیرند کسی دربارهی این موضوع حرفی زده و کمک کرده که مقصر و متجاوز پیدا شود. بعدم هم یک عده از در و همسایه سعی میکردند مدام به هما یادآوری کنند که در مرگ دخترش مقصر است و معتقد بودند که نباید دخترهایش را به امان خدا ول میکرده و هر روز از صبح تا شب میرفته سر کار. مثلا یکی میگفت دختر همین است غافل شوی ننگ بالا میآورد یکی هم میگفت بچهی بدون پدر بهتر از این نمیشود کاش شوهر میکرد و سایه مرد بالا سرش بود. گروه دیگری هم بودند که پشت صبا حرف میزدند و میگفتند معلوم نیست چه کاره بوده و حتما سر و گوشش میجنبیده و با پسرهای ناصر قوچانی سر و سری داشته است. یکه عده هم خانواده قوچانی را خیلی گنده میکردند و معتقد بودند کارهای خطرناکی از آنها بر میآید و هر کس دربارهی آنها حرفی بزند یا اقدامی بکند شبانه کلکاش را میکَنند و کنار دیوار باغ چالاش میکنند.
هما تاب نیارود. کم جانتر از آن بود که زیر بار این مصیبت قد علم کند یا دنبال شکایت بیفتد برای همین آخرهای تابستان همان سال یک شب وانت حبیب کرمانشاهی را کرایه کرد و مختصر اسباب و وسایلش را از آنجا برد و برای همیشه رفت. بعد از آن ماجرا حیدر چنار هم دیگر با آن چوبدستی ترسناکش در انتهای هیچ دستهای ظاهر نشد و سالها خانهی هما خالی یک گوشه افتاده بود تا وقتی که پای ساخت و سازهای جدید به محله باز شد و یک پیمانکار خانهاش را زیر قیمت خرید و قاطی آپارتمانهای جدید کرد.