گرگ و میش صبح بود اما هنوز همه بیدار بودند. مهتاب هنوز مینای قرمزش روی سرش بود، نشسته بود رو به روی پنجره و زل زده بود به چراغهای رنگی رنگی توی حیاط که روشن و خاموش میشد. همه ساکت شده بودند و فقط صدای عوعوی سگها میآمد. اذان را که گفتند. آقا جانش آمد با صدای لرزان و کلماتی بریده بریده گفت:
– هنوز پیداشون نشده؟؟
سرش را به سمت بالا تکان داد. اقا جان رفت نشست روی لبهی حوض. همان وقت پیدایشان شد. روی الاغ افتاده بود و جاجین روی صورتش انداخته شده بود. همه از خانه هاشان بیرون آمدند حتی مش رحمان که تا دیروز که به اصرار کدخدا بله را گفته بود و اجازه داده بود، دم در نشسته بود و با صدای کدخدا بیرون آمده بود….
به سمت پنجره رفت. نفسهای بخاری شومینهای، خورده بود به پنجره و ماتش کرده بود. با دستان چروکیدهاش آن را پاک کرد، دستمال کاغذیهای سفید پر پر شدهای که از آسمان میآمد، همه زمین باغ را پوشانده بود. آه عمیقی کشید و باز تمام تصاویر محو شد. به سمت آشپزخانه رفت کتری استیلش را پر از آب کرد و روی اجاق گذاشت، چایی را توی قوری قرمز گل گلی ریخت. رفت نشست روی صندلی چوبی کنار شومینه. کاموای آبی رنگی را که به یقهی یک جلیقه یا شاید پیراهن مردانه وصل بود را برداشت ولبخند زد.
– ماهتاب بالاخره یه روز من چوقا میپوشم تو لباس سفید دست تو دست هم روی همین اسب سیاهه.. اون روز برات کوک شکار میکنم.
– تو که برنو رو شونت وای نمیسه کوک شکار کنی؟
– ها.. اما تا او وقت که آقات خرای شیطونه ول کنه ما سرمون سفید ای بو کوجنه کاری؟
– په او وقت دیه منم تیام نمیبینه برات جومه ببافم.
صدای سوت ممتد را از آشپزخانه شنید. قوری قرمز را پر از آب کرد و گذاشت روی کتری.. دو تا فنجان قد کوتاه بدون طرح را گذاشت توی سینی میلامین و چایی ریخت و آورد گذاشت کنار شومینه. به پنجرهی مات نگاه کرد و گفت:
– هوا گرم بود که رفت که، هوا که سرد نبود.. سرما نخورده باشه؟ مگه تابستون هم برف ای یا؟
هیزمها را توی شومینه جا به جا میکرد و چشمانش به دستانش افتاد.
– دستهای تازه عروس که ایطوری نی باید چربشون کنم؟ مردم ده گه گاهی میآمدند و به او سر میزدند. زمستان که میشد به زور بخاری شومینه ایش را هیزم و روشنش میکردند میگفت:
– اخر، تابسون که بخاری روشن نمیکنند.
همه اهل ده آن سمت خانههای نو نوار ساخته بودند و او خودش مانده بود و کلبه چوبی کنار باغش. گه گاهی جوانها میآمدند و برایش سیمانی میزدند یا جاییاش را سنگی کلوخی میگذاشتند که وقتی باران میآید، چکه نکند روی موهایش. میگفت:
– من بیام مش رحمت ناراحت میشه تازه عروسش رو بردید از خونه خودش بردید بیرون خونه و این جدیدی چشه؟
مهتاب آخرین نفر بود که آمد. دم در ایستاده بود انگار که روی پاهایش آسفالت ریخته باشند همانطور زول زده بود به مردم و فقط نگاه میکرد. بعد آرام آرام رفت به سمت الاغ. همه آمدند و دستانش را گرفتند همه را کنار میزد بی صدا و میرفت جلو سر رحمت را بلند کرد و زل زد به صورتش. همه خودشان را عقب کشیدند و او هم چنان زل زده بود به آن صورت پاره و خونین.. جای یکی از چشمها خالی بود.. مهتاب دست کشید روی آن صورت و بدن… تنها صدای کدخدا را شنید که:
– گرگ ها.. امان از گرگها.
و بعدش دیگر افتاده بود روی زمین و چشمانش روی هم افتاد.
از آن موقع به بعد ننه ماهتاب عروس بود و فصل، تابستان، هوا گرم و کلبه نونوار.
هنوز فنجان چایی توی دستش بود که پلکهایش روی هم افتاد دستش به سمت پایین صندلی کشیده شد، فنجان از دستش افتاد و شکست، چند نفس پشت سر هم کشید و آنوقت در کلبه باز شد.. تن ننه ماهتاب روی صندلی یخ کرده بود.. مش رحمت میان برف و بوران تابستانی، به دنبالش آمده بود…