ادبیات، فلسفه، سیاست

par2

عطر، خاطره، عطر

سیرت فرمان

نشستن زیر درخت سنجد، چیزی بیشتر از فقط نشستن زیر درخت سنجد است. شاید بوی این درخت نماینده‌ی دایمی زندگی برای ما باشد، شاید. از واپسین باری که با این درخت به اختلاط نشستیم، بیشتر از دو ماه می‎‌گذرد.

نشستن زیر درخت سنجد، چیزی بیشتر از فقط نشستن زیر درخت سنجد است. شاید بوی این درخت نماینده‌ی دایمی زندگی برای ما باشد، شاید. از واپسین باری که با این درخت به اختلاط نشستیم، بیشتر از دو ماه می‎‌گذرد. در این مدت قامت بیدهای دو سوی راهرو باریکی که به تفریح‌گاه کودکان و میدان فوتبال پارک منتهی می‌شود، تغییر خاصی نکرده. سبزه‌های نو رسته و گل‌های یاس هم همین‌طور. البته جای اقرار دارد که رایحه‌ی‌شان از نوبت قبل هوش‌رباتر است.

در مورد باد اما، باید گفت ناجوان‌تر شده و با قوت قبل با برگ‌های درختان و موهای عابران معاشقه نمی‌کند. تا قبل از این که این پارک در همسایگی لیسه نسوان بی‌بی ساره اعمار شود، این زمین به یک نیم نگاه گذرا و لعنت خدا هم نمی‌ارزید. برهوتی بود که در نیمه‌ی هر روز در آغوش آفتاب جان می‌سپرد و در هیچ بهاری از بهار بهره‌ای نمی‌برد. حالا اما «صراحی لبریز آرزومندی‌ست.» راست گفته‌اند که «حضور انسان آبادنی‌ست.»

از این راهرو باریک که من به نشستن زیر درخت سنجدش خو گرفته‌ام آن سوتر، دو صندلی در دو سوی پارک گذاشته‌اند. صندلی‌هایی که مرا به یاد خاطره‌ی شیرینی از آخرین سر زدنم به پارک می‌اندازند. همین طور که امروز از دور دست‌های پارک آوای نی روح و روان آدمی را لالایی می‌کند، عصر آن روز بهاری با گوشی‌هایم که صدای ظاهر هویدا را به گوش‌هایم هدیه می‌کردند وارد پارک شدم. نمی‌دانم به چه می‌اندیشیدم، شاید به «هیچ»، در همان جای همیشگی نشستم تا از بویی به این خوشی محروم نشده باشم.

به اولین چیزی که چشمم افتاد پیرمردی میان قد با پوستی گندمی و عصا به دست بود که با نگاه غریب و بسیار سنگینی به صحنه فوتبال جوان‌ها خیره شده بود. نمی‌شد مدید مدتی نگاهش کرد. سعی کردم نگاهش نکنم. ظاهر هویدا می‌خواند «ای کاش، ای عشق، ای عشق، ما را ز ما می‌رهاندی…» سرم را که بلند کردم چشمم به دختری در یکی از صندلی‌هایی که در ادامه‌ی پارک قرار داشت، افتاد. قدش را نمی‌شد به درستی حدس زد ولی ظاهرن بلند قد بود، آنچه از فاصله‌ی که من با او داشتم پیدا بود، کتابی در دستش بود و موهایی که هر دو سه لحظه یکبار باد با انبوه‌شان بازی‌گوشی می‌کرد.

با جان‌کنی بسیار دیدم که اسم کتابش «ملت عشق» است، ولی اسم نویسنده‌اش را نمی‌شد دید. من با آن سر و وضعی که داشتم شانسی برای آزمودن نداشتم، برای همین سعی نکردم خیلی توجه نشان بدهم، تا رویم را برگردانم دیدم که نگاهی معنادار و رازآلود به چیزی در مقابل خودش کرد. روبروی‌اش پسری خوش‌هیکل با پوستی سفید و موهای خرمایی نشسته بود. از حق نگذشته پسر جذابی بود. در دستش هم دفترچه‌ای قهوه‌ای رنگ بود که هر چند لحظه یکبار به دختر نگاهی می‌کرد و در آن چیزی می‌نوشت، شاید شاعری یا نویسنده‌ای چیزی بود. ولی خب نگاهش بسیار مهیب و فراگیرنده بود، تا آنجا که حتا مرا مرعوب و مجذوب کرد.

در یک آن باد بهاری به جانبداری از پسر شتافت و روسری دختر را از سرش به عقب برد و موهای او را کمی و حال پسر را بسیار آشفت. پسر تا این صحنه را دید سرش را به طرز غریبی به طرف شانه‌اش کج کرد. تو گویی بوی گیسوان محبوب او از عطر درخت سنجد من هم نیرومندتر بود. این خاتون وقتی روسری‌اش را مرتب کرد، تلاش کرد به خواندن کتابش ادامه بدهد. پس از چند لحظه‌ای نفسی عمیق کشید و کتاب را بست و به پسرک خیره شد. گویا می‌خواست کتاب چشم‌های او را بخواند. این چشم در چشم هم دوختن تا همیشه به یاد من خواهد ماند، این دو آنقدر در نظربازی مغروق بودند که حتا یک لحظه هم متوجه نگاه مزاحم و دوربین‌مانند من نمی‌شدند.

در یک لحظه به پسرک حسودی‌ام شد، حرف سعدی را فهمیدم که می‌گفت: «هرگز حسد نبردم بر منسبی و مالی … الا بر آنکه دارد با دلبری وصالی!» البته این آن وصال نبود، ولی کمتر از آن هم نبود. در دنیای ما همین خودش عشق‌بازی‌ست. این نظربازی که ما خبران در آن حیران بودیم کماکان ادامه داشت. ظاهر هویدا در گوش من می‌خواند: «ما همسرایان لالیم..» و این دو با چشم‌هاشان حرف می‌زدند، باد تندتر می‌شد و این دو با چشم‌هاشان حرف می‌زدند، چرخ‌بال‌ها رد شدند و این دو با چشم‌هاشان حرف می‌زدند، تا این که حتا ملا اذان گفت، و این دو بی هیچ توجهی هم‌چنان هم‌دگر را نگاه می‌کردند…

حس ‌می‌کردم در تئاترم. در همین هنگام یک خانمی با لباس بلند سیاه و دست در دست یک کودک و با خریطه‌ای پر نزدیک دخترک شدند و صدای‌اش زدند، او هم دستپاچه شد و با عجله برخاست و برای آخرین نگاهی کرد و با آن دو همراه شد. پسر هم تا آنجا که می‌شد نگاه کرد، و سپس در دفترش چیزی نوشت و شروع کرد به زیر لب زمزمه کردن. ندانستم چه نوشت، حدس هم نمی‌توانم بزنم، ولی لابد حرف خوبی‌ست. پسر مدتی ماند و کمی بعدتر در خلاف جهت دختر، راه افتاد. من ماندم و صندلی‌های خالی و این خاطره. به صندلی‌ها خیره شدم، پرسیدم چند نفر دیگر را این گونه نیروی زنده ماندن داده‌اید؟ جوابی نیامد. باری، بگذریم. بوی این درخت مرا یاد این خاطره انداخت، گفتم که، نشستن زیر درخت سنجد، چیزی بیشتر از فقط نشستن زیر درخت سنجد است.

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش