دیروز ظهر داشتم از خانه خودم در شهر به خانه مادرم در روستا میرفتم. برای رفتن به روستا سوار ماشین مسافرکشهای خود روستا میشویم که در ایستگاهی همیشه منتظر مسافر هستند. رفتم و در یکی نشستم. فقط من بودم و یک مرد که در صندلی جلو نشسته بود. حدود نیم ساعت میشد که در هوای گرم تابستانی منتظر تکمیل ماشین پیکان بودیم. آخ که این انتظارها چقدر خستهکننده هستند. کمکم داشتم چرت میزدم که یک زن جوان آمد و در سمت راستِ مرا باز کرد. میخواستم پیاده شوم تا او اول سوار شود. گفتم: من زودتر پیاده خواهم شد. گفت: نه من زودتر از تو پیاده خواهم شد. پس من سری تکان دادم و خودم را کشیدم به قسمت میانی صندلی عقب، سمت چپ من خالی بود و حالا سهنفری چشمانتظار مسافر دیگری بودیم. پنج دقیقه بعد درِ سمت چپم باز شد و پیرزن کهنسالی با قالیچه قرمزی در بغلش نمایان شد.
پیرزن آنقدر نحیف و چروکیده و ضعیف بود که حتی نمیتوانست در ماشین را باز کند یا درست روی پاهایش بایستد و با پشت خمیده راه میرفت و حتی نمیتوانست درست حرف بزند. صدساله به نظر میرسید، اما آن قالیچه را چنان محکم در بغلش گرفته بود گویی میخواست مثل قالیچه علاءالدین پرواز کند و در برود. پیرزن بالاخره توانست یکییکی پاهایش را داخل ماشین بگذارد و دامن لباس بلند محلی ترکیاش که به رنگ سفید بود و گلهای قرمز ریز رویش نقش بسته بود را هم از لای در جمع کرد و در را با دستهای لرزانش بست.
من و آن زن کناری، که این صحنه برایمان هم غمانگیز بود و هم مایه سرگرمیمان شده بود، مشغول تماشایش بودیم. به چهرهاش که دقت میکردی پوستش چروکیده شده بود و آویزان؛ فکش شل شده بود و معلوم بود دندان ندارد یا دو سه تا محض خالینبودن عرصه دارد. وقتی دهانش را باز میکرد تا با خودش حرفهای نامفهوم بزند، جای خالی دندانهایش به چشم میآمد، من با خودم فکر میکردم پس چطور غذا میخورد، چطور میجود آن بربریهای چون سنگ سخت را، مخصوصاً که عادت ترکان و ایرانیان بربریخوردن است. اگر حداقل نصف یک بربری را برای صبحانه نخورند انگار چیزی نخوردهاند. همینطور زیرچشمی آنالیزش میکردم: موهای حنابسته بافتهشده به دو قسمت که تارهای سفید میانشان خودنمایی میکردند، و روسری یا چارقد بزرگی به رنگ سبز سیر که در ترکی به آن یایلیق میگویند، و طرحهای گل رویش نقش بسته است سر پیرزن را پوشانده بود. و دور سرش هم شته بسته بود.
بالاخره یک نفر دیگر پیدا شد، در صندلی جلو دونفری بغل هم چپیدند. مسافرکشان روستای ما اگر در صندلی یکنفری جلو دو نفر را کنار هم نچپانند راه نمیافتند. اگر ماشین پُر هم شده باشد، همه باید منتظر یک نفر دیگر برای صندلی جلو باشند تا دو نفر بشوند و بعد حرکت! بالاخره راننده رضایت داده آمد و حرکت کردیم.
زن دست راستی من با لحن شوخی خطاب به پیرزن دست چپی من نگاهی انداخت و با لبخند گفت: خاله [در عرف ترکان بهجای ننه به زنان مسن خاله میگویند] مبارک باشه، قالیچه برای چیت است؟
من هم همین سؤال در ذهنم بود اما با روشنی بیشتر که: پیرزن، تو که امروز یا فردا تمام خواهی کرد، قالیچه دیگر به چه دردت میخورد که خودت را بهزحمت حملکردنش انداختهای، احساس میکردم چیزی خریدن برای آدمی که آفتاب عمرش لب بوم است خیلی دیر و بیهوده است.
پیرزن با حالتی بیقرار و گیج گویی از خواب پریده باشد با نگاهی گنگ به زن خیره شد، نشنیده بود که زن چه گفته است. گویی گوشش هم سنگین بود و اینهمه اثرات بارز جفای زمان بود. پیرزن نماد زمان بود. آن زن دوباره تکرار کرد این بار بلندتر: خاله قالیچه، قالیچه خریدهای! مبارک باشه! برای بچههایت است؟
پیرزن با این پرسش آخری، در صورت پیر و کوچکش، که دیگر احساساتش را واضح نشان نمیداد، با پریشانی و آزردگی خاطر گفت: نه! برای خودمه، بچه کجا بود، بچه کیه! همهشان رفتهاند. زن با لبخند مضحکی گفت: آهان خوب میکنی، استفاده کن هنوز خیلی وقت داری!
پیرزن، که زیر لب گاهی متلکی معلوم نبود به زمانه جفاکار یا به بچههایش میانداخت، گفت: آدم باید به فکر خودش باشد، زندگی کند، کدام بچهها! تا حالا برای آنها جمع کردم که الآن هیچکدام نیستند!
و تنها ماندهام، خانهام کفَش خالی است، قالیچه را میخواهم در خانه خودم پهن کنم، بنشینم رویش، میخواهم از این به بعد لذت ببرم و به خودم برسم هنوز خیلی وقت هست.
بعد دست لرزانش را با زحمت داخل جیب جلیقهاش کرد و هزارتومانی درآورد. خودش را کمی به بالا کشید تا کرایهاش را بدهد. آن قدر آبرفته بود که روی صندلی پهنشده بود. بهزحمت خودش را بالا میکشید، من و آن زن فقط نگاه میکردیم…من به حرفهایش فکر میکردم.
اما باورش برای آدم سخت است که پیرزن هم زمانی دختر جوان زیبارویی بوده که با چابکی قدم برمیداشته و میدویده است. با خودم فکر میکردم، چه قضاوت کوتهبینانهای کردم. این پیرزن بیسواد از من تحصیلکرده بیشتر درک میکند. من تا نوک بینیام را میبینم، اما او در سایه تجربه که به بهای جوانی به دست آورده دیگر میداند چه خوب و چه بد است. اما افسوس که خیلی دیر شده است. اما از پنجره نگاه او به زندگی هنوز دیر نیست، هیچوقت دیر نیست حتی یک روز را هم غنیمت باید شمرد.
وقتی به دستانش که دور قالیچه محکم گره شدهاند نگاه میکنم و به چشمان زندهاش، میتوانم میل و امید به زندگی را بهروشنی ببینم. وقتی سالمندان و افراد پیری چون او را میبینم، به فکر میافتم که اینهمه شوق و میل به زندگی از کجا نشأت میگیرد. پس چرا من و همسالانم همچو شوقی نداریم. چرا هرساله خبرهایی از خودکشی جوانان میشنویم، اما حرفی از سالمندان نیست. چه رازی در میان است. روزگار چه کاسهای زیر نیمکاسهاش دارد. مگر آغوش مرگ چه دارد که جوانان به آن مشتاقتر از آغوش زندگی هستند!
در همین فکرها غرق بودم که از ماشین پیاده شدم و آن ماجرا را پشت سر گذاشتم؛ اما هفتهها بعد هر وقت تنها میشدم به فکر آن پیرزن میافتادم و با خودم لبخند میزدم و فکر میکردم که آیا قالیچه قرمزش را پهن کرده است؟! و در ذهنم تجسم میکردم که رویش نشسته و با لذت چای مینوشید. اگر زندگی این لذتهای کوچک را نداشت کسی زنده نمیماند. آره همینه، الآن یادم نیست این جمله از کیست ولی فکر کنم فهمیدم راز و تفاوت میان جوانان و سالمندان در چیست!
همین جمله جواب است. همین لذتبردن از لذتهای کوچک! با خوشحالی بلند شدم و رفتم کتری را از آب پرکردم و گذاشتم روی گاز تا به یاد آن پیرزن من هم چایی بخورم. بله چایی رازه، بوییدن یک گل رازه، لبخندزدن به روی خودت در آینه، یادکردن از کسانی که دوستشان داری، رفتن به قدمزدن زیر باران در آبانماه، لذتبردن از تنهایی، انتظار برای دیدن اردیبهشتماه و…، همه اینها رازهایی هستند که هرکسی قدرت درکشان را ندارد. کسانی که بینش وسیعی دارند و خودشان را آنقدر که لازم است رشد دادهاند، رشد معنوی و شعوری فرای ماده و برای ماده برای درک و استفاده بهتر و لذتبردن از آن به دست آوردهاند، میتوانند این رازها را با تمام وجود زندگی کنند و آفتاب امید در وجودشان پرتوافکنی میکند.
آن شب هم تمام شد، روز بعد، ظهر داشتم از سرکار برمیگشتم به خانهام، مسیر رفتوآمدم به بازار میخورد، در پیادهرو مثل همیشه بهسرعت قدم برمیداشتم که با آن پیرزن روبهرو شدم و از کنار هم رد شدیم. من بهسرعت و او آرامآرام راه میرفت، کمی از سرعتم کم کردم و با چشم او را دنبال کردم. پیرزن با زنبیل قرمزرنگ نسبتاً بزرگی در دستش گویا برای خرید به شهر آمده بود. حتی وقتی به آن زنبیل هم چشمم افتاد با خودم فکر کردم که آن زنبیل دوست افراد سالمند است، چون در این دوره زمانه دیگر کسی از آنها استفاده نمیکند و منقرضشدهاند، اما برای پیرزن آن زنبیل یک دوست خوب است که رازهای کوچک او را با خودش حمل میکند. همینطور داشتم فکر میکردم و با سرعت راه میرفتم. از سرعت گامهایم کم کردم و با آرامش فکر کردم رازهای من کدامها هستند؟ چه چیزهایی مرا مجاب برای ادامهدادن میکنند؟ کمکم متوجه اطرافم شدم.
متوجه مردمان داخل بازار، پیادهرو، خیابان، مغازهدارها شدم که با شور اجناسشان را جار میزدند. یکی میگفت: بدو بدو تمام شد! زنانی که سر چندرغاز چانه میزدند، بچهای که گریه میکرد چون اشتباهی دست زن دیگری را گرفته و مادر خودش را گمکرده است؛ مادرش که یک مغازه آنطرفتر بود متوجه او شد و سراغش رفت؛ بچه کوچک اشکش بند آمد و نفس آسودهای کشید. حتی آسودگی بعد از پیداشدن هم رشکبرانگیز است برای کسی که وقتی گم شد هم کسی نیست تا پیدایش کند. سرم را بلند میکنم و نگاهم به درختان بلند کنار پیادهرو میافتد که هرروز از کنارشان بهسرعت رد میشدم اما یکبار هم لمسشان نکردهام، ناگهان از پشت سرم صدایی شنیدم…!
خانم، خانم برگشتم و با تعجب به صاحب صدا نگاه کردم. فکر میکردم حتماً صاحب آن صدا پسر قویهیکل گندهای باید باشد، اما او یک پسر نوجوان ریزهمیزه لاغر بود. با دستانی سیاه، که روی صورت و لباسش هم سیاه شده بود. من حتی متوجه پسر کفاش هم نشده بودم که هرروز در آن مکان کفاشی میکند، واکس میزند، ترمیم میکند.
با تعجب گفتم: چه شده؟ با منی؟ گفت: بله حواست نبود، بند کفشت باز است. ترسیدم زیر پایت گیر کند و کلهپا بشوی، جمله آخری را با خنده ریزی ادا کرد. من فقط توانستم سرشار از حس قوی و زیبای قدردانی بشوم برای توجه و نگرانی یک پسرک غریبه به خاطر بند کفشم. فقط توانستم بگویم: ممنون که گفتی، اگر نمیگفتی احتمالاً کلهپا میشدم. خندید و گفت: بله حتماً و رفت سر واکسش. این هم یک راز زیبای دیگر، همین توجههای کوچک به خودمان و اطرافیانمان میتواند زندگی را هم برای خودمان وهم دیگران باارزشتر و زیباتر جلوه دهد. من نیز برگشتم و با ذهنی آشفته به راه خودم رفتم. این روزها معمولاً شبها بیدارم؛ خوابم نمیبرد.
امشب از پنجره مشغول تماشای بیرون بودم که نگاهم روی ماه ثابت ماند. پرنورتر از همیشه به نظر میرسید. صبح با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم بروم سرکار. بعد از صبحانه راه افتادم سمت محل کارم. روز پرکاری بود، خیلی خسته شده بودم. در راه خانه بهطور آنی تصمیم گرفتم بروم به روستا و به مادرم سر بزنم. در ایستگاه مسافرکشی روستایمان سوار یک پیکان سفید شدم. این دفعه پروسهی سوارشدن پنج نفر مسافر زودتر طی شد تا اینکه راه افتادیم. وقتی رسیدم، سر کوچه پیاده شدم. سرم پایین بود و مشغول بستن زیپ کیفم بودم. وقتی سرم را بالا گرفتم چشمم افتاد به تکه کاغذی که به روی دیوار کوچه چسبانده شده بود. رفتم جلوتر؛ آن کاغذ اعلامیه مرگ کسی بود که شبیه گل بود! چون عکس گل داشت، هرچه تلاش کردم این گلخانم را نشناختم، چون عکس نداشت. اصولاً من کسی را در روستا نمیشناختم. مادرم میشناخت چون قدیمیتر بود و من بهجز تحصیل، دستی در کارهای دیگر مثل شناخت تکتک افراد نداشتم.
سری از روی تأسف تکان دادم و رفتم به سمت در خانهمان در پایین کوچه. کوچهای طویل که خیابان فرعی میشد گفت تا کوچه؛ با باغی از درختان سیب که در سمت چپ قرار داشت.
در خانه مادرم مشغول آشپزی بود. از دیدن من خوشحال شد من نیز سر شوق آمدم. او زنی چهل پنجساله است و چهره زیبایی دارد، اما خطوط چهرهاش نشان از رنجهای گذشته دارد و در چشمانش اندوهی خانه کرده است که از کودکی آن را در چشمان قهوهای مایل به سبزرنگش میبینم.
سر ناهار بودیم که گفتم: مامان کی فوت کرده؟ مادرم سرش را تکان داد و با آه گفت: اعلامیه را دیدی، مشهدی سولماز دیشب فوت کرده است. گفتم: من که نمیشناختمش، چه شکلی بود؟ گفت: همانکه صدسالش بود و با کمر خم راه میرفت، تنها زندگی میکرد و همیشه خودش میرفت به شهر و کارهایش را انجام میداد. ناگهان قلبم به سوزش افتاد. گویی سوزنهای داغی را در قلبم فرومیکردند و بیرون میکشیدند. فهمیدم همان پیرزن است. همان صاحب قالیچه، قرمزه!
با ناراحتی به فکر قالیچهاش افتادم با خودم گفتم: تو که هنوز از قالیچهات زیاد استفاده نکرده بودی، کجا رفتی؟ به مادرم گفتم: مامان وسایلش چه خواهند شد؟ گفت: هیچ، میخواهی چه بشود، بچههایش خانهاش را میفروشند و وسایلش را که چندرغازند میدهند سمساری ببرد، اگر چیز دندانگیری هم باشد برمیدارند. آن شب در خواب، پیرزن را دیدم که بر روی زمین خشک دراز کشیده بود و تکان نمیخورد. من با وحشت نگاهش میکردم تا اینکه قالیچه قرمزه را دیدم که از ناکجا پروازکنان آمد و کنار پیرزن توقف کرد. من همینطور با بهت باورنکردنی تماشا میکردم تا اینکه ناگهان پیرزن بهآرامی بلند شد. دیگر پشتش خم نبود و جوانتر به نظر میرسید. او سوار قالیچه شد، به پرواز درآمد و باهم در آسمان از نظر ناپدید شدند. چند روز از این ماجرا گذشته، امروز وقتی داشتم با مادرم تلفنی حرف میزدم، او گفت: میدانی چه شده؟! مشهدی سولماز همانکه چند روز پیش فوت شد، مردم میگویند یک قالیچه قرمز داشته است. گفتم آره منم دیده بودم. مادرم با صدای تعجبآلودی گفت: تو، چطور؟ کجا دیدی؟ گفتم بعداً تعریف میکنم حالا مگر چه شده. گفت: میگویند قالیچه گمشده است. درست بعد از مرگ پیرزن! و فرزندانش طلبکار قالیچه هستند.