ادبیات، فلسفه، سیاست

monoimages08-158

ما اداره‌جاتی‌ها

مرسده خدادادی

من، خانم محبوبه محنت؛ زندانی شماره‌ی 127، به مدت دو سال است که در این شرکت به کار ترجمه‌ی بروشورهای ماشین آلات بسته‌بندی مشغولم. درب قهوه‌ای شیک را به جلو هل می-دهم و وارد بخش خدمات می‌شوم. خانم منشی هنوز نیامده، روی میزش دسته نرگسی در حال پژمردن خودنمایی می‌کند. از آشپزخانه صدای شستن استکان می‌آید.

صبح‌ها جنازه‌ی خودم را از توی تخت جمع می‌کنم، آب یخی به صورت پف کرده‌ام می‌زنم و چای داغ یا قهوه‌ای هول‌هولکی می‌خورم و برای پوشاندن پف پلک‌های خواب‌زده‌ام خط چشم ملایم سرمه‌ای رنگی با خام دستی و بی‌قرینه به پشت چشمانم می‌کشم. مانتوی فرم سرمه‌ای رنگ –لباس زندان روزهای هفته- را به تن می‌کنم، دکمه‌هایش را با خوابالودگی می‌بندم، مغنعه-ی نیمه‌چروک را به سر می‌کشم و پیاده به سمت مترو رهسپار می‌شوم. ساعت شش و نیم صبح‌های سرد پاییزی معمولاً احساس امنیت چندانی برای پیاده‌ رفتن تا مترو ندارم اما وجود چند مدرسه در خیابان‌های اطراف و دانش‌آموان دبیرستانی و نوگلان خندان دبستانی و اولیایی که با خودخواهی تمام با دوبله پارک کردن ماشین‌هایشان عرض خیابان را بسته‌اند، به من دلگرمی می‌دهد که در این ساعت صبح تنها نیستم.

شروع ساعت کاری ۷:۳۰ است و من در بیست دقیقه‌ای که سوار خط آبی کمرنگ مترو هستم بعد از تلاش برای پیدا کردن جایی برای ایستادن میان جسدهای نشسته در کف مترو و خواب-زدگان ایستاده و آویزان به میله‌ها؛ شروع به خواندن ۲۵ صفحه از یک کتاب که به تازگی دانلود کرده‌ام می‌کنم. تبلت‌ام سنگین است و دستم گاهی خسته می‌شود، ولی ارزش‌اش را دارد. ۲۵ صفحه در راه رفت و ۲۵ صفحه در راه برگشت، می‌شود ۵۰ صفحه. گاهی حواسم پرت می‌شود و به اطرافم نگاه می‌کنم: زنانی با چادر مشکی، زنانی با یونیفرم اداری، دانشجویانی با مغنعه و مانتوهای جلوباز یا جلو بسته، زنانی با آرایش کامل و زنانی با صورت‌های بدون آرایش، همگی در قطاری به سوی جهنم سواریم و به سر کار یا دانشگاه می‌رویم.

ساعت ۷:۱۰ به ایستگاه مقصد می‌رسم، شیب خیابان را به سمت بالا می‌روم و پانزده دقیقه‌ی بعد به ساختمان سنگ گرانیتی با شیشه‌های رفلکس آبی می‌رسم. داخل ساختمان مراجعه-کننده‌ای روی مبل‌های نرم نارنجی رنگ کهنه نشسته‌ است و به زبان ترکی با نگهبان کت شلوار پوش صحبت می‌کند. انگشت سبابه‌ی یخ زده‌ام را ها می‌کنم و روی دستگاه ثبت ورود و خروج می‌گذارم. دستگاه اثر انگشتم را شناسایی نمی‌کند و با صدای بلند و ماشینی بی‌روح خود بلند اعلام می‌کند: «دوباره تلاش کنید». دوباره و سه بار تلاش می‌کنم، همچنان موفق نمی‌شوم. سه دقیقه‌ی دیگر وقت دارم تا ورود خودم را ثبت کنم وگرنه تاخیر می‌خورم. خانم منشی شرکت وظیفه دارد تاخیرهای هر هفته را روی فرم یک فرم اکسل با رنگ قرمز و فونت B Nazanin  و با سایز ۱۲ تایپ کند و برای مدیرعامل ایمیل کند. برای بار چهارم انگشتم را روی صفحه می-گذارم و موفق می‌شوم. دستگاه با پیروزی تیک سبز رنگی می‌زند و اعلام می‌کند: «شماره‌ی ۱۲۷». برای نگهبان روز خوبی را آرزو می‌کنم و سوار آسانسور قدیمی طبقات زوج می‌شوم. آسانسور آهنگ تایتانیک را زوزه می‌کشد و به کندی بالا می‌رود.

من، خانم محبوبه محنت؛ زندانی شماره‌ی ۱۲۷، به مدت دو سال است که در این شرکت به کار ترجمه‌ی بروشورهای ماشین آلات بسته‌بندی مشغولم. درب قهوه‌ای شیک را به جلو هل می-دهم و وارد بخش خدمات می‌شوم. خانم منشی هنوز نیامده، روی میزش دسته نرگسی در حال پژمردن خودنمایی می‌کند. از آشپزخانه صدای شستن استکان می‌آید. روی تابلوی اعلانات کوچک بالای سر منشی، برگه‌ای چسبانده شده که صبحانه خوردن پشت میز و یا در آبدارخانه را ممنوع اعلام کرده است. در کنارش برگه‌ی دیگری با فونت بزرگ‌تر و تصویر سیاه و سفید یک کیک تولد، زادروز فرخنده‌ی خانم سارا دولت؛ یکی از همکاران نحس و بدعنق واحد فروش را که موهای قهوه‌ای مایل به زرد و صورتی پر از جوش را دارد، تبریک گفته بود. همکار محترمه عادت به خواندن ایمیل‌های فوروارد شده و فضولی و اظهار نظر در باب مسایلی که به ارتباطی ندارد را دارد و دو سه باری ایمیل‌های بی‌ادبانه‌ای پر از اظهار فضل در خصوص بروشورها را روانه‌ی اینباکس من کرده است. گاهی فکر می‌کنم در آخرین روزی که در این شرکت مشغول کار هستم، پی‌دی‌اف کتاب بی‌شعوری را برایش ایمیل کنم و برای همیشه با لبی خندان و دلی شاد از آن جا بروم.

پشت میزم می‌نشینم و پالتوی سیاه رنگ مفلوکم را درمیاورم. مدیر عامل آویختن پالتو به پشتی صندلی‌ها را ممنوع اعلام کرده و در صورت مشاهده از دوربین‌های مداربسته، برای فرد خاطی ایمیل تذکری فرستاده می‌شود. همه‌ی همکاران موظفند پالتو و کت‌های خود را در کمد دیواری کنار دستگاه فتوکپی آویزان کنند. کمد با تخته‌ای از وسط به دو قسمت زنانه و مردانه تقسیم می‌شود زیرا چند ماه پیش یکی از همکاران خانم بابت بوی سیگاری که از کت آقایان به کاپشن او سرایت می‌کند شکایت کرده بود.

مستخدم چشم سبز و زیبا و جوان لیوان مشکی رنگم را پر از چای کرده و روی میزم می‌گذارد. بخاری که از سطح چای بلند می‌شود را دوست دارم. انگار دلگرمی و نوید روز خوبی را به من می‌دهد. از پشت مانیتورم بسته بیسکوییت نیمه‌خورده‌ی ساقه طلایی را در می‌آوردم و نصفه بیسکوییتی داخل دهانم می‌گذارم و با چای خیس می‌کنم و به پایین فرو می‌دهم. کامپیوترم را روشن می‌کنم و صدای غژغژ فن دستگاه بلند می‌شود. همکاران دو میز کناری هنوز نیامده‌اند و یک ربع فرصت دارم فایل جزوه‌ی زبان آلمانی‌ام را داخل کامپیوتر باز کنم و به تمرین ساده‌ترین کلمات و مکالمات روزمره بپردازم:

– سلام. اسم من مرسده است. حال شما چطور است؟

– من از کشور ایران می‌آیم. شما اهل کدام کشور هستید؟

– من بیست و هفت سال دارم. شما چند سالتان است؟

– من در کشور اوکراین زبانشناسی خوانده‌ام. رشته‌ی تحصیلی شما چیست؟

– من بسیار افسرده و ناامیدم.

– من خسته‌ام.

– من نابودم.

تا یک ربع بعد سریع به تمرین کردن ادامه می‌دهم. یک ربع بعد همکار میز کناری با فیس و افاده و با عجله پشت میزش می‌نشیند. سلام نجویده‌ای تحویل می‌دهد و سریع به داخل دستشویی می‌دود. دیرش بوده و فرصت آرایش نداشته. از دستشویی که بیرون می‌آید ابروهایش کلفت‌تر و پررنگ‌تر شده و رژ لب قهوه‌ای به لب دارد. آن طرف صدای جر و بحث یکی از همکاران واحد خدمات با یکی از مشتریان شکایتی پای تلفن به گوش می‌رسد. صدای داد و فریاد با صدای آبنمای چسبیده به دیوار مخلوط می‌شود و در فضا می‌پیچد.

همکاری بعدی هم که از راه می‌رسد جز‌وه‌ام را می‌بندم و فایل ترجمه‌هایم را باز می‌کنم. هر دو همکار می‌توانند مانیتورم را ببینند. از مشخصات فنی دستگاه شروع می‌کنم و زیرنویس عکس-ها را با دقت ترجمه می‌کنم. دومین چایی روز را که روی میزم می‌گذارند می‌فهمم ساعت ۹ شده. صبح‌ها تا قبل از ناهار سه نوبت چایی دریافت می‌کنیم: ساعت ۷:۳۰، ساعت ۹ و ساعت ۱۱. کسی حق ورود به آبدارخانه را ندارد و تنها باید از مستخدم درخواست آب جوش و یا چای کنیم. به ترجمه‌ی بخش طرز کار دستگاه که می‌رسم ساعت ۱۱ شده و دو همکار میز بغلی مشغول کلنجار رفتن با یکدیگر هستند که کدام یک باید به مشتری زنگ بزنند. همکار کناری‌ام که به دستشویی می‌رود، بغلدستی سریع گوشی تلفن را برمی‌دارد و از مدیر بخش خدمات درخواست می‌کند تا به خانم ریاضت تذکر بدهد که به وظایفش با جدیت بیشتری عمل می‌کند. سرم را لای برگه‌های پرینتم می‌گیرم و وانمود می‌کنم صدایش را نمی‌شنوم.

ترجمه می‌کنم و ترجمه می‌کنم و ترجمه می‌کنم. نیم ساعت مانده به ساعت ناهار که دیگر می-برم و نمی‌توانم ادامه دهم. پرینت نمایشنامه‌ی خانه عروسک را لای برگه‌هایم باز می‌کنم و گویی در حال خواندن یکی از بروشورها هستم، به ادامه‌ی سرنوشت زن نمایشنامه می‌پردازم. دو نفر مشتری حضوری آمده‌اند تا با مدیر خدمات صحبت کنند. منشی با پشت چشم و اکراه آن‌ها را به اتاق مدیر راهنمایی می‌کند.

ساعت ناهار و رهایی می‌رسد. مستخدم چشم سبز با یک سینی بزرگ ظرف‌های گرم شده‌ی غذایمان را روی میز شیشه‌ای ناهارخوری می‌گذارد. هر کس سر جا خودش نشسته و من جایی ته میز، روی صندلی همیشگی‌ام نشسته‌ام و به قرمه‌سبزی‌ام نگاه می‌کنم و وانمود می‌کنم جذاب‌ترین چیز برای نگاه کردن در آن اتاق است. همکار سر میز که بوی عطرش تا اینجا می-رسد با افتخار دست روی شکم برآمده‌اش می‌کشد و از جزییات خرید سیسمونی و دستگاهی که بینی نوزاد را از آشغال دماغ پاک می‌کند صحبت می‌کند. همکاران بخش الکترونیک با نفرت نگاهی به اون می‌اندازند. بقیه هم دلشان به هم خورده اما کسی جرات اعتراض ندارد. فکر کنم همگی خوشحالیم که بچه‌دار شده و به زودی برای مرخصی زایمان شرکت را ترک می‌کند. روزهای اول حضورم غذا خوردن دور آن میز گرد شیشه‌ای و برانداز شدن و چشم و ابروهای همکار باردار که با تمسخر به ابروهای برداشته نشده و صورت بچه‌گانه‌ام نگاه می‌کرد جز سخت‌ترین کارها بود. حالا هم خیلی فرقی نکرده، غذایم را سریع تمام می‌کنم و مابقی ساعت ناهار را در خیابان خلوت پشت شرکت قدم می‌زنم. مردی از دور نزدیک می‌شود، از خلوتی خیابان استفاده می‌کند و متلک رکیکی زیر گوشم زمزمه می‌کند و با افتخار رد می‌شود. مطمئنم برگشته است تا واکنشم را ببیند. بی‌تفاوت رد می‌شوم اما در درونم خشم و انزجار غوغا می‌کند. در ذهنم پاره آجری که کنار ساختمان نیمه‌کاره‌ی بغل شرکت افتاده را برمی‌دارم، به سراغ مرد می‌روم و آنقدر به فک و دهانش می‌کوبم تا خون سراسر پیاده‌رو، کل خیابان و تمامی شهر را بگیرد.

هواخوری زهرمارم شده و به پشت میزم برمی‌‌گردم. از سالن ناهارخوری صدای هر و کر همکاران به گوش می‌رسد. پرینت نمایشنامه را باز می‌کنم و به خواندن ادامه می‌دهم. ساعت ناهار تمام می‌شود، ساعت دو، ساعت سه و چهار می‌شود. ترجمه‌ی بروشور به نصفه رسیده، پنج تا ایمیل را جواب داده‌ام و فایل دو عدد از بروشورها را برای مشتریان می‌فرستم. سر میز مدیر فنی می‌روم تا ایمیلی که از کشور دیگری برایش ارسال شده را ترجمه کنم. ساعت تعطیلی نزدیک است. اکثر همکاران دست از کار کشیده‌اند. دو همکار بغلی دارند آدرس سالن کاشت ناخن را با همدیگر رد و بدل می‌کنند. منشی با موبایل به همسرش زنگ زده و می‌گوید زودتر دنبالش بیایید. خانم مستخدم زیبا روپوش سفیدش را پشت در آویزان می‌کند و کت چرمی قهوه‌ایش را می‌پوشد و با صدای زیبایش آوازی را آهسته و ملایم زمزمه می‌کند.

ساعت تعطیلی، فرار و رهایی می‌رسد. همه به جلوی در آسانسور هجوم می‌آورند. دو عدد از همکارها مشغول شکایت و نق زدن بابت حقوق‌اند. منشی با افتخار برای همکار واحد مالی تعریف می‌کند که دیشب چطور حال مادرشوهرش را گرفته. مدیر با صدای گرم و مهربانش دارد با معاونش در مورد قیمت خودرو صحبت می‌کند. بچه‌های واحد مالی طبقه را روی سرشان گرفته‌اند و می‌خندند. آهسته از کنار همه‌شان عبور می‌کنم و از پله‌ها ده طبقه را پیاده می‌روم پایین.

در پیاده‌رو باد سردی به صورتم می‌خورد، یقه‌ی پالتویم رو بالا می‌کشم و دست‌هایم را در جیبم می‌گذارم و پیاده تا خانه می‌روم. هوای دودآلود را به داخل ریه‌هایم می‌فرستم و فکر می‌کنم شاید فردا روز بهتری باشد.

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش