ادبیات، فلسفه، سیاست

train 300

قطار میرود ….

مجتبی رحیمی چیتگر

از دو ساعت پیش که کنترل بلیط تمام شد و ادامۀ کار به رئیس اول واگذار شد، تصمیم گرفت ساعتی بخوابد تا شب را بتواند بیدار بماند. او در این سیر رئیس دوم بود و باید از ایستگاه اردکان به بعد شیفت را تحویل می‌گرفت…

از دو ساعت پیش که کنترل بلیط تمام شد و ادامۀ کار به رئیس اول واگذار شد، تصمیم گرفت ساعتی بخوابد تا شب را بتواند بیدار بماند. او در این سیر رئیس دوم بود و باید از ایستگاه اردکان به بعد شیفت را تحویل می‌گرفت و این یعنی حدود ۵ ساعت وقت داشت.

تخت رنگ‌ورورفتۀ کوپه را با ملحفه‌های سفیدی پوشاند که به‌تازگی مهماندار سالن برایش آورده بود و مشغول درآوردن لباس‌های سازمانی شد. لباس‌هایش شامل پیراهن سفید با پاگون‌های مشکی و اتیکت و مدالیوم ریاست آویزان از آن، شلوار و کفش و جوراب بود. نیمۀ تابستان بود و سیستم تهویۀ واگن با تمام توان کار می‌کرد، اما از دریچۀ چرک‌گرفتۀ کوپه جز نسیمی خارج نمی‌شد. عرق‌گیر تنش کاملاً خیس بود و همین نسیم اندک، نوازشی بود که حکم لنگه کفشی در بیابان را داشت.

روی تخت دراز کشید. لامپ کوپه را خاموش کرد و تصمیم گرفت لااقل برای ساعتی بخوابد. همیشه همین‌طور بود، به محض بسته‌شدن پلک‌هایش دریچۀ فکر و خیالش باز می‌شد. انگار با نوعی سیستم نامرئی به هم متصل بودند. هر چیزی می‌توانست سرنخی باشد برای شروع خیال! از سوت‌زدن کودکی پشت درِ کوپه گرفته، تا صدای جیرجیر تخت کناری! شاید هم اینها فقط بهانه‌ای بود برای نخوابیدن و نخوابیدن و بازهم نخوابیدن.

نمی‌توانست تمرکز کند و افکار مختلف چون برگی سرگردان میان امواج باد می‌رقصیدند و از سویی به سوی دیگر، از گذشته‌های دور تا به امروز و حتی فرداهای نیامده می‌رفتند! به مجوزی فکر می‌کرد که نتوانسته بود برای اجرای سقف چهارم ساختمان نیمه‌کاره‌اش بگیرد و لجبازی‌های پسرش امیر را به یاد آورد که با بزرگ‌ترشدنش، کنترلش برای او و فروغ سخت‌تر می‌شد. با فروغ نُه سال پیش آشنا شده بود. هرچند فامیل نزدیک بودند، اما روابط خانوادگی‌شان آن‌قدر کم بود که همان واژۀ «آشنایی» برای شروع مناسب‌تر به نظر می‌رسد. فاصلۀ زندگی آن دو از هر نظر زیاد بود و ابتدا امید چندانی به این وصلت نداشت. به‌هرتقدیر، امروز هر دو منتظر مسافر دوم زندگی خود بودند. طبق گفتۀ پزشک باید حوالی شب یلدا از راه می‌رسید. امروز وقتی برای سفارش‌های فروع به هایپرمارکت ایستگاه شیراز رفته بود و سراغ لباس نوزاد را از فروشنده می‌گرفت، چشمش به لباس‌های دخترانۀ داخل ویترین افتاد و با خودش گفته بود که همیشه درصدی احتمال خطا در تشخیص پزشکان وجود دارد و با همین امید جواب سربالای فروشنده را پذیرفته و دست خالی از هایپر بازگشته بود.

بیشتر وقت‌ها زمان خوابش همین‌طور می‌گذشت و پس از بارها پهلوبه‌پهلوشدن، با این جمله‌ها که «من کلاً آدم کم‌خوابی هستم،» یا «اگه نیاز به خواب داشتم، خوابم می‌برد» خودش را توجیه می‌کرد و به رضایتی نسبی می‌رسید. البته چارۀ دیگری هم نداشت!

پس از مدتی کلنجاررفتن با خود، برخاست و از پنجرۀ کوپه نگاهی به بیرون انداخت. چراغ‌های اصفهان از دور پیدا بود. اوایل کار حتی پس از بررسی گراف حرکت قطار و پرس‌وجو از لوکوموتیوران، تشخیص موقعیت مکانی برایش کار سختی بود. اما حالا با گذشت پنج سال از کار در قطار، چراغ‌های روشن هر شهر را با نگاهی می‌شناخت. دورنمای اصفهان از این فاصله و به‌ویژه در تاریکی شب، زیبایی منحصربه‌فردی داشت. وقتی قطار از سوزن خروجی ایستگاه آبنیل به‌سمت اصفهان روانه می‌شد، در مسافت کوتاهی باید اختلاف ارتفاع را جبران می‌کرد و هیچ راهی جز مسیر مارپیچی زیبا نداشت که همچون ماری بر کرانۀ این شهر می‌خزید و آرام‌آرام در ایستگاه باری توقف می‌کرد.

پنجرۀ کوپه بخار گرفته بود و دید را کاهش می‌داد و این مشکل مانند بی‌خوابی نبود که بتواند به‌راحتی با آن کنار بیاید. برخاست و پس از پوشیدن تی‌شرت سرمه‌ای‌رنگش، به رستوران قطار رفت تا از آنجا بهتر بتواند نصف جهان را تماشا کند که در تاریکی عمیقی فرورفته بود.

رستوران در میانۀ قطار قرار داشت و برای رسیدن به آن باید از سه واگن پلور سبز قدیمی و دو واگن پارسی عبور می‌کرد. درب کوپه را قفل کرد و به‌سمت انتهای راهرو حرکت کرد. میانه‌های واگن دوم بود که احساس کرد قدم‌هایش سنگین و حرکت روبه‌جلو برایش سخت شده است. این حالت برایش آشنا بود؛ قطار ترمز اضطراری شده بود و این یعنی در آستانۀ وقوع یک حادثه بودند. حفاظ کنار پنجره را محکم گرفت و خود را آمادۀ برخورد احتمالی کرد. پس از لحظاتی قطار با شوک ناگهانی حاصل از ترمز اضطراری متوقف شد. بی‌سیم همراهش نبود و نمی‌توانست با لوکوموتیوران ارتباط برقرار کند؛ لذا سرعت خود را بیشتر کرد تا به رستوران برسد و از ماجرا باخبر شود. رئیس اول، آقای اسدی، مشغول صحبت‌کردن با بی‌سیم و مخابرۀ پیام‌هایی و دادن دستورات لازم به مأمور فنی و لوکوموتیوران بود. وقتی آقای اسدی قیافۀ مبهوت و نگران رضا را دید، دستش را به علامت آسودگی بلند کرد و با ایماواشاره به او فهماند که مسئلۀ خاصی نبوده و جای نگرانی نیست.

رضا نزدیک‌تر شد و روبه‌روی رئیس نشست. نیاز به پرسش نبود تا آقای اسدی بداند رضا چه می‌خواهد. لذا قبل از اینکه رضا لب به سخن بگشاید، او گفت: «اصلاً جوش نزن آقا رضا! یه شیرپاک‌خورده‌ای کُت‌وشلوارش رو به دستگیرۀ ترمز اضطراری آویزون کرده. می‌گه فکر کردم جالباسیه!»

خندۀ بی‌جانی به نشانۀ آسودگی بر لب‌های رضا نقش بست و منتظر سردشدن چایی ماند که برایش آورده بودند. از پنجرۀ تمیز کنار میز به اصفهان خیره شد و ناخواسته دیگر صحبت‌های جناب اسدی را نشنید. با خودش اندیشید چه خوب می‌شد اگر قطار به‌جای ایستگاه باری، از میان شهر عبور می‌کرد و شاید آن موقع می‌توانست سی‌وسه‌پل را ببیند و خاطرات کهنه‌اش را مرور کند.

خاطرات روزگار نوجوانی را به یاد آورد که اکنون چون غباری در دوردست به نظر می‌رسید و جز چند آه سرد حاصلی نداشت. شاید همان بهتر بود که از کنار شهر می‌گذشتند…

اما گریزی از خیال نداشت. اتاق تاریکِ ذهنش از رشته‌های خیال پُر و خالی می‌شد و او فقط می‌توانست تصمیم بگیرد که کدام رشته را دنبال کند. برای لحظه‌ای میدان نقش‌جهان را به خاطر آورد. مقابل ورودی مسجد شاه ایستاده بود و با لذت تمام کاشی‌کاری‌های به‌هم‌پیچیدۀ طاق را می‌نگریست. مارپیچ کاشی‌ها، نگاه را دنبال خود می‌کشید و راه فراری از آن نبود. وقتی به خودش آمد، گردنش تاحدامکان کِش آمده و صورتش به موازات آسمان قرار گرفته بود و سقف طاق را از نظر می‌گذراند. در ادامۀ خط سیر کاشی‌ها، نگاهش به عالی‌قاپو افتاد که از دور چشم‌نوازی می‌کرد. البته فقط زیبایی‌های ستون‌های چوبی آنجا نبود که او را مجذوب عمارت می‌کرد، بلکه دختری بر بلندای ایوان ایستاده بود که آبشار موهای طلایی‌اش زیر نور خورشید نصف جهان می‌درخشید.

آن دختر آن‌قدر برایش جذاب بود که باعث شد از جمع خانواده جدا شود و راه عالی‌قاپو را در پیش بگیرد. فاصلۀ زیادی از آنجا نداشت و با گذشتن از عرض میدان می‌توانست به زیر ایوان برسد و قطعاً از آنجا بهتر او را می‌دید. در همین فاصلۀ کوتاه به یاد داستان شیخ صنعان افتاد و خود را دید که چون حضرت شیخ دل و دینش را باخته و عازم آن بنای شگرف شده است! خندۀ کم‌رنگی از سر شرم بر لبانش نشست. سر به زیر انداخت و سعی کرد همین خندۀ بی‌جان را هم از عابران مخفی کند؛ هرچند می‌دانست میان آن‌همه آثار تاریخی و فرهنگی و زیبایی‌های تمام‌وکمال، بعید است کسی کم‌ترین توجهی به حالات او داشته باشد.

با صدای حاج عیسی که می‌گفت «چای سرد شد رئیس!» به خودش آمد و فنجان چای را در چشم‌برهم‌زدنی نوشید و با اشارۀ چشم به حاجی فهماند که دومی را هم می‌خواهد. حاج عیسی سرمهماندار قطار و مردی نیمه‌طاس بود که موهای شقیقۀ کاملاً سپیدش از دهۀ پنجم زندگی‌اش خبر می‌داد.

حاج عیسی رو به مأمور پذیرایی کرد و با لحنی تند و تحکم‌آمیز گفت: «چند بار باید به‌ت بگن چای رو که می‌آری، زیر فنجون یه دستمال بذار! میز لامصب رو ببین به گند کشیده شد.» سپس با اخمی، سینی حاوی فنجان‌ها را به مأمور پذیرایی داد و با اشاره به او فهماند که بازهم چای بیاورد.

همیشه ساعت‌های ابتدایی شب، رستوران مملو از جمعیت بود. برخلاف دیگر همکارانش، رضا این شلوغی را دوست داشت. گرچه ساعت‌ها گذراندن در سکوت و تماشا از او فردی منزوی به نمایش گذاشته بود، اما همکاران نزدیکش می‌دانستند که او این‌گونه نیست و اگر آبی پیدا شود، شناگر ماهری خواهد بود!

بارها پیش آمده بود که مسافران با سؤالاتی از سر کنجکاوی بحث را شروع کرده و تا پاسی از نیمه‌شب به صحبت ادامه می‌دادند. موضوع گفتگوهایشان مسائلی مختلف بود، از مباحث فنی قطار گرفته، تا گفتگوهای فلسفی و دینی و گاهی نیز سیاسی. به قول خودش باب گفتگو که باز شود، سخن بسیار است برای گفتن، اگر گوشی باشد برای شنیدن و شعوری برای فهمیدن!

برایش فرقی نداشت که مخاطبش چه سن‌وسالی دارد یا کار و دین و مذهبش چیست. همین‌که اهل گفتگو باشد کافی بود. هیچ‌چیز به اندازۀ آدم‌های متعصب و بی‌فکر آزارش نمی‌داد.

وقتی به خودش آمد، از چراغ‌های اصفهان خبری نبود و او خیره به سیاهی شب، زیرلب تصنیفی را زمزمه می‌کرد:

با من صنما، دل، دل یک‌دله کن
گر سر ننهم، وانگه، وانگه گله کن
مجنون شده‌ام، مجنون شده‌ام، از بهر خدا
زان زلف خوشت، جانا، یک سلسله کن
سی‌پاره به کف در چِله شدی، سی‌پاره به کف در چِله شدی
سی‌پاره منم، ترک چِله کن
ای مطرب دل زان نغمۀ خوش، زان نغمۀ خوش، این مغز مرا پُرمشغله کن، پُرمشغله کن…

حاج عیسی: «بَه‌بَه، بَه‌بَه… رئیس، رو نکرده بودی؟! خوش‌صدای کی بودی تو؟! صدا رو آزاد کن فیض ببریم رئیس!»

رضا: «ای‌بابا، صدا کدومه حاجی! گرفتی ما رو؟!»

– نفرمایید قربان، برای ما نغمۀ بهشتیه.

– نغمه چیه بابا، بهشت کدومه؟! دلمون گرفته بود، زیرلب یه چیزی خوندیم. گیر دادی ها؟!

– ای‌بابا، ما رو باش فکر می‌کردیم گیرودار فقط برای ما بدبخت‌بیچاره‌هاست!

– این چه حرفیه می‌زنی حاجی؟! دل که این حرف‌ها حالی‌ش نمی‌شه.

حوصلۀ گیردادن‌های حاجی را نداشت. لذا گرسنگی را بهانه کرد و خواست زودتر شام را برایش بیاورند. ندیم از آشپزهای موردعلاقۀ او بود. به‌رغم کمبود امکانات، ساده‌ترین غذاها را به‌خوبی می‌پخت!

مأمور پذیرایی مشغول چیدن میز شام بود که گوشی موبایل رضا زنگ خورد.

رضا: «اَلو، سلام بابا.»

پدر: «سلام رئیس! کجایی؟»

– نزدیک اصفهانم بابا. دارم می‌آم مشهد.

– به سلامتی ایشالله. بابا جان، مزاحمت نمی‌شم، فقط می‌خواستم بگم امروز از بیمه زنگ زدن و برای اون استراحت پزشکی گفتن باید برید از شعبۀ ۲ پیگیری کنید!

– چرا؟! مگه دفترچۀ شما مربوط به شعبۀ ۵ نیست؟!

– چه می‌دونم والله! می‌گن محل حادثه مربوط به اون شعبه می‌شه. اگه وقتش رو داری، هروقت رسیدی یه سر برو ببین چی‌کار می‌شه کرد.

– باشه پدر جان؛ برسم پیگیر می‌شم و خبرش رو به‌ت می‌دم. نگران نباش. اَلو… اَلو… بابا! صدام رو داری؟

– بب… مممم… ننننن…

– اَلو بابا! من صدات رو ندارم. اگه صدام رو داری، برسم پیگیر می‌شم و خبرش رو به‌ت می‌دم. خداحافظ.

حاج عیسی: «رئیس، خودت رو اذیت نکن. تا اردکان دیگه آنتن نداریم.»

نگاهی مأیوسانه به حاج عیسی کرد و با ناامیدی سری تکان داد. به‌هرحال کاری از دستش برنمی‌آمد. حالِ پرنده‌ای را در قفسی آهنی داشت و آن‌قدر می‌دانست که با کوبیدن خود به درودیوار قفس راه گریزی پیدا نخواهد کرد. لذا تصمیم گرفت کباب شامی را بخورد و تماس تلفنی را به اردکان موکول کند.

بعد از خوردن شام دیگر منتظر تعارف‌ها و تکلف‌ها نماند و با تشکری مختصر و کسب رخصتی از جناب اسدی، راهی کوپۀ خود شد بلکه این چند ساعت باقیمانده تا تحویل شیفت را بتواند کمی بخوابد. درواقع می‌دانست که نمی‌تواند، اما آن شب حوصلۀ نشستن در رستوران و گپ‌وگفت را نداشت. دیدن اصفهانِ غرق در تاریکی و سوسوی چراغ‌ها هوایی‌اش کرده بود. ملحفه را تا زیر چانه‌اش بالا کشید و بی‌آنکه اراده کند، خود را زیر سقف چوبی عالی‌قاپو دید. دختر همچنان نیم‌رخ لب ایوان بود و آمدوشد کالسکه‌ها را می‌پایید. در آن فصل سال و به‌خصوص در چنین مکانی دیدن توریست‌های خارجی چندان دور از انتظار نبود و شاید برای اهالی آنجا امری طبیعی به نظر می‌رسید. اما او نه اهل اصفهان بود و نه قبلاً در چنین فصلی در چنین جایی حضور داشت.

خود را مشغول تماشای معرق‌ها و منبت‌ها کرد و آرام‌آرام پیش رفت. اما چه باید می‌کرد و چه باید می‌گفت؟ پیش از آن هرگز در چنین موقعیتی نبود.اطرافیانش افرادی مذهبی بودند و تا آنجا که یادش می‌آمد در مسجد و جلسات قرآن روزگار گذرانده بود. حتی با دختران فامیل هم چندان خوش‌وبشی نداشت و به خاطر نمی‌آورد گفتگویی خصوصی یا صمیمانه با آنها داشته باشد. تنها دختر نزدیک به او خواهرش بود که آن‌هم فقط گاهی بینشان گفتگویی و کلامی و سلامی ولاغیر بود.

غرق در چنین اوهامی بود که ناگاه دختر را مقابل خود یافت. آن‌قدر به او نزدیک بود که صدای نفس‌هایش را می‌شنید. کِی این‌قدر به او نزدیک شده بود؟ درحالی‌که دخترک سعی می‌کرد دست‌وپاشکسته سلامی کند، او زبانش و حتی شاید نفسش بند آمده بود! ناگهان دخترخاله‌اش از پشت سر به دادش رسید و با چند کلاسی که در مؤسسۀ زبان شهرشان گذرانده بود، با گردنی افراشته از غرور و تبختر، سلام و علیکی با دخترک کرد و پرسید از کجا آمده‌اند. دخترک نیز به هر زحمتی که بود به او حالی کرد که اهل آلمان هستند و بدین ترتیب گفتگویشان به سریع‌ترین شکل ممکن پایان یافت و رضا هنوز گیج‌ومنگ بود که دخترک همان‌طور که آمده بود، رفت!

همچون مستی لایعقل به اطراف نگریست، بلکه ردّی از او بگیرد تا لااقل سلامش را پاسخ دهد. نمی‌دانست از حضور آن خروس بی‌محل خوشحال باشد یا ناراحت! به هر سویی سَرک کشید و از بالای ایوان پایین را نگریست، اما هرچه بیشتر می‌گشت، کمتر اثری از دخترک پیدا می‌کرد.

در تمام طول مسیر تا رسیدن به هتل محل اقامت چهرۀ دخترک از ذهنش پاک نمی‌شد و مدام جلوی چشمش بود. مقابل هتل کورش از ماشین پیاده شدند و او بی‌اعتنا به غُرغُرهای خاله جان از خستگی راه، به‌سمت ساختمان هتل رفت. معماری ساختمان با نمایی باستانی و تاریخی، آدم را به یاد هزاره‌های پیشین می‌انداخت. به‌سرعت به‌سمت پله‌ها رفت و با همان سرعت خود را به طبقۀ بالا رساند. فقط می‌خواست هرچه سریع‌تر به اتاقش برسد و روی تخت، خوابی عمیق را تجربه کند.

با صدای مادر بیدار شد و به‌ز‌حمت چشم‌هایش را گشود. همراه با خمیازه‌ای کِش‌دار، جویای ساعت شد و پاسخ نامفهوم مادرش را شنید که حین خروج از اتاق به او گفت که شب است و وقت شام. لباسی رسمی به تن کرد و برای صرف شام راهی رستوران شد. برای رسیدن به رستوران باید از لابی هتل می‌گذشت و پس از عبور از یک راهروی نسبتاً باریک، به‌سمت چپ و درِ ورودی رستوران می‌پیچید. جایی دنج و دور از هیاهوی خیابان و رفت‌وآمد میهمانان هتل بود. عرض لابی را با سرعت بیشتری طی کرد و وارد راهرو شد. دیوارهای راهرو با تابلوهایی از مناظر گردشگری اصفهان پوشیده شده بود. قدم‌زنان از کنار تابلوهای آویخته از دیوار می‌گذشت و نگاهی از سر لذت به آنها می‌انداخت. کیفور دیدن آن‌همه زیبایی بود که ناگهان چشمش به تابلوی عالی‌قاپو افتاد و از حرکت ایستاد! تصویر دخترک میان رنگ‌ها بود! نه اینکه واقعاً آنجا باشد؛ بلکه انعکاس ذهن او در تاروپود تصویر بود.

صدای تهویه که همچون لالایی خشنی بود، ناگهان قطع شد و او را به لحظۀ حال بازگرداند. چراغ‌های شب‌خواب کوپه نیز خاموش بود و فهمید که مشکل برق جدی‌ست. بی‌سیم را روشن کرد تا از میان مکالمات، چیزی دربارۀ مشکل بفهمد، اما هیچ‌چیز جز مقداری خِش‌خِش نصیبش نشد.

نیم‌نگاهی به ساعت کرد و از پنجرۀ کوپه بیرون را نگریست. تابلوی ایستگاه دورتر از آن بود که پشت شیشه‌های بخارگرفته قابل‌خواندن باشد. اما از شکل‌وشمایل آنجا می‌توانست بفهمد که نزدیک اردکان هستند. لذا برخاست و پس از پوشیدن لباس‌های غبارگرفتۀ ریاست، بار دیگر راهی رستوران قطار شد تا کم‌کم شیفت را از جناب اسدی تحویل بگیرد.

ادامه دارد…

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش