ادبیات، فلسفه، سیاست

cheraggh__

چراغی که به هیچ‌کجا روا نبود

داستان کوتاه

پای صبحونه حاجی از خوبی‌های بخشش و نیکوکاری برای فرزندش عباسعلی می‌‌گفت، عباسعلی هم با همون صورت تپل و قرمزش که رنگ دمپخت تماته بود به پدر نگاه می‌‌کرد و لقمه‌های املت رو می‌ذاشت دهنش، با سر حرف‌های پدر را تایید می‌‌کرد. بعد از صبحانه حاجی گفت: «حالا می‌دونی کجا گذاشتتش؟» 
عباس زال‌زاده متولد سال ۱۳۶۲ است. او فوق لیسانس مهندسی صنایع و لیسانس مدیریت فرهنگی دارد و به ادبیات داستانی علاقه‌مند است.

صبح زود حاجی، عباسعلی فرزندشو از خواب بیدار کرد و گفت: «پاشو بیا صبحونتو بخور که امروز خیلی کار داریم.» 

عباسعلی در حالی که چشماشو می‌مالید گفت: «آخه بابا این ساعت هنوز خروس خاله صغری هم بیدار نشده!» 

حاجی گفت: «تا قبل از اینکه ننه‌ات بیدارشه باید برش داریم و بزنیم بیرون.»

 عباسعلی که تازه حواسش سر جاش اومده بود خودشو جمع کرد و رفت سمت مستراح، حاجی گفت: «نری دوساعت دیگه پیدات‌ شه.»

پای صبحونه حاجی از خوبی‌های بخشش و نیکوکاری برای فرزندش عباسعلی می‌‌گفت، عباسعلی هم با همون صورت تپل و قرمزش که رنگ دمپخت تماته بود به پدر نگاه می‌‌کرد و لقمه‌های املت رو می‌ذاشت دهنش، با سر حرف‌های پدر را تایید می‌‌کرد. بعد از صبحانه حاجی گفت: «حالا می‌دونی کجا گذاشتتش؟» 

 عباسعلی جواب داد: «آره خودم دیدم آخرین‌بار از تاقچه‌ی بالای مطبخ پایین آوردش و تمیزش کرد بعد هم گفت، اینم جهیزیه‌ی خودمه، آخه مگه بابای یه‌لا قبات چی داشت؟! دلش خوش بود بچه‌هاش کویتن دریغ از یه پول سیاه…» که حاجی وسط حرف عباسعلی پرید و گفت: «حالا هرچه اون گفته تو نمی‌خواد تکرار کنی، پاشو پاشو چراغ رو بردار بریم که دیرمون شد، مواظب باش صدا نکنی خودشو و دخترش بیدارشن.»

 آروم از پنج‌دری اومدن بیرون و رفتن توی اتاقی که بهش می‌‌گفتن مطبخ حاجی عباسعلی رو روی دست بلند کرد تا از تاقچه‌ی بالایی چراغ سه‌فیتیله‌ای قدیمی و سبزرنگی که توی پلاستیک پیچیده شده بود رو بیاره پایین. اونم با دقت چراغ رو پایین آورد، بعد پدر پسری شال‌و‌کلاه کردن و زدن بیرون، سوز سردی می‌آمد و تا مغز استخوان رو می‌‌سوزاند، از میدون خاکی گذشتن بعد انداختن توی میدون بت‌شکن و از کوچه گل‌عین رفتن توی خیابون لیان، مغازه‌ها هنوز بسته بودن. عباسعلی گفت: «زود نیس؟»

حاجی جواب داد: «شاید زود باشه اما اینطوری ثوابش بیشتره آخه اولی هستیم و سر فرشتش خلوته!» بعد بلند خندیدن. سر فلکه ششم‌ بهمن روبروی بانک صادرات چادر کمیته امداد برپا بود ولی هنوز خبری از متصدی تحویل کمک‌ها نبود، یه نیم ساعتی توی آفتاب کم‌رمق جلو بانک ایستاده بودن، از سرما دستاشونو بهم می‌‌مالیدن. عباسعلی پرسید: «بابا چرا زود زود جشن عاطفه‌ها داریم؟!»

 حاجی نگاهش کرد و گفت: «یعنی چه؟»

عباسعلی گفت: «مثلا چرا جشن سال‌ نو یکیه یا جشن عید فطر ولی جشن عاطفه‌ها چندتاس؟»

 حاجی گفت: «اینو می‌دونم که آدم باید همش جشن بگیره و جشن خوبه حالا هرچی بیشتر بهتر.» 

مشغول صحبت بودن که تحویل‌دار چادر اومد، مرد چاق و کچلی بود که به زحمت راه می‌‌رفت و صدای نفس‌نفس زدنش تا ته لیان شنیده می‌‌شد، حاجی گفت: «بالاخره اومد. بریم چراغ‌ رو بدیم و یه ثواب چاق ثبت کنیم توی دفتر آخرتمون!»

 جلو رفتن و سلام دادن، مرد بدون اینکه نگاهشون کنه علیک گفت، بعد رفت پشت میز پلاستیکیش نشست و گفت: «فرمایش؟»

حاجی گفت: «اومدیم صبحونه بخوریم! خوب مرد حسابی آدم دم چادر کمیته امداد جز اهدا چیکار می‌‌تونه داشته باشه؟» بعد چراغ رو گذاشت روی میز و گفت: «اینو می‌‌خوام بدی به بدبختا حالیته؟»

 مرد که از برخورد اولش پشیمون شده بود بلند شد و با احترام گفت: «چشم، اجرتون با خدا، رسید بدم؟»

 حاجی گفت: «نه بیشین، ما رفتیم.»

تا شب بازار بودن، آخر شب بساط رو جمع کردن و راه افتادن طرف خونه، توی راه حاجی می‌‌گفت: «درسته کم بود اما آدم هرچقدر دستش می‌رسه باید به هم نوع کمک کنه.»

عباسعلی گفت: «هم‌نوع چیه؟»

 حاجی گفت: «این جمله آخری رو خدایی از تلویزیون شنیده بودم اما خوب حکمأ یعنی گدا بیچاره‌هایی که حتی از سر نداری حال حرف زدن هم ندارن.»

رسیدن خونه. توی دالون بودند که صدای ننه بلند بود، اول مفهوم نبود، فکر کردن با سمیه خواهر عباسعلی دعوا گرفته اما وقتی رسیدن توی حیاط شنیدن که ننه داشت با خودش نفرین می‌‌کرد، گوششون رو تیز کردن که شنیدن می‌‌گفت: «خودشو بچه‌ی گوربگوریش رفتن چراغ جهیزیه‌ام رو برداشتن نمی‌دونم کجا بردن» بعد به سمیه می‌‌گفت: «حالا مطمئنی کار خودشون بود؟»

 صدای دختر میومد که می‌‌گفت: «آره خودم دیدم بخدا همون چراغ سبزه از سر تاقچه بالایی برداشتنش.»

بعد دوباره ننه شروع ‌کرد به بدوبی‌راه گفتن: «همه رو مار می‌زنه ما رو خرچسونه! بخدا از دست حاجی مرگ برام عروسیه! نمی‌دونم بعد از اون‌ همه خواستگار این غربتیه پاپتی چی بود راضی شدم باهاش عروسی کنم اونم بعد سه تا زن که یا سرشون رو خورده بود یا کارشون به طلاق و طلاق‌‌‌کشی رسیده بود. خدا ازت نگذره که سیاه‌بخت شدم، آخه کدوم قرمساقی بغل تو می‌‌خوابید؟ منه نادون خودم رو بیچاره‌ی این پیرمرد الدنگ کردم.»

 حاجی یالله گفت و وارد پنچ‌دری شد. عباسعلی هم که سردش بود کنار چراغ علاالدین خزید. ننه رو به حاجی کرد و گفت: «چراغ‌ سه فیتیله‌ایه جهیزیمو هرجا بردی میری پسش می‌گیری و میاریش و الا من می‌دونم و تو!»

 تا حاجی خواست حرفی بزنه ننه گفت: «بی حرف.»

صبح قبل از اینکه گنجیشک‌های توی درخت نارنج وسط حیاط جیک‌جیک کنن ننه از خواب بیدار شد و گفت: «حاجی امروز میری چراغ رو وامیجوری و صحیح و سالم میاریش وگرنه خودتو این عباسعلیه جونه‌مرگ شده رو آتیش می‌زنم.»

حاجی که تا لاله‌های گوشش سرخ شده بود با لکنت گفت: «آخه زن چرا اینجوری می‌‌کنی، بخدا اصل ثوابش مال خودته هربار که یه بدبختی روش غذا درست کنه دعات می‌‌کنن.» این رو که گفت ننه بیشتر عصبانی شد و لگد محکمی زیر شکم عباسعلی که تا اون‌ موقع خواب بود زد و گفت: «برید از جلو چشمم گم‌ شید! از صبحونه هم خبری نیس.»

حاجی و عباسعلی لباس پوشیده و نپوشیده از خونه اومدن بیرون، پدر گفت: «لیاقت ثواب نداره! جهنم. یه رفیقی توی کمیته دارم می‌ریم پیشش چراغ رو پس می‌‌گیریم و میاریم می‌ندازیم جلوش. اول بریم پیش مختار صبحونه جیگر بخوریم، بعد می‌ریم دنبال تحفه‌اش.»

 عباسعلی با ترس گفت: «دیر نشه؟!»

 حاجی جواب داد: «حالا گداها هم دم کمیته صف نکشیدن که  بخوان چراغو شوهرش بدن!!!»

ساعت حوالی هشت بود و هنوز آفتاب کم رمق و رنگ پریده می‌تابید، حاجی غرولندکنان از سردی هوا ، پا دردش و بدشناسی توی ازدواج می‌‌گفت که رسیدن دم در اداره، چون نمی‌خواستن برن داخل و دیده بشن از نگهبانی خواستن گنجو رو صدا کنه. گنجو مرد خوش‌اخلاق و با مرامی بود که حاجی همیشه تعریفش می‌داد، گنجو اومد و بعد از احوال‌پرسی حاجی با شرمندگی ماجرا رو تعریف کرد.

گنجو گفت: «کمک‌ها رو اینجا نمیارن شما باید برید تنگک و اونجا تا ارسال نشده پیجور بشید و پسش بگیرید منم زنگ می‌زنم و می‌‌گم باهاتون همکاری کنن.»

حاجی توی راه که سوار تاکسی بودن رو کرد به عباسعلی و گفت: «آره بابا ما توی زن شانس نداشتیم، بعد از سه‌ تا ازدواج این چهارمی دیگه نوبر بود، به من می‌گه پیرمرد انگار خودش دختر چهارده ساله‌ی آفتاب مهتاب ندیده بود. وقتی زن من شد دخترش وقت شوهرش بود والا! تو هم دیشب خوب لال شده بودیا! هر چند کی حوصله‌ی دهن‌ به‌ دهن شدن با ننه‌ تو داره، امام زاده‌ای که خودمون درست کردیم حالا داره کمر خودمونو می‌‌زنه! بابا از من می‌شنوی زن نگیر، بخدا آقای صباخ رو ببین ۹۰ سالشه زن نداره و تازه ورزش هم می‌‌کنه، کتاب نجومی هم می‌‌نویسه، زن می‌‌خوای چیکار!» راننده هم شروع به یا حسین کرد و حرفای حاجی رو تایید می‌‌کرد.

بالاخره به تنگک و محل انبار کمیته رسیدن در زدن و حاجی خودشو معرفی کرد. انباردار هم که توجیه شده بود خیلی تحویلشون گرفت و گفت: «بیاید داخل، من خیلی دنبال چراغی با نشونی‌هایی که حاج گنجو داده بود گشتم اما چیزی پیدا نکردم، ولی توی دفتر ورود و خروج انبار یک چراغ دیدم که همون دیشب بردن هزاردستگاه و تحویل سالم نامی شده، آدرسشو نوشتم ایشالله که خودش باشه.»

نزدیکای ظهر بود که رسیدند هزار دستگاه. پرسون پرسون خونه‌ی سالم رو پیدا کردند، حاجی رو کرد به عباسعلی و گفت: «بابام‌جان این کارمون درست نیست اما چاره چیه حالا دفعه‌ی بعد یه چیز بهتر کمکشون می‌کنیم. اصلا نذر کردم اگر این چراغ سه فیتیله‌ای رو سالم از سالم تحویل بگیرم بجاش یه اجاق پنج‌شعله‌ براشون بخرم.» بسم‌الله گفت و در زدن، زنی از پشت در گفت کیه، حاجی گفت : «از طرف کمیته اومدیم درو باز کنید.» 

 زن جواب داد: «بخدا سالم خیلی وقته نه دزدی کرده و نه مواد فروخته.»

حاجی گفت: «نه اون کمیته، کمیته‌ی امداد کارتون داریم.»

زن که خیالش راحت شده بود در را باز کرد ، به گرمی تحویلشان گرفت حتی تعارف هم کرد، اما حاجی گفت: «نه مزاحم نمی‌شیم آقا سالم کجا هستند؟»

 زن گفت: «دوباره پول مواد نداشت چراغی را که دیشب همکاراتون آورده بودن برداشت برد بفروشه»

 حاجی با آرامش مثال‌زدنی‌ای گفت: «کجا برده؟»

 زن گفت: «همین بغل، بازار جنگ‌زده‌ها، پیش عیسی چراغی»

 حاجی بدو رفت سمت مغازه، عباسعلی هم دنبالش می‌‌دوید. پدر همانطور که می‌‌دوید می‌‌گفت: «آخه مردکه‌ی چلغوز، آدم کمک‌های مردمی رو می‌‌بره بفروشه، اونم برا خرج بخیه! پدری ازت در بیارم که ایولا بگی مردک مفنگی»

 عباسعلی در حال دویدن پرسید: «بخیه یعنی چه؟»

 پدر نفس‌نفس زنان گفت: «مواد.»

 دوباره پرسید:« مفنگی یعنی چه؟»

 پدر گفت: «یعنی کسی که معتاده. حالا تو هم وقت گیر آوردی! بدو بچه»

 دم در مغازه عیسی چراغی ایستادن، نفسی تازه کردن بعد رفتن داخل. چراغ سه‌فیتیله‌ایه سبز رنگ جهیزیه مادر روی پیش‌خون جاخوش کرده بود، پیرمرده دوده گرفته و سیاهی ته مغازه با الادین زردرنگ زهوار دررفته‌ای ور می‌‌رفت. پدر گفت: «آقا عیسی چراغ سه فیتیله‌ای برا فروش داری؟»

 عیسی گفت: «آره، یکی همونجا گذاشته ببین بکارت میاد؟»

 پدر با اندوه به چراغ، بعد به عباسعلی نگاه کرد و گفت: «همین خوبه!» پولشو داد، چراغ رو برداشت و اومدن بیرون اول عباسعلی نفهمید چراغ رو چند خریدن ولی بعد که دید یه هفته از پول توجیبی خبری نشد فهمید حاجی پول یه هفته کار کردنشو داده پای خط زدن ثواب چاق!

حاجی گفت: «وقت خونه رفتن نیست بیا نهار رو بریم چلوکبابی بختیار و به میمنت پیدا کردن چراغ جشن بگیریم و دلی از عزا در بیاریم.»

پشت میز که نشسته بودند و منتظر کباب، حاجی نگاهی به چراغ انداخت، آه سردی کشید و رو کرد به عباسعلی گفت: «چراغی که به هیچ‌جا روا نیست همین جهزیه‌ی ننه‌ته!!!» 

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش