هنوز گیجم همه همسایهها در کوچه ریختهاند و شاهد بیچارهگی و اشکهای بیامان ما هستند؛ با زل زدن به چشمان سردرگم ما با واژههای دلسوزانه، سفره همدردی را برای ما هموار کردهاند. ترحم همیشه برایم حیثیت «پاشیدن نمک روی زخم را دارد». پولیسها برای بازرسی ریخته بودند؛ در خانه با لشکری از سوالها برای بازجویی، و اما جوابی برای آن معما پیدا نمیتوانستند.
یک شب قبل آن روز، همه دور دسترخوان با آرامش، لبخند و قصههای کوتاه جریان روز، شاممان را صرف میکردیم و همه با خاطر آسوده خوابیدیم. فردای آنروز من، خواهر و برادرم به مدرسه، و پدر و مادرم به وظیفه راهی شدند و دوباره خانهای کهن پائین شهری که چندین سال از کرایه نشین بودنمان در آنجا میگذشت؛ با اتاقکهای گلی کوچکاش و درختی «انجیر» با جثه بزرگاش که کنج حویلی لم داده بود، با آن ظاهر رمزآلود و عجیباش که همیشه مرا به دلهره میانداخت، اما گاهی حس میکردم چیزی بین ما مشترک است، نمیدانم چه چیزی. ظهر بود و من از همه نخست از مدرسه راهی خانه شدم. کوچهای خلوت و باریک را برای رسیدن به خانه طی نمودم و از جلو دروازههای رنگ و رو رفته آهنی و چوبی همسایهها رد شدم. در انتهای کوچه بنبست با دروازهی چوبی قد و قامت خمیده خانهمان پیوستم. با چرخ دادن کلید درون قفل که از پشت در به زنجیر آویخته شده بود، داخل حویلی شدم.
باد خشنی به همراه گرمای طاقت فرسا وسکوت نامیمون دم در استقبالم نمودند. من از همان ابتدا با توهمهای «افسانهیی»شکلی این خانه و این درخت را نفرین شده میپنداشتم و آن لحظه دوباره ناخودآگاه و بیدلیل این فکر به ذهنم خطور کرد.
با خیره شدن به محیط چند لحظه به چرت رفتم و تا به خود آمدم دیدم عقربههای ساعت مچیام بدجور از دیر شدن داد میزنند. با عجله راهرو سمنتی تا دم در دهلیز را زیر پا گذاشتم و قفل آن را نیز باز نموده مستقیم به اتاقم رفتم لباسهایم را تبدیل و با عجله به مقصد کورس از خانه بیرون شدم. نمیخواستم مثل روزهای قبل، با دیر رسیدنم مورد پرسوجو قرار بگیرم. نگاهی تند به درخت انداختم.
گمان میکردم، درخت نیز مرا با چشمان نامرئی وارسی میکند، به کورس رفتم. صنف جنب وجوش همیشگیاش را نداشت و همه همصنفیهایم به شمول استاد افسرده و خسته بنظر میآمدند، و یا هم من آنطور خیال میکردم، نمیدانم. یکساعت از درس نگذشته بود، که خواهرم همراهم به تماس شد. او همیشه نفر دومی بود که آنهم بعد من به خانه میرسید. حالش خوب بنظر نمیآمد. «هذیان» میگفت و هی میگفت لطفاً زود بیا «خانه». از لحن صدایش فهمیدم واقعهی بدی رخ داده. با عجله و ترس و بدون توضیحی سمت خانه دویدم. دم در چون «بید لرزان» ایستاده بود. رنگ از رخاش پریده بود صدایش میلرزید گفت: «دددزد دزد آمده». خندیدم گفتم شوخی بی مزهیی بود، اما تا متوجه چشمان اشکآلودش شدم. به داخل خانه دویدم. قفلهای شکستهشده، نقشهای خاکآلود بوت روی فرش اثاثیه و لباسهای پرتشده روی زمین، شیشهها و تختههای شکسته آلماری، همه مانند صحنههای فیلم «جنایی» وحشتناکی بود. دزد همه داراییمان را برده بود. نه پول و نه زیوری جا گذاشته بود.
از اتاق بیرون زدم. نفسم بند میآمد. چشمانم به آن «درخت» منحوس برخورد، او حل معما را میدانست و مرا سرزنش مینمود و مرا به باد تمسخر میگرفت. شاهد بیرحم که دیگر ندیدمش.
بازرس چندین بار پرسید، «دروازه را بعد رفتنات قفل کردی؟» گفتم: بلی.
بعد رفتنم آن را بستم اما قفلها نشکسته بود. و آمدن دزد از راه بام و در این قید زمانی کم دزدیدن همه و همه همچون معمایی بود سر پوشیده؛ این معما را من با خود به چندین سال بعد میبردم.