شبهایی که اینجا بودی، دلم را به گفتن داستانهایت، پر میکردی. حرارت تنت را در نیم قدمیام حس میکردم، صدای نفسهایت از کنار گوشم عبور میکرد و بر موهایم مینشست، ابروهایت را به موی پیشانیات میزدی، از توانایی بازوی رستم میگفتی و ابرواهایت را بر میگرداندی بالای چشمانت. زمانی ابروهایت را بهم گره میزدی و از کوری اسفندیار میگفتی. روشنی مهتاب از شیشۀ کلکین میگذشت و میتابید به نیمکره راست پیشانی و شقیقهات. تن مرا از قصههایت سیر میکردی. یادم هست که گفته بودی:«داستان نیستن. اینها همه حقایقیاند که در داستانها آورده شدهان. پلوانهای زمین هم از این دلیریها خبر دارند. من گاهی رستم میشوم و افراسیاب، زمینی میشودکه دلش را با بیل و کلنگ پاره میکنم. افراسیاب بخواهد یا نه من در زمین، تخم نیکی میکارم و نمیمانم گیاه سیاووشان، دیگر ناله سر کنه.»
روزی که تو از تنگی کوچۀ باغ گذشتی، باد گوشه پیراهنت را تکان میداد. بعد از تو، خیره شدم به سایۀ روی کمر دیوار. دلتنگی روی سینهام ریخت و باکاسهای که آبش را جای قدمهای تو ریختم همخانه شدم. داستانهایت را به کاسه گفتم و به سایۀ روی کمر دیوار باغ. مادر مرا دلداری میدهد و میگوید:«مجید سربلند بر میگرده. اینجا، زنایش هم باغیرت ان، چه رسه به مردایِش! ما فرق طالبا را با ریختن آب جوش از سر بام، سوراخ کدیم و از ده فرارشان دادیم.» کاکاشیرویه میگوید:«تا حال هیچ کسی پشت مجید را به زمین نخوابانده. او از جبهه هم سربلند برمیگرده».
وقتی نان داغ را به شگر میگذارم، به کاسه آب میبینم و به بازوی رستم میاندیشم و به پیشانی تو که در سایه مهتاب میان ابرو و موهایت گم میشود. ظهرها شُگر نانهای گرم را از کنار تنور میبرم به بالاخانه. دست و صورتم را به جوی باغ تَر میکنم. سپس میروم کنار سایۀ روی کمر دیوار و پیراهنت را میبینم که باد تکانش میدهد.
هنوز باد پیراهنت را تکان میداد که صدای فیر به گوش ما رسید. من و مادر شتافتیم به کشتزار و کاکا شیرویه را غرق خون یافتیم. دنبال پدر گشتیم. نبود؛ اما در وسط زمین گندم، خوشهها به این سوی و آن سوی میخوابیدند و بلند میشدند. بیل را از کنار نعش کاکا شیرویه برداشتم و شتافتم به سوی زمین سبز. مادر نیز از دنبالم آمد. زمینها تا گلو آب نوشیده بودند. قدمهایم انبوه حشرات ریز را از روی خوشهها و ساقههای گندم و گیاهان هرزه به هوا بلند میکرد و چشمانم را روشنایی تند آفتاب تار میساخت. بوی تعفن موی ژولیده و بدن نشستهای را به مشامم رساند. مردی سیاه پوشی را دیدم که دو پایش را به دور کمر پدر پیچیده و گلوی او را فشار میدهد و چشمان پدر را دیدم که از حدقه برآمده و لنگیاش ماری شده به دور ساقههای گندم. بیل را با تمام قوت بلند کردم، طفل هم، در تاریکی شکمم بیل را بلند کرد و هردو، تیغۀ بیل را به پشت گردن او زدیم، نشد که عقبش را نگاه کند. نعش ناپاکش به روی ساقههای گندم غلتید.
دیروز زمانی که سایه به کمر روی دیوار باغ رسیده بود، من از کنجِ شیشۀ کلکین، باد را میدیدم که گوشۀ پیراهنت را تکان میدهد، کسی زنجیر در را تکان داد. مادر روی سینهاش را با چادر پوشاند و در را باز کرد وصدایش به گوشم رسید که گفت:«بچیم بیاخانه.» آب جوش را از تنور بیرون کشیده چای تازه دم کردم. پیالهها و شیرینی را به پتنوس گذاشتم. وقتی مادر از تاق بیرون شد دیدم خط لبخندش عمیقتر شده و از صورتش شادی میبارد. همینقدر گفت:
«از پیش مجید آمده!»
مادر پتنوس را از دستم گرفت و پشتش به من شد. به پاهایم شتاب افتاد. رفتم به پلههای سراچه نشستم. صدایش به مرد جوان میماند:«… کم مانده بود اسیر شویم.» پاهایم جاروب شد. از دیوار محکم گرفتم.
اما او ادامه داد که «دشمن در نزدیکی ما رسیده بود؛ ولی قومندانا امر حمله را نمیدادن، تا اینکه صدای کسی از خواب بیدارما کرد که میگفت: «بلندشوید که دشمن در کمین است» بلند شدم. سربازای کندک و قوماندانای رنگپریده را دیدم بندهای بوتشان را بههم گره میزدن. منم پرتله را پوشیدم و چانتهام را به پشتم انداختم پپشهام را به دستم گرفتم و از پشت سربازان دیگر به راه افتادم.تا از بلوک رسیدم، صدای قدمهای سربازان دهلیزهای کندک را پر کرده بود. چانتهها در هوا بازی میکرد و در پشت سربازان میافتاد. سربازا مثل سیل به جلو قول اردو شتاب آورده بودن. یکی نفس زنان از من پرسید:
«از پشت کی میرویم؟ جنرالها هم که د پشت سرما استن؟»
«چه بفامم بیاد! کسی صدا زد که باید حمله کنیم. شاید امر وزیر باشه!»
فضای میدانی کنار کوه پر از خاک و دود شده بود، و بعضی سربازا رستم رستم میگفتن و غریو الله اکبر سر میدادن:
«ما از نسل رستمیم»، «ما از نسل رستمیم»، «ما پیروز میشویم! «ما پیروز میشویم!»
مادر خاموش بود و پدر سلفه کنان پرسید:«پسرم این قهرمان کی بود که همگی از پشت او میدویدن؟» »منم ندیدم کاکاجان! سربازا بعد از پیروزی، سرباز مجید را روی کف دستایشان به سوی هوا پرت میکردند و ماشاءالله ماشاءالله میگفتن! ازو روز به بعد همۀ قُل اردو اوره سرباز قهرمان صدا میزنند!»
شادی من در میان پله نگنجید و خودم را کنار سایۀ کمر دیوار باغ رساندم. باد گوشه پیراهنت را تکان میداد. ابروهایت بالا و پایین شدند و جوی عرق از شقیقهات به کنج زنخت راه کشید و ریخت روی سینه ستبرت. پس از آن سایۀ روی دیوار مرا آدم دیگر دیده بود. دیده بود که موهای دراز تهمینه زیر چادرم پنهان شدهاند.