هنوز ردیف آخر کلوچهها را نچیدهام که صدای قیژ قیژ در خانهی فاروق اینها بلند میشود. پشتبندش صدای زمخت گاز ماشین میآید. سینی را ول میکنم و درازکش خیز برمیدارم سمت خانهشان. هوا هنوز روشن است و احتمال اینکه کسی مرا از توی خانه ببیند زیاد. از اینجا که درازکشیدهام فقط میشود راستهی در حیاطشان را دید. تویوتا هایلوکس قرمز رنگی که تقریبا زیر گِل گم شده، میآید کنار باغچهی باریک پر از گل شاهپسند. حتمی از طوفان سختی گریخته. از خالچههای سوا سوای گلی میشود فهمید که راننده دوراندیشی کرده و قبل از رسیدن به طوفان شن، بدنهی ماشین را ریکا مالیده. فاروق و بابایش با راننده که سر و رویش را با شال بلوچی یشمی رنگی بسته، دست میدهند و خوش و بش میکنند. قلبم آنقدر تند تند میزند که هول برم میدارد، نکند صدایش از سقف خانه رد شود و آن پایین گوش بیبی را کر کند! فاروق همان لباس بلوچی سبز عید قربان را پوشیده؛ دکمه سرآستینهایی را که بهش عیدی داده بودم درآورده. غرق قد و بالایش هستم که صدای بیبی از پای نردبان میآید.
– هوی کجایی ورپریده؟! بیا تا بابات نیومده.
بیبی بیشتر از من جوش خودش را میزند. اگر بابا بفهمد که یواشکی کلوچه میپزد، دمار از روزگارش درمیآورد. پول آرد و خرما را بابا میدهد و کلوچهها را برای مشتریهای خودش میبرد. اگر بو ببرد که بیبی از خرما و آرد و روغن میزند و برای خودش جدا کاسبی میکند، غوغا به پا میشود. مزهی پول که رفته زیر زبان بیبی دیگر ول کن نیست؛ دور از چشم بابا کلوچه خرمایی درست میکند و برای اینکه بابا شستش خبردار نشود، مرا میفرستد پشت بام که کلوچهها را بچینم تا زودی سرد شود و بدهد دست مشتریهای خاصش.
بوی کلوچهها توی دماغم است که میبینم فاروق و بابایش همراه راننده میروند عقب ماشین. انگار میخواهند بار ماشین را خالی کنند. چشمم که به بار میافتد، آب دهانم عین چسب داغ و غلیظی توی حلقم میماسد و پایین نمیرود. وزن بدنم روی کف دستها سفت و منقبض شده. اخمهای فاروق توی هم است وقتی اسلحههای سیاه را در میآورند و دانه دانه به دیوار تکیه میدهند. راننده که حالا دیگر شال را از دور صورت باز کرده، چیزهایی زیر گوش فاروق میگوید و دستش را میگیرد میبرد کنار دیوار. همانجا نگهش میدارد. فاصلهمان بیشتر از آن است که صدایی شنیده شود؛ فقط تکان تکان لبها را میبینم. راننده یکی از اسلحهها را برمیدارد و میچسباند به سینهی فاروق. اکراه فاروق از اینجا هم معلوم است. راننده قنداق اسلحه را میگذارد روی شانهی فاروق. فاروق که اسلحه را رو به آسمان نشانه میرود، مرا میبیند و سر جایش میخکوب میشود. عقب عقب میخزم و از پشت بام میآیم پایین.
بیبی آنقدر توی اطاقها امشی پاشیده که نفس آدم بالا نمیآید. بوی خوش خرمای پخته و آرد وسط این گندیدگی خفه شده. از این سر تا آن سر باهارخواب را هی میروم و برمیگردم. یک چیز سنگین افتاده روی سینهام. نمیشود نفس بکشم. قیافهی فاروق با سیاهی نفسبر اسلحه پیش چشمم آویزان است. بیبی میآید توی باهارخواب. یک موی سیاه کلفت روی چانهی چیندارش جا مانده. میپرسد:
– چته؟ خُ بتمرگ یه جا! سرگیجه گرفتم.
بیبی روفرشی پاره پوره را میآورد میاندازد توی باهارخواب.
– به جای اینکه اینجا رو گز کنی، برو چاهی دم کن تا بابات نیومده!
میدانم بابا به این زودیها نمیآید. دیشب سر شام غرغر کرده بود که حاجی صلاح الدین ازش خواسته امشب را کمک دستش بماند تا توپهای پارچهی مغازهاش را تحویل بگیرد. گویا شاگرد حاجی یکی از کس و کارهایش را توی تصادف جادهی خاش از دست داده. بابا اول کلی بد و بیراه نثار شاگرد حاجی و فامیل مردهاش کرده بود و بعد هم چاک دهانش را با فحشهای آبنکشیده حوالهی خود حاجی و بابای فاروق کرده بود. از وقتی شهرداری بساط کلوچه و دودپتی بابا را از میدان ارکیده که کلی آدم تویش جمع میشد، برچیده، بابا با وساطت بابای فاروق توانسته گوشه چپ ورودی مغازهی حاجی صلاحالدین را بگیرد و پولی درآورد. خانوادهی فاروق که دستشان به دهانشان میرسد توی عالم همسایگی خیلی هوای ما را داشتهاند؛ نمیدانم اما بابا چرا دلخوشی ازشان ندارد و طبق عادت هزار رنگش، تو رویشان کلی قربان صدقهی بابای فاروق و پسرش میرود اما پشت سر لیچاری نیست که بارشان نکند. صدای بیبی دوباره وسط کلهام هوار میشود:
– ووی بوی سوختگی میاد! میدوم سمت آشپزخانه. هیچ خبری نیست. باز هم بیبی برای اینکه مرا به کاری وادارد، چاخان کرده. میروم توی هال مینشینم و کتاب فارسی را میگذارم روی پایم شاید بیبی دست از سرم بردارد. تصویر سیاوش و اسب سیاهش از لای شعلههای آتش به دلم خنج میکشد. کلمههای سیاه جلوی چشمم بزرگ میشوند و روی گلهای سرخ و زرشکی قالی هال عین لشکری از مورچه رژه میروند.
فاروق توی سرم بلوا راه انداخته. از جمیله شنیده بودم امروز خانهی خالویشان دعوتند. از صبح سر و کلهشان پیدا نبود تا غروب که آن ماشین نحس آمد توی خانهشان. توی اتاق پس و پیش میروم. بیبی که حالا آمده پی قلیانش، میایستد و زل میزند به چشمهایم.
– کرمک افتاده به جانت!؟
– ولم کن بیبی.
خنده، چروکهای دور لبش را از هم باز میکند. قلیان را میگذارد گوشهی اتاق و دم در مینشیند و میگوید:
– بیا عروسک من! بیا بگو چته؟
وقتی فروش کلوچه خوب باشد بیبی آنقدر نرم میشود که دلت میخواهد جای مادر نداشتهات توی نگاه پنبهایاش یک لم اساسی بدهی و خودت را مثل یک پر سبک کنی. دستش توی دستم است وقتی میگویم نگرانم برای فاروق.
میگوید:
– یه چیز تازه بگو تو که همش نگرانی!
– رو پشت بوم که بودم یه چیزی دیدم.
بیبی زل میزند توی چشمهام و منتظر باقی حرفم میماند. انگار دستی سوزن کلفتی را توی معدهام فرو میکند و درش میآورد. بیبی از حس من به فاروق خبر دارد اما هیچ وقت حتی همهی آن لحظههایی که جمیله و مادرش قربان صدقهام میروند، باور نمیکند آنها مرا به عنوان عروسشان بپذیرند. باید با کسی حرف بزنم. چشمهای بیبی لحظه به لحظه عین بادکنکی که تویش هوا بدمی، کش میآید. چروکهای ریز و درشت گوشهی لبهایش موجدار میشود. سکوت که میکنم دستم را ول میکند و هیچ نمیگوید. بابا که در را باز میکند، بیبی انگار هیچی از حرفهای من نفهمیده از جایش بلند میشود و میرود طرف دستشویی گوشهی حیاط. بوی عرق بابا زودتر از خودش به هال میرسد. غرولند را از همانجا شروع کرده و دارد بد و بیراه نثار حاجی و خانوادهاش میکند. باد که میسرد میان برگهای سبز درخت انار، صدای بابا و حضور چروک بیبی از توی سرم عقب میرود و یاد آخرین قرارمان میافتم.
با هر تکانی که نسیم حوالهی تن شاخهها میکرد، کلی توت رسیده پخش زمین میشد. به دور و برم نگاه کردم؛ کسی توی پارک نبود. چند دانه توت درشت سفید برداشتم و گذاشتم توی دهانم. چشمهایم را بستم و خودم را به شیرینی توتها سپردم. گوشهی سوزندوزی سبز و زرد چادرم کشیده شد روی زمین و چند تا توت را جابهجا کرد. روی نیمکت چوبی پارک که مینشستم دامن لباس بلوچی سبزم را صاف کردم. قرمزی زی آستینها روی سبزی پارچه واویلایی بود. فاروق هنوز این لباس تازه را ندیده بود. از صندل فیروزهای و سفیدی پاهایم خوشم میآمد. خودم را دوست داشتم! از توی کیف، شال بلوچی سیاه را درآوردم. گوشهی شال با نخ خاکستری روشن اسم فاروق را سوزندوزی کرده بودم. کلی منت بیبی را کشیده بودم تا یک طرح کوچک پلیوار یادم بدهد. سوزندوزی پلیوار ایرانشهری، برای بیبی مقدس بود. دلش میخواست باکره بماند. پلیوار یادگار اجدادش بود؛ عزیز و قیمتی. ما هم از همان مردمانی بودیم که قشنگیها را فقط برای خودمان میخواستیم.
فاروق همیشه میخندید. به همهی دلشورهها و تابخوردگیهای معدهام فقط میخندید. هیچ چیز جدیای برای او وجود نداشت. ته دلم این خصلتش را میپرستیدم؛ اما عمدا ادای این زنهای فارس را درمیآوردم که سر شوهرهایشان نق میزدند که نکن و نباش! فاروق مابین خندههای براقش میگفت:
– دختر بلوچ از سنگه!
من اما پر از لرز بودم. وقتی گفت مأمورها پسرعمویش را بردهاند و گم و گور کردهاند، درختهای پارک بلوچ توی سرم به رقص آمدند. یادم افتاده بود به اسلحههای توی حیاطشان. تنم خیس رطوبتی سرد و خزنده شده بود. او اما خندید و گفت: قیافهشو؟! سکته نکنی که میذارمت و میرم!
عموزاده زیاد داشت؛ اصلا نفهمیدم کدام را میگوید.
– واسه چی بردنش؟
– عضو جندالله شده!
– چرا آخه؟!
– مثلا میخواد حقشو بگیره!
– یه وقت خدای نکرده تو…
حرف توی دهانم ماسید. رگ روی پیشانی فاروق آماسید وقتی میگفت:
– من قاضی که شدم حق همه رو میگیرم!
دو ترم دیگر درس او تمام و خوشیهای دل من شروع میشد. از همان نگاههایی که سراپایم را میلرزاند بهم انداخت و پرسید:
– بستنی میخوری یا آبمیوه؟!
شال را که بهش دادم انداخت روی شانههایش. توی چشمهای کهرباییاش همهی قشنگیهای دنیا موج میزد. قربانی چشمهایش بودم. توی کوچه که جلوتر از من راه میرفت، شانههای مردانهاش توی لباس بلوچی کرمرنگ، وسوسهی بغلکردنش را میانداخت به جانم.
همین که گرمای دست و هرم داغ لبش را حس میکنم از خواب میپرم. عرق از همه جای تنم سرازیر است. توی رختخواب نیمخیز میشوم. دهانم کویر شده. حال بلندشدن ندارم. سر میچرخانم طرف بیبی. رختخوابش خالی افتاده. باریکه نور مهتاب روی موکت قهوهای در میانهی پچ پچی نامفهوم میلرزد.
درست ساعت هشت چهارشنبه شبی اوایل تیر ماه غرق سوزندوزی طرح پلیواری بودم که قرار بود روزی روی یک پارچهی سفید و توری بنشیند و مرا خوشبختترین زن دنیا کند، که مأمورها ریختند توی خانهی فاروق اینها. خانوادهی فاروق را با هفتاد و هشت تا کلاشینکف بردند. جمیله و مادرش را فقط روز آخری که با همراهی چند مرد بار و بندیلشان را بستند و از شهر ما رفتند، دیدم. پدرشان به جرم همدستی با جندالله اعدام شد و فاروق هم یک قطرهی آب شد و رفت توی زمین. خوب یادم هست، توی آن روزها بابا مردمداریاش بدجوری گل کرده بود و خانه به خانهی اهالی بلوچ را میگشت و توی گوششان میخواند که تا این دو خانوادهی سیستانی بین ما هستند آش بلوچ همین است و کاسهاش همان!
زمان میگذشت، دستهایم فقط میشستند و میپختند؛ دیگر جانی برای دوختن نداشتند. نقشهای پلیوار یاغی شده بودند و کوک به کوک از توی سرم فرار میکردند. چشمهایم برای هرچه زرد و کهربایی توی دنیا، لک زده بود. تا آن روز غروب حوالی ساعت چهار که رفتم دم در تا کلوچههای مشتری بیبی را تحویل بدهم. صدای تیرهای پشت سر هم سر جا میخکوبم کرد. از توی خانهی سیستانیها جیغ و داد آدم بود که میرفت هوا. ضارب که آمد توی کوچه صداها خفه شد. ضارب لحظهای رو به روی در خانهمان ایستاد. نگاه طلاییاش را برای آخرین بار پاشاند توی جانم. وقتی به طرف خیابان میدوید طرح پلیوار گوشهی شالش مثل پروانههای خاکستری بلوچستان، میان باد، بال بال میزد.
____________________________________________
پلیوار: نوعی سوزن دوزی بلوچی
دودپَتی: نوعی نوشیدنی مخلوط شیر و چای و ادویه
بهارخواب: ایوان