ادبیات، فلسفه، سیاست

ekbatan 2

هزارتوی خاکستری شهر

آزاده مالکی

هشت ساله بودم. سال ۶۶. زمان جنگ. آن روزها اکباتان، شهرکی خاکستری بود بدون هیچ دار و درختی. روی آن همه‌ پنجره‌ یکی یک ضربدر سفید بزرگ چسبانده بودند تا با امواجِ بمب‌هایی که مثل نقل و نبات روی سر شهر می‌ریخت…

هشت ساله بودم. سال ۶۶. زمان جنگ. آن روزها اکباتان، شهرکی خاکستری بود بدون هیچ دار و درختی. روی آن همه‌ پنجره‌ یکی یک ضربدر سفید بزرگ چسبانده بودند تا با امواجِ بمب‌هایی که مثل نقل و نبات روی سر شهر می‌ریخت، فرو نریزند. بالای هر کدام از سرشاخه‌ها، اسم شهیدی با خط نستعلیق نوشته شده بود، که به مرور زمان رنگ باخت تا امروز که دیگر اثری از اسم‌ها نیست. بیشتر واحدها خالی بودند؛ این را از خاموشی مرگبار پنجره‌ها در هنگامه‌ی شب می‌شد فهمید. پاساژ که چه عرض کنم، مغازه‌ای هم در کار نبود. ساختمان‌هایی که الان پاساژند، آن روزها اسکلت‌های نیم ساخته‌ای بود که با فنس از محوطه جدا می‌شد و به ما گفته بودند خانه‌ی اجنه‌هاست. ما بچه‌ها از آن‌جا می‌ترسیدیم. شاهدش هم توپ‌های پلاستیکی سفید و قرمز راه‌راه، افتاده در آن طرف فنس بود که کسی جرات نمی‌کرد برود آن طرف و بیاردشان. کل شهرک بود و یک مغازه توی خیابان بیمه که زن بدخلقی با دخترش آن را می‌گرداند. اسم بقالی برگ سبز بود و از شیر مرغ تا جان آدمیزاد توی همان یک وجب جا پیدا می‌شد.

من مدرسه سیدالشهدا می‌رفتم. از آنجا تا خانه‌مان راهی نبود. بیشتر هم‌کلاسی‌هایم اکباتانی بودند و اکباتانی بودن در میان دانش‌آموزان مدرسه‌های شهرک مزیت به حساب می‌آمد. همین باعث شده بود دیگران، غیر به حساب بیایند و رفتارهای نژادپرستانه‌ی ما آزارشان می‌داد. آن روزها بازار شایعه داغ بود و خودش نوعی تفریح به شمار می‌آمد. شایعه‌هایی که توی مدرسه می‌شنیدیم را به خانه‌هایمان می‌بردیم و تا مدتی سرمان با آن گرم بود. داستان‌های معمایی و پرابهامی که تخیل ما را تقویت می‌کرد. یک زمانی می‌گفتند ساختمان‌های اکباتان را قبل از انقلاب طوری طراحی کرده‌اند که اگر با هلی‌کوپتر از بالا به آن نگاه کنی می‌بینی نوشته جاوید شاه و ما بچه‌های محصول انقلاب ته دلمان از شنیدنش غنج می‌رفت. نمی‌دانم آن حس از کجا می‌آمد، شاید این فکر که ساکن لابیرنتی هستیم که معمای بزرگی در دلش جاداده هیجانمان را بالا می‌برد و شاید به کنجکاوی ما نسبت به دوران قبل از انقلاب برمی‌گشت. دورانی دور و گم که اطلاعات زیادی از آن به ما نمی‌دادند؛ در حالی که داشتیم داخل یک اثر بازمانده از آن دوران زندگی می‌کردیم. یک بار هم شایعه شده بود کسی که اسکناس ده تومانی را طراحی کرده، لابه‌لای ریش مدرس، تصویر یک روباه جاسازی کرده و حالا که لو رفته، فراری است. ما با هیجان زایدالوصفی اسکناس ده تومانی را برای پیدا کردن تصویر روباه وارسی می‌کردیم و پوزه و دمش را که آشکارا می‌شد از میان آن منحنی‌ها پیدا کرد نشان هم می‌دادیم.

ساختمان‌های اکباتان ۱۲، ۹ و ۵ طبقه است. واحد ما طبقه دوم از ساختمان ۱۲ طبقه بود و بیشتر واحدهایش هم خالی. مدرسه‌ها مدام به خاطر موشک‌باران تعطیل می‌شد و ما کلی وقت اضافه داشتیم. تلویزیون دو شبکه بیشتر نداشت و سهم ما بچه‌ها از برنامه کودک تنها دو ساعت از شبانه‌روز بود. ظهرهای جمعه بازی توی محوطه ممنوع بود و نگهبانان با لباس فرم، یک دستشان سرنگ و یک دستشان چوب با تهدید ما را به خانه‌هایمان می‌راندند. اولش می‌ترسیدیم اما به مرور آن هم برایمان تبدیل به یک بازی مهیج شد.

ما برای این‌که دوام بیاوریم مکانیسم دفاعی‌مان اتفاقات ترسناک را تبدیل به هیجان می‌کرد. همان طور که یکی از تفریح‌هایمان این بود که صدای آژیر قرمز دربیاید، ضدهوایی‌ها به کار بیفتند، همه جا خاموش شود و با خواهرها و برادرها بچپیم توی راهرو و توی آن ظلمات به بهانه‌های واهی ریز بخندیم. اکباتان پناهگاه نداشت. پناهگاه‌مان راهرو بود چون تنها جایی بود که پنجره نداشت. آژیر قرمز که به صدا درمی‌آمد همه می‌دویدند توی راهرو ولی من می‌رفتم و چمباتمه می‌زدم زیر پنجره. برادر کوچکم سرش را از راهرو بیرون می‌آورد و آهسته می‌گفت بیا دیگه بیا الان موشک می‌زنن. احتمالا پدر و مادرم فکر می‌کردند این کار من چیزی جز نمایش شجاعت نیست. ولی درواقع دلیلش این بود که معلم دینی‌مان گفته بود هرکس در موشک باران کشته شود شهید محسوب می‌شود و با اولین قطره‌ی خونی که از او ریخته می‌شود، تمام گناهانش هم از بین می‌رود و از آن‌جا که با معیارهای معلم دینی‌مان من دختری گناه‌کار به حساب می‌آمدم، برای پاک شدن و به بهشت رفتن، چاره‌ای جز شهادت نبود.

یک روز پدر و مادرهای ورودی ۱۸ که حسابی از آن وضعیت کلافه بودند دور هم جمع شدند و فکرهایشان را روی هم ریختند و تصمیمی گرفتند که در دوران خودش کم‌نظیر بود. آن‌ها قرار گذاشتند هر کدامشان هنری دارد و در هر کاری که خبره است، توی خانه‌ی خودش برای بچه‌های ورودی، کلاس برگزار کند. ایده خوبی بود در آن بحبوحه جنگ که هنوز خبری از کلاس‌های رنگ و وارنگ نبود. چیزی نگذشت که ورودی ۱۸ تبدیل شد به یک مجتمع آموزشی. آقای همایونی، همسایه دیوار به دیوارمان ریاضی درس می‌داد و ‌خانم صمیمی طبقه پنجم، کلاس قرآن برگزار می‌کرد. فروغ خانوم، همسایه طبقه ششم، ملقب به خاله شیشمی، گلدوزی و کوبلن دوزی یادمان می‌داد و آقای فتاح‌زاده، همسایه‌ی طبقه هفتم، خطاطی.

آقای همایونی سه تا دختر داشت و توی یک خوابه‌ی کنار ما زندگی می‌کردند. ما هم که سه تا خواهر بودیم با آنها می‌شدیم شش نفر و دیگر چه می‌خواستیم؟ در نبود پدر و مادرهایمان که تا عصر سر کار بودند، آتشی نبود که نسوزانیم. درِ آپارتمان‌های ۵۷۰ و ۵۷۱ بسته نمی‌ماند و پدر همیشه اعتراض می‌کرد که مگر خانه کاروانسراست! اما این تذکر یکی دو روز بیشتر نتیجه نمی‌داد. آقای همایونی در کسوت معلم، سختگیر و بداخلاق بود و در کسوت همسایه، مهربان و شوخ‌طبع. طبیعی بود که دلم نخواهد او را در هیات معلم ریاضی ببینم و برای همین همیشه از کلاسش قسر درمی‌رفتم.

خانم صمیمی زن خوش‌قلبی بود. مذبوحانه همه‌ی تلاشش را کرد تا از کودکان ورودی ۱۸ جوانانی متدینی بسازد که قلب‌به‌میم را درست تلفظ می‌کنند و مَحرم را از نامحرم تشخیص می‌دهند، اما روشش برای دختر خودش هم کارگر نیفتاد و مرضیه، گاهی چشم مادر را که دور می‌دید، مجله‌های بوردای قبل از انقلاب مادرش را برایم ورق می‌زد و دنبال تبلیغات لباس زیر می‌گشت تا عکس زنان و مردان نیمه‌عریانش را نشانم دهد.

خاله شیشمی، به تازگی از شمال آمده بودند تهران. سه تا دختر کوچک داشت و اجاقشان همیشه به راه بود. از کلاس گلدوزی که برمی‌گشتیم، به کوبلن‌ها و پارچه‌های‌مان بوی سیر داغ ماسیده بود. نقشه‌ی گلدوزی‌ها زود حوصله‌ام را سرمی‌برد و یک نقشه تمام نشده، نصفه و نیمه رهایش می‌کردم و سراغ نقشه‌ی دیگر می‌رفتم. حاصلش شد چندین نقشه‌ی گلدوزی و کوبلن نیمه‌کاره. این کار هم چندان جذبم نکرد.

اما کلاس‌های خطاطی مرا پاگیر کرد. ماجرای من با کلمات از همان روزها شروع شد. یک گره محکم به روسری راه‌راهم می‌زدم؛ قلم نی، دوات و دفتر گلاسه‌ام را توی بغلم می‌گرفتم و آسانسور، مرا به واحد ۷۶۰ می‌رساند. آقای فتاح زاده لاغر و قدکوتاه بود. ریش پرپشت مشکی داشت و عینک ته استکانی می‌زد. کلاس را توی سالن خانه‌اش برگزار می‌کرد. بچه‌ها دور تا دور به پشتی‌های قرمزی که لوزی‌های مشکی داشت تکیه می‌دادند و می‌نشستند تا نوبت‌شان شود و سرمشق بگیرند. پسر بچه‌ی ۴-۵ ساله‌اش هم هر از گاه از پشت دیوار سرک می‌کشید و برای ما شکلک درمی‌آورد. من، هر بار، دل توی دلم نبود تا نوبتم شود. دو زانو می‌نشستم کنارش و محو رد سیاهی می‌شدم که قلم او بر کاغذ به جامی‌گذاشت. نرم، پر پیچ و تاب، صیقل خورده. و صدای جیرجیر قلم روی کاغذ که دلم را خالی می‌کرد. با لهجه غلیظ ترکی‌ ‌گفت: می‌دانی خطاط‌ها به این صدا چه می‌گویند؟ سرم را به چپ و راست تکان دادم. نقطه‌ی نون را گذاشت و گفت: می‌گویند سماع گَلَم. (قاف را گاف تلفظ می‌کرد)

موقع سرمشق دادن، حرف‌هایی می‌زد. حرف‌هایی که با ذهن کودکانه‌ی من قابل درک نبود. می‌گفت هر وقت توانستی نون را درست و بدون ایراد بنویسی، از پس بقیه حروف هم برمی‌آیی. نون شبیه یک کاسه بود که می‌گفت اگر یک قطره آب تویش بندازی گوشه‌ی سمت چپش جمع می‌شود و بعد یک صفر تو خالی با نوک قلم، گوشه‌ی سمت راست کاسه‌ی نون می‌انداخت که یعنی قطره‌ی آب. دهانه‌ی نون به اندازه‌ی سه نقطه باز می‌شد و دسته‌ی سمت چپ کاسه، به اندازه یک نقطه، از سمت راستش کوتاه‌تر بود. نقطه‌ی نون نقطه‌ی تعادل عالم بود. آقای فتاح‌زاده می‌گفت نون حرف عجیبی است. راز تمام عالم توی نقطه‌ی نون جمع شده. می‌گفت برای همین هم خدا در قرآن آورده که نون والقلم و ما یسطرون. می‌گفت نون یکی از حروف مقطعه است که رمزی بوده میان پیامبر و خدا که هر کسی به آن دسترسی پیدا نمی‌کند. استادش را مثال می‌زد که یک شب تا صبح خودش را حبس کرده و آن قدر نون نوشته و دور انداخته که بالاخره راز نون در او حلول کرده و به چم و خم تمام کلمات دست یافته.

آن حرف‌ها را باور کرده بودم. دلم می‌خواست به راز حروف پی ببرم. به راز کلمات و هستی. به سبک استاد، چهارزانو می‌نشستم روی زمین، دفترم را روی زانو می‌گذاشتم و ساعت‌ها تمرین نون می‌کردم تا مگر راز حروف بر من آشکار شود. از آن به بعد کلمات برای من طور دیگری شدند. هاله‌ای از رمز و راز گرفتند و رابطه‌ام با کلمات عمیق شد. هر کدام از حروف برایم شخصیت داشتند. ف درون‌گرا و آرام بود، قاف زمخت، گاف، تیز بود و سین حسی از نسیم داشت. کم‌کم فهمیدم کاراکتر حروف، وقتی به هم می‌رسند تغییر ماهیت می‌دهند. مثلا ف وقتی به الف می‌چسبد، اعتماد به نفس پیدا می‌کند و وقتی به ر می‌چسبد، فرومی‌ریزد. بعد از اتصالات، کلمات را یاد گرفتم و بعد از آن، جمله‌ها را. سرمشق‌ها اصولی از پیش تعیین شده داشت و در همه‌ی کلاس‌های خطاطی آن دوره، همین جمله‌ها تکرار می‌شد:

خداوندا مرا آن ده که آن به
هنر برتر از گوهر آمد پدید.
ادب آداب دارد.

آن روزها من در کشاکش نبرد میان اعداد و کلمات سرگردان بودم. طبقه دوم که می‌رفتم، آقای همایونی جهان را بنا شده بر اعداد برایم تصویر می‌کرد و نظم ریاضی را پایه و اساس آفرینش می‌دانست؛ طبقه هفتم، آقای فتاح زاده، زیربنای جهان را بر پایه‌ی حروف می‌دانست و نظام هستی را برایم در هاله‌ای از ابهام، تقدس و رمزآمیزی فرو می‌برد. در این نبرد، اعداد مغلوب شدند و کلمات غالب و من بعد از گذشت سی و اندی سال از آن روزها هنوز که هنوز است، جدول ضرب را نمی‌دانم اما با کلمات و حروف عوالمی دارم.

حالا خیلی چیزها تغییر کرده. جنگ سال‌هاست تمام شده و بیشتر پنجره‌های شهرک روشن‌اند. از ساکنان اولیه‌‌ی ورودی ۱۸ مامان و خاله شیشمی مانده‌اند و خانم بهرامی. هر کدام از بچه‌های ورودی ۱۸ رفته‌اند پی زندگی‌شان. من با اینکه دیگر ساکن آن لابیرنت خاکستری نیستم، قدم زدن زیر بلوک‌ها و پاساژهایی که دیگر رونق گرفته‌اند و درختانی که حالا بلند و سبزاند، برایم حکم مُسکن دارد. من همواره ساکن شهرکم، حتی اگر خانه‌ام جای دیگری باشد. من ساکن آن لابیرنت هزارتوی هزار قصه‌ای هستم که با اینکه به مدد گوگل‌مپ ثابت شده جاویدشاهی درپیکره‌بندی‌اش در کار نیست، هنوز هم انگار می‌کنم که جادویی دارد. جادویی که مرا به دنیای کلمات متصل می‌کند.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش