خوابمان نمیبرد! پاهای هر دوی ما، از بس که آن روز سرِ پا بودیم، ورم کرده بود. حتی چشم جفتمان سرخِ سرخ بود، ولی هر چقدر از این پهلو به آن پهلو چرخیدیم، خوابمان نمیبرد که نمیبرد. بعد از حدود نیم ساعت تقلای بیهوده، مهرداد رو کرد به من و گفت: «پایهای منچ بزنیم؟» فردا ظهرش مهمان داشتیم. باید صبح زود از خواب برمیخواستم و مقدمات مهمانی را فراهم میکردم. ساعت، اندکی از یک نیمه شب گذشته بود. حوصلهاش را نداشتم؛ ولی دیدم بهتر از این است که بیهوده غلت بزنیم.
– شرطی؟!
– شرطی! سرِ چی؟
مهرداد کمی چانهاش را خاراند و گفت: «سرِ ۱۰۰!» چشمانم گرد شد. هر وقت که هوسِ بازی به سرمان میافتاد، تازه خیلی که ولخرج میشدیم، سرِ ۲۰ میزدیم.
– نه بابا چه خبره؟ ۱۰۰ تومن؟! عمراً!
– دیوونه اینجوری بیشتر میچسبه. هیجانش هم بیشتره.
– ۲۰ خیرش رو ببینی!
– ۵۰.
– نه حرف من نه حرف تو، ۳۰ والسلام!
بالاخره راضی شد. خیال کرده بود با بچه طرف شده! آن روز در بیمارستان، به عنوان پرستاران نمونه، به من و مهرداد، ۷۰۰ هزار تومان هدیه داده بودند. هر دو در یک بیمارستان ولی در بخشهای مختلف کار میکردیم. حدس زدم که برای هفتصدِ من نقشه کشیده تا آن را از چنگم دربیاورد. قبول کرد. رفت و بساط منچ را آورد روی تخت. شروع کردیم. طبق معمول من مهرههای قرمز را برداشتم و او، آبی. اکثر اوقات، قرمزها برایم شانس میآورند. همینطور هم شد و وقتی تاس میریختم، اعداد بهتری رو میآمد. وقتی بالاخره اولین مهرهی مهرداد رفت توی خانه، من سه تا مهرهام را برده بودم تو. بازی اول را با اختلافی فاحش باخت. با این وجود، مثل همیشه کُرکُریهای معروفش، چه حینِ بازی و چه بعد از بازی به راه بود. بلافاصله گفت: «جوجه رو آخر پاییز میشمرن! شانسکی بُردی. بعدی رو سرِ ۵۰-۱۰ بزنیم.» گفتم: «اولاً منچ که کلاً شانسی هست دیگه! دوماً یعنی اگه من بردم ۵۰ بهم میدی، اگر باختم ۱۰ بهم میدی دیگه؟» با سر تایید کرد.
دوباره شروع کردیم. این دست، مهرداد وضعیت بهتری داشت. دو بار هم وقتی مهرههایم نزدیک خانه شده بودند، زدشان. بدجور سوختم؛ اما باز هم شانس من در تاس ریختن بهتر بود. این بار، بازی پایاپای پیش رفت. ولی باز هم من بردم. یواشیواش میشد آثار کلافگی را در چهرهاش دید؛ ولی اثری از کم آوردن را بههیچوجه: «۱۰۰-۰، میزنی؟» اگر میباختم ریسک بزرگی بود. تا آن لحظه ۵۰ برده بودم. اگر میباختم انگار دو بازی قبلی اصلاً انجام نشده بودند؛ ولی میارزید.
شروع کردیم. مهرداد اینبار شانس بسیار بهتری داشت. من فقط دو بار مهرههای او را زدم ولی اگر اشتباه نکنم، اقلاً ۱۲ بار مهرههای مرا تار و مار کرد! سرِ کیف آمده بود و داشت اساسی برایم کُری میخواند. آن دست را بد باختم. نه یواش یواش، که خیلی سریع آثار کلافهشدن را در چهرهام خوانده بود و داشت پوزخند میزد. اینبار من پیشقدم شدم: «سرِ ۵۰.» قبول کرد و زدیم. به راحتی هر چه تمامتر بُردم. شرط را دوبل کردیم و شد سرِ ۱۰۰ یا صفر. باز هم به راحتی بردم. سرِ کیف آمده بودم و خواب به کلی از سرم پریده بود. حس کردم عصبی شده. گفتم: «خب، چیکار میکنی؟ ۲۰۰-۰ میزنی یا همینجا از میادین خداحافظی میکنی؟» بدون ذرهای تردید قبول کرد. شروع کردیم. برخلاف تمام بازیهای قبلی، هیچکدام نتوانستیم مهرهی آن یکی را بزنیم. حتی تاسهایمان هم مشابه هم میآمد. هر دو، سه مهره را برده بودیم داخل و آخرین مهره، سرنوشت بازی را تعیین میکرد. مهرههای آخر را رساندیم دمِ خانه. جفتمان فقط یک لازم داشتیم تا مهرهی آخر را ببریم تو. ضربانها رفته بود بالا و سر تاس ریختن، نفسها در سینه حبس میشد. وقتی او یک نمیآورد من نفس راحتی میکشیدم و وقتی من یک نمیآوردم، او. یاد ضربات پنالتیِ فوتبال افتاده بودم. بالاخره بعد از ۱۵ بار تاس ریختن و یک نیاوردن، مهرداد یک آورد. انگار سطلی از آب یخ را روی من خالی کردند. همه چیز صفر شد. انگار نه انگار که یک ساعت تمام داشتیم بازی میکردیم. کفرم در آمده بود ولی دیگر روی دورِ شرطبندی افتاده بودم. مهرداد هم به گمانم همینطور بود.
– سرِ ۱۰۰!
– چی شد پس؟ اول که میگفتی چه خبره و زیاده و از این حرفا!
– میزنی یا نه؟
– من که پایه بودم از اول. سرِ ۱۰۰.
دیگر در آن لحظات زن و شوهر نبودیم. بیشتر به دو کابوی کهنهکار میماندیم که هفتتیر به دست، داشتند آمادهی دوئل میشدند. بازی پر زد و خورد پیش رفت. یکی دو بار، مهرههای هم را دمِ خانه زدیم و حسابی روی اعصاب هم راه رفتیم؛ ولی دست آخر من برنده شدم. مهرداد بلافاصله پیشنهاد ۲۰۰-۰ داد و من هم بیمعطلی پذیرفتم. این بار، شانس با مهرداد یار بود. تند تند مهرههایش را برد تو. سه تا مهره را برده بود خانه و چهارمی هم نیمی از راه را طی کرده بود که من تازه دومین مهرهام رفت تو. مهرهی چهارمش رسید دمِ خانه که من تازه ۶ آوردم و مهرهی سومم وارد بازی شد. مدام تاس میریخت ولی نمیتوانست مهرهی آخر را تو ببرد، تا اینکه من نزدیکش شدم و زدمش. هنوز هم از او عقبتر بودم؛ اما انگار ورق برگشته بود. هرچقدر تاس میریخت، خبری از ۶ نبود. آنقدر شش نیاورد که مهرهی سومم را بردم تو و چهارمی را نزدیکِ خانه کردم. بالاخره شش آورد؛ ولی دیر شده بود. مهرهی چهارم را بردم تو و تقریباً رکورد پرش ارتفاع را شکستم!
از خوشحالی بلند شده بودم و روی تخت ورجه وورجه میکردم. فقط وقتی مهرداد گفت: «یواش بابا! ۲ نصفه شبه! الان همسایهها از خواب میپرن میگن این زن و شوهر دیوونه شدن!» راضی شدم که بنشینم روی تخت. همهی مهرهها روی تخت، پخش و پلا شده بودند. کمی که آرام گرفتم، مهرداد گفت: «۴۰۰-۰»
– نه، دیگه نه.
– پایه باش دیگه!
– گفتم نه. دویستام رو بده بیاد… آقا مهرداد!
این آخری را جوری گفتم که حرصش را دربیاورم.
– ببازم که میشه ۴۰۰. به ریسکش میارزه.
– دو دفعه قبلی هم همینطوری سرم رو گول مالیدی. نُچ! همون دویستام رو بده عزیزم.
– گولِ چی؟ خودت قبول کردی. خب من چیکار کنم باختی اون دو دفعه؟!
– هم از منچ دیگه خسته شدم، هم فردا مهمون داریم. الان نخوابیم، فردا ظهر مهمونها میرسن ولی ما هنوز خوابیم!
هر چقدر اصرار کرد، زیرِ بار نرفتم. با ناراحتی رفت سراغ جیب کتش و پاکت هدیهای که به او داده بودند را باز کرد. از دور هم معلوم بود تروالهای پنجاهیِ توی پاکت، نوی نو بودند. ۴ تا شمرد و آمد سمت من و با ناراحتی گرفت سمتم. من با خنده گرفتم و شمردم: «بله درسته! ۲۰۰ هزار تومان معادل ۲ میلیون ریال وجه رایج ممکلت که در یک سلسله بازیِ نفسگیر، جناب مهرداد خان، پرستار نمونهی بخش قلب، آن را به همسر گرامیِ خود، پرستار نمونهی بخش مغز و اعصاب، باختهاند!»
– جرأت داری یه دست دیگه بزن تا اون وقت من برات گزارش کنم!
– گفتم که دیگه نه بازی میکنم نه شرط میبندم. دیگه حوصله منچ رو هم ندارم! این ۲۰۰ رو میذارم رو جایزه خودم و یه چیزی واسه خودم میخرم.
مدتها بود میخواستم برای خودم یک جفت گوشواره بخرم. البته قیمتش یک و نیم میلیون بود و من تازه با اضافه شدنِ این ۲۰۰، هنوز ۶۰۰ کم داشتم. مهرداد که دیگر از ادامهی بازی ناامید شده بود، با قیافهای درهم پشت کرد به من و خوابید. حتی وقتی دراز کشیدم و شب بخیری به او گفتم، جوابی نداد.
چشمهایم را بستم ولی با وجود خستگیهای زیاد، انگار هیجان آن دو ساعت بازی، اجازه نمیداد خوابم ببرد. چند دقیقه که گذشت، مطمئن شدم خوابم نمیبرد. نگرانِ مهمانی هم بودم. مطمئن بودم اگر صبح زود از خواب بلند نشوم، به کارهایم نخواهم رسید. رو کردم به مهرداد. معلوم نبود خواب است یا بیدار.
– بیداری؟
چیزی نگفت. نمیدانستم خواب است یا ناراحت. اگر خواب بود که هیچ، اما اگر ناراحت بود اصلاً به او حق نمیدادم. خودش اصرار کرده بود و خودش بازی را شروع کرده بود. ولی من دیگر تمایلی به ادامهاش نداشتم. برگشتم و من هم پشت به او کردم و سعی کردم بخوابم.
– آره بیدارم.
– چرا خوابمون نمیبره؟ فردا هم… یعنی امروز صبح هم کلی کار دارم.
چند لحظه سکوت حاکم شد. از تکان خوردنش روی تخت، حس کردم رو به من کرده است. برگشتم.
– اگر از منچ خسته شدی، بیا مار پله بزنیم. خیلی سریعتر تموم میشه. جونِ مهرداد پایه باش دیگه.
رگ خوابِ مرا خوب میدانست. همین حرصم را در آورد.
– مهرداد من میگم واسه مهمونی کلی کار دارم بعد تو میگی مار پله؟!
صدایم را بالا برده بودم. حس کردم به مهرداد برخورد.
– سرِ چند؟
لبخندِ قشنگی روی لبهایش نشست و چشمانش برقی زد.
– گفتم که، ۴۰۰ یا صفر.
– باشه. بزنیم.
هم خواب از سرم پریده بود، هم وسوسه شده بودم برای پولِ بیشتر تا بتوانم راحتتر گوشوارهی مورد علاقهام را بخرم. پسانداز آنچنانی نداشتم. اگر ۴۰۰ را میبردم، میتوانستم با حقوق ماه بعد، گوشواره را بخرم.
شروع کردیم. باز هم یک مهرهی قرمز برداشتم و او مهرهی آبی انتخاب کرد. در اولین تاس، ۶ آوردم. بعد از ۵ بار تاس انداختن، چند پله را هم بالا رفته بودم و به خانهی ۹۱ رسیده بودم؛ اما او هنوز درگیر ۶ آوردن بود. تاس بعدی را که ریختم، از اقبال کج، رفتم روی بلندترین مارِ بازی و برگشتم به خانهی ۲۷. مهرداد بالاخره ۶ آورد. با ۳ بار تاس ریختن به ردیف آخر رسید و من بهت زده هنوز در میانهی راه بودم. چهارمین تاس را که ریخت، ۶ آورد و رفت روی ۹۸. آخرین مار را هم رد کرده بود. کافی بود ۲ بیاورد و صاف هم ۲ آورد! حس کردم توی تشک تخت دارم فرو میروم. مهرداد داشت بلند بلند میخندید و این حرص مرا بیشتر درآورد. گفت: «سرِ ۱۰۰ تومن» مبلغ شرط برایم مهم نبود. فقط میخواستم بُردهای قبلی را پس بگیرم. باز هم مار پله زدیم و او در سریعترین زمان ممکن بُرد.
تا آن لحظه همیشه من جلو بودم ولی در آن لحظه، باید بازی میکردم تا پولم را پس بگیرم. رویای خرید گوشواره داشت بر باد میرفت. خودم را لعنت کردم که چرا خام شدم و دوباره شرط را پذیرفتم: «سرِ ۲۰۰-۰» و او پذیرفت. باز هم باختم. این بار اثری از خنده در چهرهی مهرداد نبود. خواستم ببینم دقیقاً چقدر باختهام: «یعنی الان اون دویست تومنی که بهم دادی هیچی، باید ۲۰۰ هم بذارم روش و برگردونم، درسته؟» با سر تایید کرد ولی گفت: «بیا ادامه بدیم، سرِ ۴۰۰-۰» بیشتر از این نمیخواستم ادامه بدهم.
– نه!
– چرا نه؟ شاید بتونی پولت رو پس بگیری.
– نه مهرداد. دیگه کشش ندارم. تا همینجا هم به اندازه کافی باختم.
– خب عیب نداره. شرط رو عوض میکنیم، ۲۵۰-۲۵۰.
– یعنی اگر ببازم، علاوه بر اون ۲۰۰ که باید بهت پس بدم، ۵۰ دیگه هم باید بدم و اگر بردم، ۲۰۰ برای خودم میمونه و تو باید ۵۰ دیگه هم بهم بدی؟!
– مثل همیشه حساب و کتابت خوبه.
نمیدانستم چرا چنین پیشنهادی داده بود. این کاملاً به نفعِ من بود. ولی آن لحظه، انگار بارقهی امیدی برایم روشن شده بود و خیلی درگیر علت این پیشنهاد نشدم: «قبول!»
بازی کردیم و این بار، بازیِ نزدیکی بود. بارها تا ردیف آخر پیش رفتیم و باز هم به همان مارِ لامذهبِ آخر خوردیم و پایین آمدیم. ولی باز هم دست آخر، مهرداد برد! دیگر نمیخواستم چیزی بشنوم. بالش را برداشتم، خوابیدم و بالش را گذاشتم روی سرم؛ ولی وقتی مهرداد گفت: «محیا بیا سرِ ۳۰۰-۳۰۰.» متاسفانه یا خوشبختانه شنیدم.
– نه!
– بابا اگر ببازم ۱۰۰ هم بهت میدم.
– نه!
– خب بیا سرِ ۳۰۰-۴۰۰. یعنی اگر ببازم ۲۰۰ دیگه هم بهت میدم.
– نه!
– اصلاً یه چیزی میگم نه نگی! سرِ «۳۰۰-کلِ جایزهای که امروز گرفتم» بزنیم.
بالش را برداشتم و نگاهی به صورت مهرداد کردم. جدی بود. باورم نمیشد دارد این پیشنهاد را میدهد.
– تازه برگردیم همون منچ رو بزنیم. اونجا فکر کنم شانس تو بهتر بود.
مشکوک بود. چرا باید چنین پیشنهادی بدهد؟ قبول کردم ولی تمامِ مدتی که مهرداد داشت مقدمات منچ را آماده میکرد، در این فکر بودم که مهرداد چه قصدی دارد؟ روی دورِ شانس افتاده و میخواهد به هر نحو که شده مرا راضی به ادامهی بازی کند؟ آنقدر که تمام جایزهی مرا از چنگم دربیاورد؟ یا خوشی زده زیر دلش و میخواهد بذل و بخشش کند؟
بازی را شروع کردیم. هر کدام یک مهره را بردیم خانه. دومین مهره را در حالی داخل بردم که مهرداد در یک موقعیت، میتوانست مرا بزند ولی مهرهی دیگرش را حرکت داد. بعد هم به طرزی مصنوعی گفت که «ای بابا ندیدمش! چرا نزدم؟!» بعد از ۵ سال زندگی مشترک، مثل کف دست میدانستم کی واقعی است و کی فیلم بازی میکند. در طولِ بازی هم کُرکُریهایش به راه بود ولی مشخص بود جنسشان با آن قبلیها فرق کرده. اصلاً انگار همهچیزش ظاهرسازی بود. باز رفتم توی فکر… نکند میخواهد مُعلیبازی دربیاورد؟ حالا هوسِ معلیشدن زده بود به سرش یا میخواست به هر ترتیبی جایزهی مرا صاحب شود، در آن لحظات، مهردادِ دیگری شده بود.
دست آخر، آن بازی را من بردم. این یعنی تمامِ جایزهی مهرداد برای من شده بود و عملاً میتوانستم گوشواره را به راحتی بخرم و دیگر لازم نبود تا آخر ماه و موعد حقوق بعدی، صبر کنم. با این حال، اصلاً احساس خوشحالی نداشتم. دلم برای مهرداد میسوخت. اینطور بُردن و اینقدر بُردن را اصلاً دوست نداشتم.
– بیا یه بار دیگه بازی کنیم.
– نه دیگه محیا، حس میکنم بالاخره خوابم گرفته. بخوابیم دیگه. ظهر هم مهمون داریم و کلی کار. الان جمعش میکنم بخوابیم.
شَکِ من داشت به یقین تبدیل میشد. او قصدش از ابتدا باید همین بوده باشد وگرنه چرا باید نه اثری از ناراحتی در چهرهاش باشد نه تمایلی به ادامهی بازی؟ در آن لحظه شکِ جدیدی برایم پیش آمد که نکند او قضیهی گوشواره را فهمیده بوده و از قصد، با قمار میخواسته تمام جایزهاش را به من ببازد که من گوشوارهام را بخرم؟ چون میدانستم که میدانست که اگر میخواست پول را همینطوری به من هدیه کند، ابداً قبول نمیکردم. برای همین افتادم روی دورِ اصرار:
– به قول خودت پایه باش دیگه! بیا سر ۷۰۰ بزنیم، یعنی اگر من بردم، جایزهی تو کامل مالِ من، اگر تو بردی جایزهات مال خودت. خواهش دیگه.
– نه دیگه خستهام. بعدم من همین الان کل جایزهام رو باختم دیگه.
– نه شرط قبلی عادلانه نبود. جونِ محیا دیگه!
– خیلی خب، جونت رو قسم نده.
شروع کردیم ولی اینبار به اصرار من، من آبی برداشتم و مهرداد قرمز. در تمامِ طول بازی، اگر کسی بازی ما را نگاه میکرد، از نحوهی بازی و از چهرهی ما دو نفر، قطعاً متوجه میشد که من خدا خدا میکردم مهرداد ببرد و او هم خدا خدا میکرد که من، برندهی بازی باشم…