با صدایی تکان میخورم. به راست نگاهی میاندازم و به تلویزیون فرسودهی روی میزِ فرسودهتر از آن پی میبرم. صدای دلخراش از تلویزیون بود. این صدا مرا به خود میآورد. با شگفتی نگاهی به پیرامون خود میکنم: چند دَمِ پیش که اینگونه نبود.
روی زمین مینشینم و پشتم را به رادیاتور میچسپاندم. کجا هستم؟ به درستی نمیدانم. به مغزم فشار میآورم؛ از کار افتاده است. شاید هم من، به آن نمیاندیشم! بلند میشوم. در امتداد راهروی بیمارستان به راه میافتم. سردل ندارم. پراکندگی باور نگرانیِ همیشهگیِ من بود. نگرانی که تا این دَمهای پایانی هم از من جدا نمیشود.
– آقای حامد!
صدای پرستار است. رویِ خود را میچرخانم و میگویم: بفرمایید!
لبخندی میزند: بسیار زمان است که راه میروید؛ بهتر است کمی درازبکشید! و همچنین خبرنگار یکی از روزنامههامیخواهد با شما گفتگو کند، چه بگویم؟
– بگویید نمیخواهد با کسی گفتگو کند.
پرستار شانههای خود را بالا میاندازد به اتاق خود میرود. دوباره منِ تنها را تنها گذاشت. کجا بودم؟ نمیدانم! نیازی نیست به آن سخن گذشته بیندیشم چون سخن نو بیگمان پیدامیشود.
موبایلم زنگ میزند.
– الو!
– الو! سلام مادرجان! چهگونهیی؟ خوبی فدایت شوم؟ کجایی؟ چیکارمیکنی؟
مثل همیشه نمیدانم به کدام پرسش اول پاسخ دهم و برای همین زود میگویم: خوب. بیمارستان. راه میروم.
مادرم میگرید. من نیز گریستم. چیز سادهایست. رهگذران راهرو به این چیزها ارزش نمیدهند. بعد چهرهام سرد و جدی میشود: بَس مادر! باز تو گریه کردی؟
مادر چیزی برای گفتن ندارد. کار هر روز او شده است. سکوت میکنم و آهِ او رامیشنوم و این نشان میدهد که گریه پایان یافت.
– خُب مادر جان! از خود بگو! چی میکنی؟
– رَخت میشویم. هوا سر شده و دستهایم یخ میکنند.
– تو همیشه رَخت میشویی!
خاموش میشویم. این دَم بسیار خوشآیند است. دَمی که سکوت فرمان میراند. چیزی هم برای گفتن نداریم. مادر دوباره آه میکشد: چه بگویم پسرم؟ ! بَس پیروز باشی!
پس از گپ با مادر، به این میپندارم که من کجای زندگی پیروز بودم؟ میاندیشم. میاندیشم که هرگز پیروز نبودم. به بستر برمیگردم. به روزنامهی روی میز نگاه میکنم . سربرگها را بیهدف میخوانم. امروز هیچ رویداد نگران کنندهای نیست. روزنامه را برگ میزنم. به برگی میرسم که از آن بیزارم. برگ شماره چهار! برگ من شده در این چند روز. نگارهی من و گمانهایی که از پیش خود ساختهاند. گفتگوها و دیدگاههای گوناگون؛ کسی مرامیکوبد و کسی من را میستاید و کسی من را پندمیدهد. نمیخوانم، چون میدانم در دبیرهها چه گنجانده شده و خود را به برگ پنجم میرسانم. برگی که همیشه مورد پسند من بوده و هست. تنها چیزی که در زندگی برایم خوشآیند است؛ ورزش و فوتبال!
پیرمرد هم اتاقیام تلاش دارد پیالهی آب خود را از روی میز کنارِ تخت بردارد. نمیتواند. نگاه به دو بیمار دیگرمیکنم ومیبینم که آنها هم دارند او را میپایند. کسی به یاری او نمیرود. پیرمرد به دَمزدن میافتد. بعد درازمیکشد و خستهگی میگیرد. پس از دمی باز بیهوده میکوشد. دو بیمار دیگر همچنان نگاه میکنند؛ زیرکانه. زیرچشمی. تظاهر میکنند که نمیبینند پیرمرد نیاز به یاری دارد. یکی پاسخ چهارخانهها را پیدامیکند و دیگری خود را به خواب زده. سرانجام برمیخیزم و پیالهی آب را به دست پیرمرد میدهم.
– چند سال داری؟
پیرمرد پاسخی نمیدهد. به پیاله آب نگاه میکند. دودل است. بنوشد یا نه؟ اگر بنوشد گناه میشود و اگر ننوشد تشنهگی آزارش میدهد. من همچنان بالای سر او ایستادهام و به او نگاه میکنم.
پیرمرد به زور نیمخیزمیکند و با صدایی آزرده میگوید: هفتاد-و-پنج سال!
– از بیچارگی زنده ماندی؟
پیالهی آب را از دستش میافتد. خشمگین است. زیر لب چیزی میگوید. پیاله نشکست. ولی همهی آب آن روی زمین ریخت. به پیالهای که هنوز وول میخورد نگاه میکنم. شگفتزدهام که چرا نشکست! نگاهی به پیرمرد که هنوز غُرغُرمیکند، میاندازم. هراسانگیز است.
بیاختیار از اتاق بیرون میشوم و دوباره آغاز میکنم به راه رفتن. به ساعت گوشیام نگاهی میاندازم و با خودمیگویم: پنج، تا پنج فردا یک روز دیگر مانده است. به مادرمیاندیشم. تنها کسی که او را بسیار دوستاش دارم. به پدرمیاندیشم، و اینکه هنگامی که کودک بودم در تنور نانوایی سوخت. باز به مادرمیاندیشم که چه گونه رنج کشید برای خانواده، خانواده ستون است! گپی که همیشه پدر میگفت. نمیخواست تا فرزندان او دبستان نرفته به بار بیایند.
دلم میگیرد و قلبم تیر میکشد. مادرم زمانی گفته بود: «من به تصمیم پسر خود ارج مینهم.»
من و مادر، بسیاری از شبها را با هم گریه کردیم. او هرگز ندانست من برای چه میگریم. ذهن پراکندهام به خودم هم هرگز اجازه نداد که بدانم به چه چیزی میگریم. هنگامیکه تازه جوان شده بودم بهانهام پول بود. سپس شد دلبری. اکنون به درستی نمیدانم. در آن زمان هم این چیزها فقط بهانه بود. بهانهای برای روان شدن اشکهایم. یادم میآید یکبار پس از سه سال گریه کردم و آن هم بیهوده بود. هیچگاهی به پاسخ دست نیافتم؛ مثل حالا. . به این میاندیشم که مادر راستیام کجاست و چه شد؟ چرا زبان مادری را فراموش کردم؟
– آقای حامد خود را خسته نکنید!
پرستار است. میدانم چرا دلهرهی مرا دارد. پس به او میگویم: نگران نباشید! با راه رفتن، اعضای تنم جنبش بیشتری پیدا میکنند و این برای فرزند شما هم بهتر خواهد بود.
نمیدانم چرا این را گفتم. از خویهای آدمگونههاست که در هر چیزی پادرمیانی میکنیم. اما آدمگونه، آدمگونه است و بایستی از هر چیزی آگاهی داشته باشد؛ اکنون از این میگذریم که درست یا نادرست .
به پسر جوان اتاق شماره هفت نگاه میکنم. خوب نگاه میکنم. میگویند سرطان دارد. نمیدانم چه گونهای از آن. تخت او رو-به-روی در نهاده شده بود و من به او نگاه میکنم. نگاه او به من میخورد. اشاره میکند که وارد شوم. چوکی گوشهی اتاق را میگیرم و کنار او مینشینم. لبخندی میزدم و میگویم: تو را درک میکنم.
– همچنین من.
– میدانی؟ چه چیزی را میدانی؟
– چشمبراه مرگ بودن. کمی سخت است.
– برای تو بیشتر.
– نمیخواهم بمیرم.
– چند سالهیی؟
– بیست و دو
– باورت میشود سرطان هستی؟
– پزشک میگوید. آری!
– نگرانی؟
– هر که از این درد آگاه شود، نگران میشود.
– آرزو داشتم سرطان بگیرم. گاهی فکر میکنم که اگر روزی برایم بگویند سرطان دارم چگونه خواهم شد. هیچگاهی اینگونه نشد. میخواهم تو بگویی!
– به من نگفتند. شکآور بود. من تندرست بودم. مشکلی نداشتم. هفتهی پیش برادرم گفت. تکاندهنده بود. گریه میکردم. بسیار گریه کردم. سرخود را به دیوار کوبیدم. فریاد میزدم و به زمین و آسمان ناسزا میگفتم….
گپهای او بازگویی حرفهای دیگران بود. اینرا من در فیلمها هم دیده بودم. با همان گیرایی. نمیتوانستم خود را جای او گذارم. نمیخواستم اینرا بدانم. گریهی او باعث شد تا از گمانهای پراکندهی خود بیرون شوم. گفتم: نیازی به گریه نیست.
اشکهای خود را پاک کرد و گفت: راست میگویی.
– نمیدانم، شاید هم باشد.
– نه، گریه کردن خوب نیست.
لبخندی زدم و گفتم: کژمیاندیشی. هر کسی به گریه نیاز دارد. زن و مرد، پیر و جوان و کودک و بزرگسال ندارد.
– تو چرا گریه میکنی؟
میاندیشم. نمیدانم چه پاسخی بدهم. هوایی را که برای بهتر اندیشیدن در سینه بند کردهام، بیرون میدهم: چیزی رامیگویم که همین دم به آن میاندیشم؛ نمیدانم!
شگفتزده میخندد: پس این همه چیزهایی که دربارهی تو نوشته شده و خود تو هم دلیل آن را گفتهای نمیدانی؟
– اگر تو میدانی چه دلیلی آوردهام نیازی به پرسیدن نداری.
– میدانم. خواندهام. ولی میخواهم از زبان خودِ تو بشنوم.
– مرگ چیزی نیست که به آن اندیشید. سرشت جهان، به یاری رخداد کار خود رامیکند. این آدمها رامیبینی؟ تنها نقطهی مشترک آنها همین است که روزانه با یک داستان سر-و-کار دارند و آن هم مرگ است. آدم همیشه چشم بهراه رویدادیست که به مرگ بیانجامد. دانستی؟
– نه!
– انگیزهی من برای مرگ همین است. این که چرا باید به دست خود کشته شوم. دستی که کار آن چیز دیگریست. اندیشهای که باید به راه دیگری رانده شود. در جهانی که سست بودن گناه است، چه گونه میشود زندگی کرد.
– می شود. همه زندگی میکنند.
– با خاری؟
– همانگونه که گفتی جهان، جهان چی…؟
– ناهمسان؟
– آری! همان.
– اما آدم میتواند این را از میان ببرد. کوشش بسیار کردم، نشد! کسی همراهی نمیکند. مردن به انگیزهی آشتی بسیار خوب است.
– شگفتانگیز است.
– شاید. ولی رای من این است و خوشم که به پایان میرسد. کار من گونهای مبارزه است و در مبارزه زیان است. بهتر که این زیان به خودم برسد تا به دیگران.
– و برای چند نفری که میخواهند بمانند.
– شاید.
– میدانی اندامات را به چه گونه آدمهایی پیوند میکنند؟
– نمیدانم.
– هر روز به دیدن تو میآیند و فرزند پرستار هم یکی از آنهاست!
– منظورم از شناخت چهره نبود. نمیشناسم چه گونه آدمهایی هستند. اما گفته بودم خوب گزینش کنید و هر کسی که بیشتر نیاز دارد.
– به این گزینش باور داری؟
– نمیدانم. آدم خوب باشد یا زشت. آدمها یک گونه نیستند. شاید امروز خوب باشند و فردا نه.
اینرامیگویم و سکوت میکنم. خستهام بسیار! جملهایست که به آن میاندیشم. چرا خستهام؟ هیچگاه نمی دانم. زندگی، مانند ریسمانِ دار بسیار زمان است که دور گلویم پیچیده و فشار میدهد. میکوشم نفس بکشم. به سختی. میدانم که روزی این ریسمان بر من پیروز میشود. زندگی همیشه پیروز بوده و من شکست خوردهی آن بودم. پس به مرگ هم تن درخواهم داد. از بس برای پیروزی در زندگی دست-و-پا زدم، خسته شدم و به جایی هم نرسیدم.
خود را در راهروی بیمارستان پیدامیکنم. چنان خستهام که یادم نیست کی از پسرک جدا شدم. وارد اتاق میشوم و روی تخت درازمیکشم. گویا آرامم. فکر میکنم که در این جهان نیستم. بهخود فشار میآورم که باور کنم مردهام. این پندار آسودهترم میکند. اما لحظهای بعد دست-و-پاهای خود را میکشم و نفس میکشم. حتا دمی خود را مرده یافتن، خوشایند است. دیگر شتابی به آن ندارم. فردا خواهم مُرد. من از جهان و جهان از من دست خواهد شد. به این میاندیشم که در زمانهای دور مردهام. از زمان پیدایش. درهمان زمان مرده پیدا شدم، خود و نزدیکانم نمیدانستیم و من تنها از این پیرامونِ کوچک، بخش بزرگی از آنرا پُر کرده بودم. آدمها که در زندگی پیروز نباشند، مردهاند.
به این میاندیشم که آرامش چه چیز خوبیست. کاش همه یکبار در زندگی به این دمِ من دست بیابند و از ته دل به آن گوش دهند.
یکی صدایم میزند. چشمهای خود را بازمیکنم و پسرک رامیبینم که نگاهم میکند: چه شد؟ یکبار بیآنکه چیزی بگویی از اتاق بیرون رفتی؟
لبخند میزنم :میاندیشیدم.
– به چه؟ به فردا؟
سرم را بار آرام بالا و پایین میکنم و به گوشهای خیره میشوم. اینبار مغزم به چیزی نمیاندیشد. چشمبراه پرسش دیگری هستم.
– باز به چه میاندیشی؟ میخواهی دراز بکشی؟
– نه، نه! بنشین!
– خُب؟ به چه میاندیشی؟
– به آرامش، به چیزی که دست نیافتنیست. به چیزی که بسیاری از راههای گوناگون به دنبال آنند؛ به صلح و آشتی!
– و تو به همین دلیل اینکار رامیکنی؟
باز هم سر خود را بالا و پایین میکنم. چند دمی خاموشیم. پسرک با دستهایش بازی میکند. چیز زیادی ندانسته بود. نمیدانم که به چهمیاندیشد. میپرسم: تو به چه میاندیشی؟
– میترسم.
– از مرگ؟
– اهه!
– درست است.
– تو نمیترسی؟
– نه!
– چرا دمی اندیشیدی و سپس پاسخ دادی؟
– نمیدانم؛ ولی میدانم نمیترسم.
چشمهایش را اشک میگیرد.میخواهد بگرید. این چگونهگی به من نیز دست میدهد. ولی اشک ریختن او با اشک ریختن من ناهمسوست. بسیار زود اتاق را ترک میکند و من با لبخندی برلب و نگاهی پوچ او را همراهی میکنم. به ساعت گوشیام نگاهی میاندازم. هشت شده است. هم اتاقیهایم خوابند. من هم میخواهم برای واپسین بار بخوابم.
بامداد حس میکنم که دلتنگی سهمگینی به من دست میدهد. دلتنگم، بسیار. با خود میگویم: این روز نفرین شده را چگونه بگذرانم؟
شانههایم را بالامیاندازم. مانند همیشه، کارهای من، زندهگی من، دم کشیدن من و گپ زدن و نوشتن من چندبارگی و تکرار شده است. تنها نکتهی پایای اندیشهی من همین بوده که چرا چندبارگی؟!
یادم میآید هنگامی که دانشگاه بودم، خدا نمیکرد که استاد و یا یکی از دانشجویان گپی را بازگومینمود؛ آتش میگرفتم. برافروخته از بازگفتِ بازگفتههامیشدم و چندباره را ناسزامیدادم و … نمیشد. دست خود را بلندمیکردم:
– بفرمایید آقای حامد!
– از نام خود هم خسته شدهام.
– از دید شما میشود با بازگویی مبارزه کرد؟
– چرا نشود؟!
– از دید شما همین گفتگوی بیهودهی من و شما بازگویی نیست؟
– به این هم میاندیشم. بهدرستی چرا همه چیز چندبارگی باشد؟ چرا به پارسی-دری گپ میزنیم؟ بیایید زبان نو بسازیم. چرا باید همیشه به همین زبان سخن رانیم؟ ساختن زبان نو، میتواند بسیار چیزها را جایگزین کند. همچنین فرهنگ. فرهنگهای چندباره، مانند زبان چندباره و بازگوییهای پیاپی دیگر.
– پس پیشنهاد خود را به نسل دیگری بدهید!
همه میخندیدند و من مینشستم و به بازگوییهای پیاپی گوش میدادم. درهمان لحظات دلم میگرفت. فشار میآورد و تنگتر و تنگتر میشد و تاجاییکه دلتنگیِ بزرگی تمام تنم را فرامیگرفت. مانند موریانه ریزه ریزه گوشت و پوست بدنم رامیخورد. ولی پس از سالها به این پی بردم که آدمها با بازگویی زندهاند و به تنها چیزی که بسیار به آن میاندیشند، چندباره است و هیچ!
با یادهای گذشته بیشتر دلتنگ میشوم. به دور-و-بر خود نگاه میکنم. چیز نو نمیبینم. ولی چرا دیدم. روزنامهی نو. این بار به چیز نو برمیخورم. در برگ چهارم با سربرگ درشت نوشته شده بود: نیوانتحاریزم!
تعجب کردم. بسیار زود همهی نوشته رامیخوانم. پس از آن با خود میگویم: خوب شد نمرده دیدم که صاحب مکتب فکری شدم! در این نوشته نویسندهی اندیشمند، کار من را نیوانتحاریزم خوانده و آن را دهشتناک دانسته بود. نام نویسنده برای من آشنا نبود. نمیدانستم که چرا به این گمان افتاده است. هرآیینه، روزنامه باید به فروش برود و این چیزی نو بود. مسلمان نامیده شدن هم دردسر دارد. به این میاندیشم که چگونه شده به این گمان افتاده بود. به چه پندار بوده؟ به اینکه بتواند چیزی از مغز خود بیرون کند؟ چه چیزی را باید از مغز خود بیرون کند؟ چیز نو؟ اما اندیشه، اندیشه است. چرا نام آدم را اندیشه نگذاشتند؟ دگرسانی با دیگر جانداران، شاید همین باشد. چه میدانیم، دیگر جانداران هم میاندیشند. اگر نمیاندیشیدند، شاید بدتر زندگی میکردند.
به این میاندیشم که سرطان داشتن دردناک است. باری دیگر میپندارم که این بیماری را دارم…. به دید من، دردآور است. اما یکروز باید مُرد. چه بهتر که همین اکنون بمیریم. جهان را رها کردن بهتر از سفت گرفتن آن است. این یعنی ناامیدی! هنگامی که انجام آن شدنی نیست و انجامی نیست، ناامیدی و امید چه معنی دارد؟ میدانم به گپ مُفت میاندیشم.
درازمیکشم روی تخت. چشمهای خود رامیبندم. آرام میخوابم. چشم براهم که خوابی ببینم. به یادمیآورم زمانِ کودکی هر روز بامداد به این میاندیشیدم که دیشب چه خوابی دیدم. از مادرمیپرسیدم: اگر آدم مار خواب ببیند چه میشود؟
مادر هراسناک میپرسید: به تو حمله کرد؟ تو او را کشتی؟ چه رخ داد؟
– هیچی از کنار من گذشت. کاری نداشت.
– بایدمیکشتی. مار دشمن است. تو در این سن و سال با چه کسی دشمنی داری؟
مادرم نذر و نیاز میکرد و چهارشنبه به چهارشنبه زیارت میرفت و من را هم با خودمیبرد. در آنزمان درست نمیدانستم. سالها گذشت و من به بزنگاه دشمن خوردم.
– مادر! دیشب خواب دیدم پولیس مرا دنبال میکند. فرارمیکنم. به زیارتی میرسم. دروازهی زیارت بند است. بند رامیکِشم و در بازمیشود.
– مادر به فدای تو! این بسیار خواب خوبیست و اگر خدا بخواهد، آدم پیروزی میشوی و خوشبخت.
– مادر! دیشب خواب دیدم سوار بر اسب سفیدِ بالدار شدم و از روی دریاها میگذرم.
– مادر به فدای تو! آیندهی خوبی خواهی داشت. اما پسرم، خوابهای خوب خود را نباید به کسی بگویی چون برآورده نمیشود.
– پس خواب من برآورده نمیشود؟
– چرا میشود.
– اما من به تو گفتم!
– گفتن خواب به مادر، گپی نیست. برای دیگران نباید بگویی.
حالامیدانم چرا مادر این را به من گفت. مادر نگونبخت، میترسید مردم من را چشم بزنند.
به این فکرمیکنم که پدرم در بیگانهسرا جان داد و من نیز به سرنوشت او دچار میشوم. به ساعت رو-به-رویام نگاهی میاندازم. نیمروز شده و باید چیزی بخورم. بامداد که چیزی نخوردم. گپی نیست خوردن! در کودکی – هنگامیکه مامایم به آسیب سرطان جان داد- مادرم میگفت برادرش پیش از مرگ زمان بسیاری آرام خوابید؛ مانند اینکه هیچ بیماریای نداشت.
و اکنون مرگ منهم نزدیک است. پس واپسین دمهای زندگی را آدم با خواب بگذراند بهتر است. دوست داشتم برای واپسین بار خواب ببینم. خواب اینکه من در این جهان نیستم. خواب اینکه هر چه گذشته خواب بود و بس. خواب اینکه در پیدایش من کژی رخ داده است.
وقتی بیدار میشوم ساعت چهار است. به یاد میآورم روزهای زندگیام را با به سختی و یا خوشی گذراندهام. گاهی هم دلخور میشدم و از اینکه زمان زود نمیگذرد پرخاشگری میکردم. پسرک بیمار، دوست واپسین روزهای من وارد اتاق میشود. لبخند میزند و میگوید: چه خوابی شدی؟ بامداد آمدم خواب بودی. پس از خوراک نیمروز آمدم خواب بودی.
لبخندی از سر پوچی میزنم ومیگویم: مرگ نزدیک است.
– درست است. برای خدانگهداری آمدم.
– سپاس! نیازی به اینکار نیست. اگر به آن جهان باور داشته باشی، همدیگر را خواهیم دید.
– میدانم در آن جهان باز هم دیدار خواهیم داشت. اینبارمیخندد.
چیزی در دل دارم. میخواهم به او بگویم. پشیمان میشوم و نمیخواهم او را آزرده کنم. اینرا هم مانند گپهای نگفتهی دیگر به کناری میگذارم. میپرسم: از تو چه خبر؟
– امروز باز هم چند تا آزمایش داشتم. همین!
– خوب دیگر، آنها هم کار خود رامیکنند.میخواهند کاری انجام داده باشند.
– آری، درست است.
پرستار وارد اتاق میشود. با لبخندمیگوید: سیرم آوردم.
این رامیگوید و سرگرم کار خودمیشود. این آخرین خوراکی بود که میخوردم. لبخند میزنم؛ ولی از گوشهی چشم راستم چکهای اشک میریزد. پسرک تا مرا اینگونه میبیند از اتاق بیرون میرود.
نمیدانم چرا اشکم چکید. همهی زندگیام را بسیار زود در یاد، برگ میزنم: پدر، مادر، خاله، کاکا، ماما، خواهران و برادران، همکاران، همکلاسیها، خویشاوندان، دوستان و دشمنان، کسیکه او را بسیار دوست داشتم؛ دختری که زندگیام را دگرگون کرد و زود به یادمان پیوست، نوشتاری که خواندهام و بایستی به آن مرد بزرگ بگویم که ناگفته نروم.
حالا به تمام فلسفههای جهان میخندم؛ و نیز به گروهی که تشکیل دادیم و بر آن شدیم تا هرکدام برای صلح کاری کنیم. قرعهی اهدای عضو در اعتراض به جنگ به نام من افتاد.
حالا دراین دم مادر و پدرم به ذهنم میآیند؛ پایهریزان زندگیام. به این میاندیشم که پس از من چه…
.
[پایان]