سه چهار ساعت قبل آمدم به رختخوابم. اتاق تاریک است، گرم و مطبوع و بوی چوب سوخته را میتوانم از آنسوی لحاف بشنوم. بیرون، از کنار پرده کشیده شده پیداست، هنوز برف میبارد و صدای باد از عقب بخار شیشه بالا میآید که بر گرد درختها دور میزند. وقتی روی بستر دراز کشیدم خوابم نمیبرد و به همسرم فکر میکردم. یکبار خوابم برده بود. در خواب بودم که گلویم فشرده شد و از خواب پریدم. نفسم درنمیآمد. خیال کردم کسی گلویم را میفشارد. دردآور بود. چشم باز کردم و دیدم که مرگ روی سینهام نشسته و به گلویم چنگ انداخته است. به پشت دستش زدم و آنوقت رهایم کرد. گفتم: کی هستی؟
– مرگ.
– آمدی مرا ببری؟
– مدتها بود که اطرفت بودم.
– میدانم.
– آمادهای؟
نفس عمیق کشیدم و پر سر و صدا بیرون دادم. دوباره خواست خفهام کند. گفتم: صبر کن.
– همه این را میگویند ولی من به کسی مهلت نمیدهم.
– میدانم.
و من میدانم که همسرم را هم مهلت نداده بود. نگذاشت برای آخرین بار ببینم چه میخواهد برایم بگوید. حتی نگذاشته بود لباسش را بپوشد. حمام پر بود از بخار غلیظ. نمیدانم، شاید خودش خواسته بود که آنگونه بمیرد و مرگ هم خواستهاش را برآورده کرده بود. حمام را برایش گرم کرده بود و بعد آنقدر بخار آب را درون سینهاش فرو داده بود که بلاخره مرده بود. اما وقتی فکرش را میکنم خیلی درد کشیده بوده. و اگر انتخاب خودش بود چرا آنطور زجرآور؟ آه عزیزم.
گفتم: نمیخواهم خفهام کنی، میخواهم به گونهای دیگری مرا ببری.
از روی سینهام کنار رفت و از تخت پایین شد. ردای سیاهش را دورش پیچید و کنار پنجره ایستاد. نتوانستم صورتش را ببینم حتی تا زمانی که رفت.
– پس چه میخواهی؟
– رفتن آرام و بیدرد.
میدانستم که نگاهم میکند. از او رو برگرداندم و به سقف خیره شدم. فکر کردن شروع کردم و آنوقت چیزی به ذهنم نمیرسید. گفت:
– من گونههای مختلفی برای بردن دارم. مثلا با سم: سمهای بویایی، خوراکی، لمسی…
– نه، نه، سم هم نمیخواهم.
– گونههای دیگری هم است. طناب دار، گیاهان زهری، اُوِردوز با مواد مختلف، نیش حیوانات مختلف و کشنده و…
حرفش را قطع کردم. فکر کردم چطور است آنقدر مواد به خوردم بدهد که اُوِردوز کنم. اما بعد منصرف شدم. یکبار چیزی به ذهنم رسید.
– میخواهم مغزم را بپاشی.
از عقبش یک تپانچه زنگزده عجیب غریبی کشید و نشانم داد. بعد میلهی آن را سمت سرم نشانه رفت.
– آمادهای؟
– نه، صبر کن.
– باز چه شد، مگر خودت این را نمیخواستی؟
– میخواستم اما با این نه. یکبار نگاهش کن از چه زمانها است، زنگ زده و کهنه. چه کسی حاضر است با این بمیرد؟ هیچکس. میخواهم با اسلحه دلخواهم مرا ببری.
– اسلحه دلخواهات؟
– مَگنوم۴۴.
دستش را آورد پایین. لحظهای به فکر فرو رفت. اسلحه را با آن میله کوچک و کج و کولهاش بالا برد و نگاهش کرد. دوباره گذاشتش همان جایی که درآورده بود و برگشت سمت پنجره. پرده را کنار زد. برف شدت گرفته بود و باد شدید دانهها را با خودش هر طرف میبرد. با صدای کشیده و ادای خندهدارش گفت:
– م گ ن و م چ ه ل و چ ه ا ر.
– بله، مگنوم چهل و چهار.
عقبگرد کرد و گفت: من میروم تهیهاش کنم. از جایت تکان نخوری، من زود برمیگردم.
پنجره را باز کرد. و خودش را پرت کرد بیرون. باد سرد خزید داخل و اتاق را تسخیر کرد. از عقبش صدا زدم، گفتم: پنجره را ببند، مگر نمیبینی بیرون چقدر سرد است.
– آه ببخشید.
پنجره را بست و رفت. و حالا بیشتر از یک ساعت میشود که هنوز برنگشته است.