آخر بازی 6

آخر بازی

سید جاوید حیدری

سه چهار ساعت قبل آمدم به رخت‌خوابم. اتاق تاریک است، گرم و مطبوع و بوی چوب سوخته را می‌توانم از ‏آنسوی لحاف بشنوم. بیرون، از کنار پرده کشیده شده پیداست، هنوز برف می‌بارد و صدای باد…

سه چهار ساعت قبل آمدم به رخت‌خوابم. اتاق تاریک است، گرم و مطبوع و بوی چوب سوخته را می‌توانم از ‏آنسوی لحاف بشنوم. بیرون، از کنار پرده کشیده شده پیداست، هنوز برف می‌بارد و صدای باد از عقب بخار شیشه ‏بالا می‌آید که بر گرد درخت‌ها دور می‌زند. وقتی روی بستر دراز کشیدم خوابم نمی‌برد و به همسرم فکر می‌کردم. ‏یک‌بار خوابم برده بود. در خواب بودم که گلویم فشرده شد و از خواب پریدم. نفسم درنمی‌آمد. خیال کردم کسی گلویم ‏را می‌فشارد. دردآور بود. چشم باز کردم و دیدم که مرگ روی سینه‌ام نشسته و به گلویم چنگ انداخته است. به پشت ‏دستش زدم و آن‌وقت رهایم کرد. گفتم: کی هستی؟

‌– مرگ. ‏

‌– آمدی مرا ببری؟ ‏

‌– مدت‌ها بود که اطرفت بودم. ‏

‌– می‌دانم. ‏

‌– آماده‌ای؟ ‏

‏ نفس عمیق کشیدم و پر سر و صدا بیرون دادم. دوباره خواست خفه‌ام کند. گفتم: صبر کن. ‏

‌– همه این را می‌گویند ولی من به کسی مهلت نمی‌دهم. ‏

‌– می‌دانم.‏

‏ و من می‌دانم که همسرم را هم مهلت نداده بود. نگذاشت برای آخرین بار ببینم چه می‌خواهد برایم بگوید. حتی ‏نگذاشته بود لباسش را بپوشد. حمام پر بود از بخار غلیظ. نمی‌دانم، شاید خودش خواسته بود که آن‌گونه بمیرد و ‏مرگ هم خواسته‌اش را برآورده کرده بود. حمام را برایش گرم کرده بود و بعد آنقدر بخار آب را درون سینه‌اش فرو ‏داده بود که بلاخره مرده بود. اما وقتی فکرش را می‌کنم خیلی درد کشیده بوده. و اگر انتخاب خودش بود چرا آن‌طور ‏زجرآور؟ آه عزیزم.‏

‏ گفتم: نمی‌خواهم خفه‌ام کنی، می‌خواهم به گونه‌ای دیگری مرا ببری. ‏

‏ از روی سینه‌ام کنار رفت و از تخت پایین شد. ردای سیاهش را دورش پیچید و کنار پنجره ایستاد. نتوانستم ‏صورتش را ببینم حتی تا زمانی که رفت. ‏

‌– پس چه می‌خواهی؟

‌– رفتن آرام و بی‌درد.‏

‏ می‌دانستم که نگاهم می‌کند. از او رو برگرداندم و به سقف خیره شدم. فکر کردن شروع کردم و آن‌وقت چیزی به ‏ذهنم نمی‌رسید. گفت: ‏

‌– من گونه‌های مختلفی برای بردن دارم. مثلا با سم: سم‌های بویایی، خوراکی، لمسی…‏

‌– نه، نه، سم هم نمی‌خواهم.‏

‌– گونه‌های دیگری هم است. طناب دار، گیاهان زهری، اُوِردوز با مواد مختلف، نیش حیوانات مختلف و کشنده ‏و…‏

‏ حرفش را قطع کردم. فکر کردم چطور است آنقدر مواد به خوردم بدهد که اُوِردوز کنم. اما بعد منصرف شدم. ‏یک‌بار چیزی به ذهنم رسید.‏

‌– می‌خواهم مغزم را بپاشی.‏

‏ از عقبش یک تپانچه زنگ‌زده عجیب غریبی کشید و نشانم داد. بعد میله‌ی آن را سمت سرم نشانه رفت.‏

‌– آماده‌ای؟

‌– نه، صبر کن. ‏

‌– باز چه شد، مگر خودت این را نمی‌خواستی؟

‌– می‌خواستم اما با این نه. یک‌بار نگاهش کن از چه زمان‌ها است، زنگ زده و کهنه. چه کسی حاضر است با ‏این بمیرد؟ هیچ‌کس. می‌خواهم با اسلحه دلخواهم مرا ببری.‏

‌– اسلحه دلخواه‌ات؟

‌– مَگنوم۴۴.‏

‏ دستش را آورد پایین. لحظه‌ای به فکر فرو رفت. اسلحه را با آن میله کوچک و کج و کوله‌اش بالا برد و نگاهش ‏کرد. دوباره گذاشتش همان جایی که درآورده بود و برگشت سمت پنجره. پرده را کنار زد. برف شدت گرفته بود و ‏باد شدید دانه‌ها را با خودش هر طرف می‌برد. با صدای کشیده و ادای خنده‌دارش گفت:‏

‌– م گ ن و م چ ه ل و چ ه ا ر.‏

‌– بله، مگنوم چهل و چهار. ‏

‏ عقب‌گرد کرد و گفت: من می‌روم تهیه‌اش کنم. از جایت تکان نخوری، من زود برمی‌گردم. ‏

‏ پنجره را باز کرد. و خودش را پرت کرد بیرون. باد سرد خزید داخل و اتاق را تسخیر کرد. از عقبش صدا زدم، ‏گفتم: پنجره را ببند، مگر نمی‌بینی بیرون چقدر سرد است.‏

‌– آه ببخشید. ‏

‏ پنجره را بست و رفت. و حالا بیشتر از یک ساعت می‌شود که هنوز برنگشته است. ‏

 

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر