ادبیات، فلسفه، سیاست

chocolate

دسر شکلاتی

مهرنوش معجری کسمایی

از آن روزهای شلوغ رستوران بود. از صبح همه‌ی کارگران، همان‌هایی که از محله‌های خیلی دور با اتوبوس‌های قراضه آمده بودند، مشغول تمیزکاری و رفت‌ و روب بودند و بچه‌هایشان، آنهایی که بچه‌هایشان را…

از آن روزهای شلوغ رستوران بود. از صبح همه‌ی کارگران، همان‌هایی که از محله‌های خیلی دور با اتوبوس‌های قراضه آمده بودند، مشغول تمیزکاری و رفت‌ و روب بودند و بچه‌هایشان، آنهایی که بچه‌هایشان را به همراه آورده بودند، در حیاط پشتی رستوران، آن جا که با چمن‌های وحشی و تنک و از گرما خشک شده پر بود و محل استراحت کارگران بود، بازی می‌کردند. سرآشپز که از محله‌ای نه چندان دور از آن جا می‌آمد آن روز از همیشه بد‌اخلاق‌تر بود. مدام به همه بد و بیراه می‌گفت و غر می‌زد که چرا همه این‌قدر کُندند و همه جا هنوز برق نمی‌زند. مردی بود با موهای کمی جو‌گندمی، جدی، سخت‌گیر و منظم. اداره کردن چنان رستورانی به چنان انضباطی هم نیاز داشت. قرار بود مشتریان باپرستیژی مهمانان آن شب رستوران شوند. رستوران پنج ستاره‌ی معروفی بود و بدون رزرو قبلی مهمان قبول نمی‌کردند. همه جا که برق افتاد، آشپزخانه که از غذا‌ها، سالادها و دسرهای خوش آب و رنگ با رایحه‌ا‌ی مست کننده، سبزیجات تازه، گوشت، ماهی، انواع سس‌ها و ادویه‌جات کم یاب معطر پر شد، مهمانان باپرستیژ هم یکی یکی آمدند. با ماشین‌های شیک و لباس‌های پرتجمل و گران‌قیمت. سر آشپز به همه خوشامد می‌گفت درحالی که لبخندی کمرنگ بر لب داشت. آن شب، در میان نورهای رنگین لوسترها و آباژورهای زیبا و کف مرمری برق افتاده رستوران که نور را منعکس می‌کرد، میزهایی از چوب اصل بلوط، سرویس‌های نقره جلا افتاده و پیش غذاهایی که در پیش‌دستی‌های کوچک سفید و آبی چینی سرو می‌شدند، کسی متوجه تلخی پشتِ لبخند سرآشپز نشد. یا این حس کشنده در جانش که چیزی انگار کم است. تمام مدت بین آشپزخانه و مهمان‌ها در رفت و آمد بود و پرسنل رستوران را با اوامرش کلافه کرده بود. حس کم بودنش ولی هی بیشتر می‌شد و در قلبش دلتنگی غریبی توام با حسی از خالی بودن انباشته شده بود.

غذاها یکی پس از دیگری سرو شد. شراب‌خوری‌ها و لیوان‌ها با بهترین شراب‌ها و نوشیدنی‌ها پر می‌شد. همه از دست‌پخت سرآشپز تعریف می‌کردند. او به همه میزها سر زد. با همه خوش و بش کرد. زنان و مردان با چهره‌های بزک کرده و لباس‌های پرجلا زیر نور لوسترهای پر زرق و برق چشمش را می‌زدند. ولی او نه لبخند از لبش محو می‌شد و نه قلبش آرام می‌گرفت. وقتی دوباره به آشپزخانه برگشت، مشغول آماده‌کردن دسر شکلاتی ویژه آن شب شد. شکم‌ها پر شده بود. همه خوشحال و راضی به نظر می‌رسیدند. کسی خبر نداشت ولی آن دسر شکلاتی سورپرایز ویژه آن شب بود. دسر تقریبا آماده شده بود. توی یکی از اتاق‌های سردِ منتهی به آشپزخانه قرار داشت. پنجره کوچکی از آن اتاق به حیاط پشتی باز میشد. صدای خنده و بازی بچه‌ها از بیرون می‌آمد.

حسی آنی سرآشپز را به سمت پنجره کشاند. از آن‌جا به بیرون خیره شد. چند تا ستاره از افق پیدا بود ولی هوا هنوز چندان تاریک نشده بود. بچه‌های کارگران رستوران پابرهنه روی چمن‌های نیمه‌سوخته بازی می‌کردند. سرمست و بی‌خیال. خاکی و کثیف. خیره شد بهشان و مراحل انتهایی آماده‌کردن دسر با تزئینات آلبالو، کرم ویژه، بادام سوخته و شکلات تلخ را که در حال انجامش بود از یاد برد. پنجره را گشود. و زمان و مکان را فراموش کرد. اندک زمانی که گذشت، صدای خنده‌ای کودکانه پشت سرش شنید. سرش را که برگرداند پسرکی کوچک و لاغراندام دید که جلوی در ورودی اتاق سرد منتهی به آشپزخانه ایستاده. پاهایش برهنه بود و خاکی، لباسش لکه دار و حتی سرتا سر صورت و دستانش گِلی. پسرک لبخندی گشاده روانه‌اش کرد و به دسر با چشمانی گرد شده نگاهی انداخت. تعجب کرده بود ولی در عین حال حالتش طوری بود که انگار آمده بود سهمش را طلب کند. از آشپزخانه زنی فریاد خفیفی کشید و به سمت پسرک دوید.

– اینجا چیکار می‌کنی، گفتم بیرون وایسا. برو بیرون.

زن بازوی پسرک را محکم کشید تا از آشپزخانه بیرونش کند ولی سرآشپز مانع شد.

– صبر کن.

سر آشپز تکه‌ای از دسر را برید و به سمت پسرک آمد که اثر پاهای خاکی‌اش روی آشپزخانه به جا مانده بود.

 بشقاب دسر را کف دستش گذاشت. در همان حال احساس سبکی خاصی مثل رشته‌های باریک نامرئی به قلبش رسوخ کرد. آخر سر دسر را برداشت. در مقابل چشمان گشاد شده‌ی همه‌ی آشپزخانه رفت بیرون. روی چمن‌ها پابرهنه شد. ظرف دسر را روی میز آهنی کوچک رنگ و رو رفته‌ای کنار دیوار گذاشت. به بچه‌ها که با چشمان درخشانشان به او و دسر خیره مانده بودند، انگار که در تمام عمر کوتاهشان چیزی به آن با شکوهی ندیده بودند، لبخندی روانه کرد که رد پای تلخی پشتش تقریبا از میان رفته بود. به آن‌ها با دست اشاره کرد و دسر را با همه‌شان که اولش هاج و واج مانده بودند، با دست‌ها و پاها و لباس‌های گِلی، قسمت کرد و خورد.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش