دی ماه بود. هوا سرد بود. یک سرمای واقعی و خشن. برف زیادی که هفته قبل باریده بود اینجا و آنجا تبدیل به کپههای منجمد و سفت شده بود. باد سردی میوزید. باد معمولی نبود. صورت و دستها را شکنجه میداد. خیابان از لایه کوچکی از یخ، صاف و صیقلی شده بود. برف آغشته به گل و لای و گرد و خاک دو طرف خیابان انباشته شده بود. درآن صبح زود و هوای نیمه تاریک ماشینهای اندکی با چراغ روشن و با احتیاط در خیابان حرکت میکردند و صدای شکسته شدن برف یخزده زیر چرخهاشان سکوت محیط را میشکست.
به جز نانوایی همه مغازهها بسته بودند. در زیرنور لامپ مهتابی آویزان که با باد تکان میخورد جماعتی زن و مرد در دو صف جمع شده بودند. برای فرار از گزند سرما خود را تا آنجا که میتوانستند پوشانده بودند. مردان در مقابل شیشههای پنجره نانوایی و در ادامه مقابل دیوار سیمانی کنار نانوایی ساکت و بی حرکت در خودشان مچاله شده بودند. مانند مجسمههای یخزدهای میماندند که از دهانشان بخار بیرون میآمد.
پسرک تازه به نانوایی رسیده بود. صف شلوغ مردان کمی ناامیدش کرد. چارهای نداشت نانوایی بعدی چند خیابان آن طرفتر بود و تضمینی نبود که شلوغتر نباشد. تعداد مردها را شمرد. ده نفر. در انتهای صف ایستاد. سناش به زحمت به دوازده سال میرسید. جثه باریکی داشت و به نسبت آن هوای سرد گزنده لباسهای کمی پوشیده بود. آشکارا میلرزید. انگار دستهایش را به زحمت توانسته بود در جیبهای شلوار کهنهاش فرو کند. سر و صورت و گردنش پوششی نداشتند. نوک دماغش که در سرما سرخ شده بود او را بیشتر شبیه دلقکهای سیرک کرده بود. یک کاپشن رنگ و رو رفته تنش بود که در قسمت شانه به اندازه یک وجب پاره بود. کفش کهنهای پایش بود که یکی از آنها بند نداشت و بخشی از پای بدون جورابش خودنمایی میکرد. منظره رقتانگیزی بود.
از میان صف مردی که شالگردن سیاهی را با مهارت دور صورت و سرش پیچانده بود و فقط چشمانش پیدا بود نگاهی به پسرک بیچاره انداخت و با کمی حیرت سر تا پای او را ورانداز کرد. یکی دو نگاه هم از سمت خانمها که در چادرهای سیاه گم بودند به او دوخته شده بود. پلکهای پسرک در حال یخ زدن بودند و دستهایش در آن جیبهای تنگ شلوار از سرما درد گرفته بود. چشمهایش میل به بسته شدن داشتند و به سختی آنها را باز نگه داشته بود. چند دقیقهای گذشت و دو قدم به جلو برداشت. دوباره شمرد. هفت نفر. هنوز به شیشههای مغازه نرسیده بود. به تجربه میدانست که چسبیدن به آن شیشههای ضخیم میتواند اندک گرمایی را به دستهایش برساند.
ماشین حمل زباله کمی آن طرفتر ایستاد وصدای ترک خوردن یخها زیر چرخهای بزرگش سکوت سرد را شکست. دو کارگر با بارانی یکرنگ و کلاه و دستکش از پشت آن فرز پایین یریدند. از لابلای یخها و برفهای تلمبار شده نایلونهای سیاه زباله را بر میداشتند و به داخل محفظه مخصوص پرتاب میکردند. در نانوایی باز شد و پیرمردی با بقچهای در دست بیرون آمد. از گوشه کنار بقچه بخار بیرون میزد. زن و مردی از صف به داخل نانوایی رفتند. پسرک در دل به آنان حسودی کرد. لحظه ورود به داخل نانوایی و احساس مطبوع گرما بر روی پوست صورت و تماس دستهای یخزده با نان داغ را خوب میشناخت. قدمی دیگر به جلو برداشت. حالا به فضای مقابل نانوایی رسیده بود. احساس خوشایندی همه وجودش را فرا گرفت. میتوانست از پشت شیشه داخل را ببیند. سه نفر در حال کار و جنب و جوش بودند و یک مرد چاق پشت میزی نشسته بود و از مشتریها پول میگرفت. آنها را بارها دیده بود و چهرههاشان را خوب میشناخت. جوان لاغر و قد بلندی که خمیر را به داخل تنور میچسباند زیرپوش سفیدی تنش بود و سر و صورتش از گرمای تنور عرق کرده بود. پسرک لحظهای دلش خواست جای او باشد. بینی یخزدهاش را به شیشه چسباند اما گرمایی حس نکرد. به زحمت دو دستش را از جیبش بیرون کشید. انگشتان یخزدهاش به هم چسبیده بودند و میلرزیدند. آنها را روی شیشه گذاشت. کف دستش گرمایی گنگ حس کرد اما کافی نبود. حالا پشت دستانش را که بطور غمانگیزی چروکیده و از سرما قرمز شده بودند روی شیشه گذاشت. آنقدر گرمایی روی شیشهها نبود تا تسکینی برای دستهایش باشد. از برخورد دستهایش با شیشه صدایی برخاسته بود و مرد چاق اخمو را دید که نگاهی به سمتش انداخت. پسرک او را همیشه عصبی دیده بود. انگاردر زندگیاش اصلا لبخند نزده بود. با لباس مرتبی پشت آن میز فلزی بزرگ مینشست و پول مشتریها را داخل کشو میگذاشت. کم حرف بود و به ندرت سلامها را جواب میداد. پسرک از نگاه کردن مستقیم به چشمان مرد پرهیز میکرد. چشمان درشت، نگاه جدی و ابروان پرحجمی داشت. یادش آمد یکبار نزدیک بود پولاش را که خیلی کثیف و مچاله شده بود قبول نکند و در نهایت با عصبانیت آنرا داخل کشو پرت کرده بود. یک بار هم که یک نان سوخته به او رسیده بود از ترس مرد از عوض کردنش پشیمان شد.
هنوز پنج نفر جلوی او بودند. انگشتان پایش از سرما بیحس شده بودند و نمیتوانست آنها را تکان دهد. سرما و رطوبت از کفشهای پارهاش به داخل رفته بودند و حالا پاهایش مانند دو تکه چوب خشک فرمان مغز را نمیشنیدند. نگاهی به آدمهایی که حالا پشت سر در صف بودند انداخت. یکی از آنها شبیه پدرش بود. چشمان ریز، صورت گرد، ریش نسبتا بلند و ظاهری فقیرانه. مرد هم به پسرک خیره شده بود. انگار که آشنایی دیده باشد چشم از او بر نمیداشت. پسرک رویش را برگرداند. یاد پدرش افتاد که دو هفته تمام صبح زود از خانه بیرون زده بود و شب بدون عایدی برگشته بود. برای یک مهاجر افغان که کاری جز عملگی در ساختمان بلد نیست، در زمستان و هوای به این سردی کار زیادی وجود ندارد. پدرش به همراه جمعی دیگر از هموطنهایش هر صبح در میدانی در کوی طلاب مشهد جمع میشوند به امید اینکه اندک کارهای ساختمانی فعال در شهر نیاز به کارگر و عملهای داشته باشند یا شانس بیاورند یکی آنها را برای حمل بار سوار کند. پسرک لحظهای دلش برای پدرش سوخت. نگاه خسته و پرشرم پدرش را که شبها دست خالی به خانه بر میگشت را به خاطر آورد. حتما حالا منتظر او بود تا با نان گرمی خانه را به امید روزی متفاوت با روزهای قبل ترک کند. تجسم کرد که در آن لحظه کنار چراغ نفتی وسط اتاق نشسته وآن سوی اتاق چهار خواهر و برادر کوچکش روی زمین کنار هم خوابیدهاند. مادرش استکان چایی را جلوی پدرش میگذارد و دو زانو کنار او مینشیند. حدس زد که پدرش به نقطهای مبهم روی زمین خیره شده و به فکر فرو رفته است. شاید به چهار سال گذشته فکر میکرد که به امید زندگی و درآمد بهتر و امنیت بیشتر خانوادهاش را از افغانستان و شهر هرات به ایران و مشهد آورده بود.
پسرک از فکر و خیال بیرون آمد. صف تکان خورده بود و باید قدمی به جلو بر میداشت. سرش را از روی شیشه برداشت. حالا فقط دو نفر جلوی او بودند. نگاهی دوباره به پشت سرش انداخت. یک، دو، سه،… هفت نفر. پسرکی هم سن و سال خودش در انتهای صف بود. کلاه به سر داشت و شالگردن قرمز رنگی را روی صورت و بینیاش کشیده بود. دستانش داخل جیبهای پالتوی سیاهی بودند که تا زانوهایش میرسید. یک جفت پوتین زمستانی بلند هم پا کرده بود که از قسمت بالای آن میشد پشم سفید رنگی را که بیرون زده بود را دید. یک پیرمرد جلوی او بود که یکضرب سرفه میکرد و یه بار هم رفت روی برفها و یخهای کنار خیابان تف کرد.
پسرک یک گام دیگر برداشت. حالا فقط یک نفر جلوی او بود. یک مرد قدکوتاه که از همان ابتدا دست به جیب بود. نگاهی به داخل انداخت. مرد چاق اخمو لیوان چایی را سر میکشید. پیرزنی در حال شمردن نانهایش بود و آنها را یک به یک داخل پارچه سفیدی میگذاشت. با اینکه خیلی وقت بود به شیشهها چسبیده بود اما همچنان دستان و پاهایش یخ زده بودند و او امیدوار بود در گرمای مطبوع داخل نانوایی بتواند خودش را به اندازهای گرم کند تا بتواند به خانه برگردد. ته دلش خوشحال بود که مدرسهها از دو روز پیش بخاطر سرما و کولاک تعطیل شده و میتوانست تا ظهر بخوابد. چند تکه پارچه را دور پاهایش بپیچد زیر لحاف برود و حتی سرش را هم زیر لحاف کند تا گرم شود. لحظهای از این فکر احساس خوش گرما کرد.
پیرزن و مردی که داخل بودند بیرون آمدند و مرد دست به جیب مقابل او داخل رفت. در لحظه کوتاهی که در نانوایی باز شد هرم گرما را روی صورتش حس کرد و چشمانش از شادی برق زد. داخل آن نانوایی از خانه آنها هم گرمتر بود. بوی نان در فضا پیچیده بود. حالا او ابتدای صف بود و تا لحظاتی دیگر میتوانست به داخل برود و دستهای سردش را با نانهای داغ گرم کند. حس کرد خوشبختترین آدم کره زمین است. نشانههای بیقراری در چهره و چشمانش دیده میشدند. در این لحظه اتومبیلی جلوی نانوایی متوقف شد. صدای نابهنجار موتورش در آن سکوت صبحگاهی نگاه همه را به سمت خود جلب کرده بود. از لوله اگزوزش دود و بخار زیادی بیرون میزد. مرد جوانی که صندلی جلو کنار راننده نشسته بود پیاده شد و به سمت نانوایی آمد. دکمههای پالتوی بلندش باز بود. قد بلند و هیکل درشتی داشت. نگاهی به نانوایی و صف انداخت. از شلوغی آن آهی کشید و نگاهی به دوست رانندهاش انداخت که از پشت شیشه ماشینش میشد دید که سیگار میکشد. جوان شیشه را پایین کشید و سیگارش را روی برفهای کنار خیابان انداخت. صف و آدمهایش را یک به یک ورانداز کرد و نگاهش روی پسرک ایستاد و به صورت گرد و چشمان ریزش خیره شد. با سر و چشمانش علامتی به دوستش داد. پسرک چیزی احساس کرد. دلش گفت اتفاقی ممکن است رخ دهد که قبلا هم شاهدش بوده است. نگران و مضطرب شد. برای لحظهای سرما و یخزدگی عضلاتش را از یاد برد. رو به سمت شیشه نانوایی کرد و آرزو کرد در هر چه سریعتر باز شود. ناگهان صدایی را از پشت سرش شنید.
– «هی پسر؟»
صدای مرد جوان بود که از پشت سرش آمد. شهامت به خرج داد و بر نگشت.
– «با تو هستم. مگه نمیشنوی؟»
دستهای بزرگ جوان را روی شانهاش حس کرد. وحشتزده برگشت.
جوان گفت: «ما عجله داریم. بدو برو آخر صف. بدو باریک ال..ه»
پسرک مات و منجمد در جایش میخکوب شده بود و به جوان تنومند نگاه میکرد. لبهایش آنقدر یخ زده بودند که نمیتوانست آنها را باز کند و حرفی بزند. جوان شانههای پسرک را گرفت و او را آرام به سمت آخر صف هل داد. از داخل صف صداهای ریزی شبیه غرولند و اعتراض شنیده شد. اما در آن صبح تاریک و سرد کسی حال اعتراض و دعوا با این جوان شرور را نداشت. پسرک ته صف ایستاد. فهمید که چیزی در درونش جریحه دار شده و راه مقابلهای برای آن ندارد. حالا جوان جای او را جلوی در گرفته بود و تا لحظاتی دیگر وارد نانوایی میشد. جوان پشت فرمان لبخند رضایت بر لب داشت و سیگار دیگری میکشید.
پسرک بغض کرده و ساکت سر جای خود در انتهای صف ایستاده بود. نگاه ترحمانگیز زنان در صف و پیرمردی که سرفه میکرد و مرد هموطنش را روی خود احساس میکرد. صف را شمرد. یک، دو، سه… ده نفر. ناامیدی بزرگی او را فرا گرفت. پاهایش کرخت شده بودند. لحظهای تقلا کرد دستانش را داخل جیباش فرو کند تا در معرض هوا و باد سرد نباشند اما ناموفق بود. پسرک صفهای طولانی زیادی را در سرما تجربه کرده بود اما احساس کرد این بار دارد از پای در میآید. یاد پدرش افتاد که منتظر اوست و مادرش که استکان خالی را کنار دستش دارد تا به محض ورود او برایش چای بریزد. قطرهای اشک از گوشهی چشمش به پایین غلتید. احساس نومیدی و بیچارگی کرد. نمیتوانست روی پاهایش ایستاده بماند. بدنش از سرما کرخت و سنگین شده بود. به پوتینهای پسر داخل صف نگاهی انداخت. نتوانست باز هم بایستد. کنار دیوار سیمانی و روی زمین یخزده نشست و پاهایش را در بغل گرفت و دستانش را دور آنها حلقه کرد. پلکهایش به آرامی روی هم میرفتند و به زحمت آنها را باز نگه میداشت. در نهایت آنها را بست. در خیالش، خودش را دید که همراه مادر و پدرش دور چراغ نشسته است. استکان چایی در دست دارد که گرمایش همه وجودش را فرا گرفته است. پدرش در حالی که نان داغی را داخل بقچه میگذارد به او لبخند میزند و میگوید در یک واحد ساختمانی بزرگ در وکیلآباد مشهد کاری پیدا کرده که حالا حالاها ادامه دارد. کار در یک برج مسکونی که حداقل برای یک سال حقوق ثابت برای او به همراه دارد. پدر خوشحال است و مادر میخندد. پسرک احساس خوشبختی میکند. ناخودآگاه چشمانش باز میشوند. روی یک صندلی داخل نانوایی نشسته است. گرمای تنور صورت و بدنش را گرم کرده است. وحشت میکند. صدای مردی را میشنود که با مرد چاق اخمو صحبت میکند.
– «عجب آدمای زورگویی پیدا میشن.»
و حالا صدای مرد چاق که با اطمینان خاطری بالا حرف میزند.
– «دیگه این طرفها پیداشون نمیشه.»
سپس با همان لحن همیشگیاش رو به پسرک گفت:
– «چند تا نون میخوای پسر؟!»