کفشهایم را توی دستم گرفتم و تا جان داشتم دویدم. حیف که همیشه یک پایم عقب میافتد اما خوشم میآید وقتی طوبی میگوید شَلهٔ شیرین عقل. از دو تا «ش» که کنار هم قرار میگیرند و لای دندانهای زرد طوبی گیر میکنند خیلی خوشم میآید.
پابرهنه روی علفهای خیس میدوم و گلویم خشک میشود. وقتی از حصارِ کاههای مرطوب، توی حیاط پریدم، طوبی را دیدم که دارد توی سر خودش میزند و جیغ میکشد. ننه بدری گوشهٔ ایوان، کنار کامواهای رنگی با دهان نیمه باز و چشمهای بسته افتاده بود.
با همسایهها رفتیم کوچهٔ پشت دریا، همان جا که او را دیده بودم با آن پیراهن بلندِ آبی. مردها بلند میگفتند لالالا. زنها هم در جواب با صدای آرامتر جواب میدادند. من هم توی دست و پا قایم میشدم و با قاسمعلی توی جمعیت میدویدم و میگفتم لالالا. طوبی همین طور که توی سر خودش میزد چندتا هم محکم توی سر من زد و موهایم را کشید.
ننه بدری را زیر درخت انجیر گذاشتند. آدمها دور درخت حلقه زده بودند. من دلم نمیخواست علی آقا و داداش مرملی را ببینم. دلم نمیخواست هیچ کدام از شش برادر بزرگترم را ببینم. آخر، هر وقت آنها را میبینم یادم میآید که چقدر خیت شدهام جلویشان. طوبی یک بار زده بود توی دهانم وقتی داداش مرملی را صدا زده بودم. گفته بود «این را میزنم تا یاد بگیری اسم مولارو درست تلفظ کنی. محرمعلی. فهمیدی؟» بعد هم دستهایش را رو به آسمان بلند کرده بود و با ناله گفته بود» یا امیرالمومنین خودت از سر تقصیرات این دیوانه بگذر. زبانش میگیرد مولاجان. »
از درخت انجیر، دور شدم. کفشهایم را درآوردم و دویدم به سمت دریا. بوی علف و شرجی، گلویم را میسوزاند. به دریا نگاه میکردم و گلویم درد میگرفت. داشت از جا کنده میشد. روی ماسهها دراز کشیدم و به خودم پیچدم. گلویم بزرگ و بزرگتر میشد. مایهٔ سفیدی از دهانم خارج شد. روی شنها غلت زدم و دانههای زرد انجیر و نان جویده و پنیر له شده، روی ماسهها پخش شد.
از همان روز از انجیر بدم آمد. حتی هیچ وقت برای دیدن ننه بدری هم زیر درخت انجیر نرفتم اما به خودم قول دادم هر روز جوراب و کلاه پشمیای را که ننه برایم بافته بود بپوشم. توی سرما و گرما. برایم مهم نیست که توی جادهٔ بالامحله، بچهها دورهام میکنند و برایم دست میزنند و میگویند برقص برقص خل خولک. من هم برایشان شَل شَلی میرقصم. بیشتر خوشحالم که این روزها طوبی حواسش به من نیست و هر روز صبح وقتی میخواهم به سمت قایق چوبیام بدوم او را میبینم که دارد به دریا فحش میدهد. میگوید این دریای چسبیده به کوچههای این ده همه را جنی کرده. آن از دخترشهریِ بیعقل، این هم آقاجانات که معلوم نیست بعد از مرگ ننه اش کجا غیب اش زده؟
طوبی را نگاه میکنم و رازم را توی دل خودم نگه میدارم. او نمیداند که آقاجان همان روز که غذاهایم را نیمه جویده روی ماسهها بالا آورده بودم پیدایم کرد. شانههایش بالا پایین می رفت. تا به حال آقاجان را با شانههای لرزان ندیده بودم. صورتش قرمز بود. میدانستم که تا چند لحظهٔ دیگر کمربندش را درمیآرود تا حالیام کند نباید کثافت کاری راه بیندازم اما مثل قاسمعلی وقتی که اسکمو اختهای را از دستش میگیری و میزند زیر گریه، همان شکلی فقط گریه کرد و گفت»تو چه میفهمی پسربچهٔ شیرین عقل من؟» بعد هم سر و صورتم را با دستهای بزرگ و زبرش تمیز کرد. برگشت زیر درخت انجیر و دوباره شانههایش تکان تکان خورد.
من این چیزها را به طوبی نمیگویم. میگذارم هر روز توی سر و صورت خودش بزند. آخر، هر صبح که بیدار میشود به ننه بدری، حرفهای زشت میزند. میگوید تا وقتی زنده بود چشمش زهر داشت و بچههای من را میکشت. حالا هم که مرده، مردِ خانهٔ ما را گرفته و با خودش گم و گور کرده. ای خدا این دریا چه بود انداختی پشت لانهٔ ما؟
کمی بعدتر موهایش را میکند و بلند بلند میگوید خدایا استغفار. استغفار. بعد هم میرود قابِ عکس روی طاقچه را میبوسد و میگوید «به همین حرم که غلامش این بیزبان باشد، یا رضا توبه توبه. »
با همهٔ این کارها من دلم برایش نمیسوزد. یادم نمیرود که جلوی علی آقا وقتی که از شهر آمده بود و برایمان تی تاپ رضوی آورده بود زده بود توی دهنم. چون طوبی صدایش کرده بودم نه مادر. یک بار دیگر هم جلوی نقی آقا آن یکی برادرم که در شهربانی کار میکند زده بود توی سرم. چون مثل خودش گفته بودم استفراغ استفراغ. گفته بود خدا قهرش میگیرد آیهٔ قرآن را مسخره میکنی.
طوبی من را دوست ندارد. من هم او را دوست ندارم. اصلا بعد از خانوم معلم که لباسهای بلند آّبی میپوشید دیگر هیچ کس را دوست ندارم. فقط دوست دارم قبل از دویدنم بدانم این صدای چیست؟ میپرسم این صدای چیست؟
جیغ میکشد و گیس نمک فلفلی اش را میکشد و میگوید: «ای خدا کاش من را هم با ننه بدری میبردی. هر روز باید به این دیوانه جواب پس بدهم. صدای بدبختی من و تو ست. صدای پیچیدن خاک مرگ است که لای درختهای نارنج و پرتقال گره میخورد. صدای بال زدن دسته جمعی پرندههای دیوانهای ست که بالای سر این دریا پرواز میکنند و معلوم نیست از جان ما بخت برگشتهها چه میخواهند؟»
بعد چادرش را دور کمرش میپیچد و میگوید:»عقل نداری دیگر راحتی. آقاجانات غیب شده. حالی ت میشه؟»
به چادرش نگاه میکنم و دلم به هم میریزد. چادرش همیشه بوی گند سبزیِ پلاسیده میدهد. آخر، هر موقع که شکمش باد نکرده باشد با چادرِنماز، دور تا دور کمرش را میبندد و کمی نان و پنیر و سبزی میگذارد داخلش و میرود توی شالیزار، نشا میکارد. قبل از اینکه ننه بمیرد و آقاجان غیب اش بزند، طوبی یک عالمه از روزها شکمش پف میکرد و کج کج راه میرفت اما وقتی درب آشپزخانه را میبستند و دیگ دیگ آب داغ میبردند، از لای در میدیدم که همهٔ ملحفهها خونی شده و طوبی دارد میزند توی سرش و به دریا فحش میدهد.
آن وقتها ننه بدری همانطورکه توی ایوان نشسته بود و گلولههای سبز و بنفش را به هم پیچ میداد میگفت «آسیدمیرزا گفته یه دختر بعد از شش تا پسر، اجر کربلا داره. نه که دروغ گفته باشهها نه بالاخره مادر، گریه کن میخواد ولی دریا که شوخی نداره. همونقدر که میده همونقدر هم میگیره. این آقاجون و ننه ت هنوز زوده این چیزهارو بفهمن. » بعد دستهایش را گاز میگرفت. من خیلی خوشم میآمد و ادایش را درمی آوردم و ننه بدری همانطور که لب پایینش را گاز میگرفت، میخندید و می گفت خدا قهرش میگیره غلامرضا و باز هم میخندید و دندان طلایی اش از لب تیرهٔ کلفت اش بیرون میافتاد.
دلم میخواهد یک بار دیگر دندانِ طلاییِ ننه بدری را ببینم اما باید بیشتر بدوم تا سریعتر به دریا برسم. آخر، فقط من میدانم که صدا از کجاست؟ من میدانم که صدا از ته دریا میآید و حتی میدانم که صدای کیست اما نباید به کسی بگویم. آسیدمیرزا هم نباید بفهمد. آخر شنیدم که داشت به طوبی میگفت هر کسی توی این صدا، گمشدهٔ خودش را پیدا میکند. اگر طوبی بفهمد که گمشدهٔ من کیست حتما سرم را زیر دریا فرو میکند.
باید امروز زودتر از همیشه به دریا برسم. میترسم ماهیها فرار کنند. دیشب خواب دیدهام ماهیها با بالهای نقرهای شان دارند پرواز میکنند و این یعنی دیگر هرگز خانوم معلم با چشمهای آبی اش از زیر دریا بیرون نمیآید. میگفت عاشق این دریاست. میگفت عاشق ما بچه هاست. ما نمیفهمیدیم عاشق یعنی چی؟ معنی این کلمه را به ما یاد نداده بود در عوض تا شمارهٔ بیست را بهمان یاد داده بود که با انگشتهای دست و پایمان میشمردیم. عددها را خوب یاد گرفتهام. همه شان را حفظم اما میترسم اشتباه کنم.
ننه بدری میگفت «هفت عدد مقدس است. عدد خوبی هاست. » من هر روز یک ماهی میگیرم تا عددها را درست کنم و مطمین باشم عدد هفت از دستم در نمیرود. تا امروز که شده اند ۵ تا. هنوز دو تا ماهی دیگر مانده تا به هفت برسم.
به ماهیها قول دادهام اگر خانوم معلم از زیر دریا برگردد همه شان را دوباره به دریا برمی گردانم. آنها با چشمهای باز به من نگاه میکنند و وقتی با میخ به دیوارهٔ چوبیِ قایق، وصل شان میکنم، بالا پایین میپرند شبیه شانههای بابا در آن روز. همان روزی که رفت و دیگر پیدایش نشد. شبیه خانوم معلم که لباسِ آبی پوشیده بود و بالا پایین میپرید و وقتی داشت میرفت توی آبیِ بزرگ تر، یک لحظه برگشت. دیدم که برگشت و من را دید که توی قایق چوبی، قایم شده بودم و داشتم او را نگاه میکردم. همان لحظه کفشهایم را توی دستم گرفتم و تا جان داشتم دویدم، حیف که همیشه یک پایم عقب میافتد.