روز تولدم، روز مرگم شد… هنگامی که این داستان را برایتان نقل میکنم، فرسنگها از زمین فاصله گرفتهام؛ من قربانی کینهای شدم که هیچ نقشی در آن نداشتم…. هجده سال پیش، قبل از به دنیا آمدن من، بابام و آقا مصطفی رفقای بسیار صمیمی بودند، به طوری که همیشه باهم بودند. بابام عاشق دختر داییاش بود یعنی مامان. اما پدربزرگم قرار بوده مامان را عروس آقا مصطفی کند. مامان هرچه التماس میکند که این ازدواج را نمیخواهد فایده ندارد؛ مامان عاشق بابا بود و ذرهای علاقه به مصطفی نداشته. تنها چارهای که به ذهن مامان میرسد این است که از خانه فرار کند وگرنه باید به زور با مردی که دوستش نداشته زندگی میکرده…ساعت ده شب مامان با لباس عروس به منزل بابا میرود: با زاری و التماس میگوید: «آقا عماد کمکم کن، دستم به دامنت من نمیخوام زن مصطفی بشم…». بابا با تعجب: «آتنه خانوم!؟ شُ شُ شما ایایاینجا چی کار میکنید!؟ مَمَمگه امروز…» مامان سراسیمه وارد خانه میشود و زانوانش را بغل میکند و گوشهای مینشیند. بابا یک لیوان آب میآورد: «این آب رو بنوش». مامان خیره به بابا: «من مصطفی رو نمیخوام من تو رو میخوام، تو رو خدا نجاتم بده». بابا: «مصطفی الان دربهدر دنبال تو میگرده؛ اینجا موندن ما خطرناکه؛ همه میدونن من عاشق تو هستم، قبل ازاینکه به اینجا بیان باید از اینجا بریم».
شبانه و از در پشتی مامان و بابا فرار میکند؛ اما بشنوید از مصطفی خان که کینه سختی از آتنه و عماد گرفته بود. مامان و بابا به روستای دورافتادهای رفتند، جایی که هیچکس آنها را نمیشناخت. زندگی مشترکشان را شروع کردند و بعداز مدتی مامان باردار شد و من به دنیا آمدم؛ با متولد شدن من مکانیکی بابا رونق گرفت و روزبهروز زندگیمان بهتر میشد. سالها گذشت و من بزرگ شدم. در یکی از شبهای سخت زمستان، چراغ خانه خاموش شد. مامان سکته قلبی کرد و…. من و بابا تنها شدیم. خانه هیچ صفایی نداشت. روز خاک سپاری مامان، آقا مصطفی سروکلهاش پیدا میشود و پدر را میبیند که روی خاک مادرم نشسته…. بعداز اینکه خاک سپاری تمام میشود و کسی نماند، آقا مصطفی روی قبر مامان آمد: «آتنه… چه دنیای کوچیکی، موقعی که آمدم تو رو پیدا کنم، تو رفتهای؛ آنهم نه به جای دور در این دنیا، بلکه به آخرت. میدونی چهقدر دنبالت گشتم!؟ چه طور تونستی منو، منو که عاشقت بودم رها کنی و با اون عماد آشغال ازدواج کنی! اما بهت قول میدم عماد و دخترت رو هم پیشت بفرستم؛ حالا تنت تو گور بلرزه». اینها را گفت و رفت تا آن روز.
مشدی: «سلام آقا عماد خوبی؟ خسته نباشی!» عماد: «سلام مشدی ازین ورا راه گم کردی!؟» مشدی: «ای بابا نپرس روزگار بد تا میکنه، با این بیماری درحال دستوپنجه نرم کردن هستم». عماد: «خدا سلامتی بده! حالا چی شده پیش ما آمدی؟» مشدی: «یه بنده خدایی این نامه رو به من داد و خواست به تو برسونم». عماد: «خدا خیرت بده!». وقتی بابا پاکت را باز کرد، شوکه شد: «عماد منتظرم باش». پدر دستخط مصطفی را میشناخت پس متوجه شد او بوده که این پاکت را فرستاده است.
پدر به خانه برگشت؛ بعداز شام به من گفت: «سایهجان دخترم چند روزی خونه بمون و جایی نرو». با تعجب: «چیزی شده بابا جون!؟» بابا: «نه دلبندم فقط میخوام احتیاط کنی همین!».
بالاخره آن روز آمد، روز تولد من. من امروز ۱۸ساله میشوم؛ جای خالی مامان را خیلی حس میکردم که بابا پیشم آمد. اشک گونهام را پاک کرد، با صدای لرزان گفت: «امسال مامان پیش ما نیست؛ اما میدونم از بالا نگاهمون میکنه». این را گفت و من محکم بابا را بغل کردم و زارزار گریه کردم. پیشانیام را بوسید و گفت: «دختر گلم من میرم قنادی تا کیکی که سفارش داده بودم رو بگیرم». «بابا منم بیام؟» «نه دردونه. الان زودی میام». دلشوره داشتم انگار توی دلم رخت میشستند؛ دیر کرده بود چشمم به عقربههای ساعت بود؛ اصلا زمان نمیگذشت. صدای زنگ خانه آمد: «بابا اومد». با لبخند در را باز کردم بابا نبود پستچی بود: «خانوم این دوتا بسته برای شماست؛ لطفا اینجا رو امضا کنید». امضا کردم و با تعجب به بستهها نگاه میکردم. بستهها هم سنگین بودند نفسنفس زنان روی میز گذاشتم. روی یکی از جعبهها نوشته بود: «هدیهای برای سایه». یعنی از طرف کی بوده!؟ با هیجان بسته را باز کردم؛ که ایکاش بازنمیکردم، جعبه را که باز کردم فقط جیغ کشیدم پاهایم سست شدند و روی دو زانو افتادم باورم نمیشد، داخل جعبه سر بریده بابام بود؛ چهار دستوپا عقب رفتم و فقط جیغ میکشیدم. تلفن زنگ زد با وحشت: «الو؟» «سایه برو جعبه دوم رو واکن» «تو کی هستی؟» قطع کرد. ترسیده بودم، جعبه دوم را که باز کردم، درونش یک کیک بود؛ کیکی که وسط آن یک قلب بود. کمکم داشتم قبض روح میشدم که چشمم به پاکتی افتاد. با دستان لرزانم پاکت را برداشتم، نوشته بود: «به آرامی کیک را ببر». چاقو را برداشتم که ببرم سر بریده بابا…. جسمم جان نداشت انگار همهاش هیچ بود. چاقو کیک را برید؛ لای کیک سرخ بود یعنی چی شده بود، لای کیک کاغذی بود، گویی کاغذ خونی بود: «کیکی که خامه آن با خون پدرت قرمز شده، برایت درست کردم وسطش هم قلبش را گذاشتم، خوشت آمد دخترک؟»
مغزم کار نمیکرد فقط از آن صحنه کشانکشان دور میشدم و جیغم تمام ساختمان را برداشته بود؛ مغزم فقط میگفت به قنادی برو. با پای برهنه به طرف قنادی دویدم؛ مسئول قنادی: «سلام خانوم!» «بابام کجاست؟» «بابات؟» «آره بابام!» به قناد حمله کردم و او را به طرف دیوار هل دادم. دیوار کاذب بود و درجا فروریخت. مردی با ریش بلند و موی ژولیده و دستانی پراز خون روی صندلی نشسته بود؛ به من خیره شد و گفت: «کادوی تولدت رو دوست داشتی دخترک!؟» این را گفت و قهقهه زد. نفسنفس میزدم، ماتومبهوت ماندم. چشمم به جسم بی سر بابا افتاد؛ با دو دستم موهایم را میکشیدم و جیغ میکشیدم. درحال خودم نبودم. از رنج من کیف میکرد؛ داد زدم: «بابامُ تو کشتی لعنتی!مگه بابام چی کار کرده بود؟» این را گفتم و هایهای کنار جسد گریه کردم. بعد چند لحظه گفت : «بابات عشق منُ دزدید، سزای دزد اونم دزدیدن عشق کس دیگه به نظر تو چیه!؟»
تحمل این وضع برایم سخت بود؛ از کنار جسد بابا، ساطور را برداشتم و محکم به فرق سر آن مرد نشانه گرفتم، ساطور محکم به وسط دو ابرویش خورد و غرق در خون شد. دیگر رمقی برای زندگی نداشتم، چهار دستوپا خودم را پیش جسد بابا رساندم، جسد بیسر بابا، خونی که از بریدن سرش جاری شده بود و هنوز گرم بود، سینهای که چاک خورده بود و قلب درون آن برداشته شده بود… جسد را به آغوش گرفتم و جیغ کشیدم: «بابا، بابایی، باباجونم….نه….خدا….». کنار دستم چاقو بود آن را برداشتم و شاهرگ هردو دستم را قطع کردم؛ کنار جسد دراز کشیدم و بابا را به آغوش گرفتم؛ کمکم احساس کردم خونهای بدنم دارد تمام میشود، با خونم روی زمین نوشتم: «روز تولدم، روز مرگم شد…همین…». این را نوشتم و جان دادم.