من در سال ۲۰۱۶ به ژنو رسیدم – از دوحه. آن حال و هوا هنوز هم یادم است. من از کابل در طیارهای امارات به دوبی آمده بودم. پیشازاین یکی دو بار در داخل افغانستان با طیاره سفرکرده بودم. اما آن طیارهها نسبتاً کهنه بودند و حتی گاهی خطرناک. طیارهای شرکت امارات خیلی نو بود. علاوه بر این، مسافران حق داشتند هر چه دلشان میخواست فرمایش دهند. تئوری من این بود که ما کشوری فقیری استیم و هرقدر از افغانستان به طرف شمال و غرب دور برویم، به همان اندازه همه چیز شیکتر میشود. طیارهای امارات دلیل واضح برای تأیید این تئوری بود.
داخل طیاره شدم. نتوانستم چوکی خود را بیابم. در یک مورد خواستم عقب بیایم. متوجه شدم که چوکی ریزرفی من به سمت چپام قرار دارد – چوکی دوم از طرف کلکین. در کنارم مردی میانسال افغان از قبل نشسته بود. روی چوکی نشستم. به او سلام دادم. وی با نگاهی از بالابهپایین گفت: «و علیکم!»، و بهاینترتیب پیام داد که علاقهای به گپ زدن با من ندارد. طیاره پرواز کرد. لحظهای بعد ایستیورد رسید. پرسید چه میل داریم. مرد افغان فوراً شراب فرمایش داد. من آبمیوه خواستم. هنوز هم با هم گپ نمیزدیم. جوس و شراب رسیدند. نمیدانم مرد چرا حس کرد که باید با من گپ بزند:
پرسید: کجا روان استی؟
گفتم: سوییس.
گفت: به خیالم بار اولت است که اروپا میری؟
گفتم: بلی.
گفت: ببین که گم نشی اونجه!
گفتم: ولا نمیدانم. چندان آدرسها را بلد نیستم.
بعد گفت این شرابی که مینوشد در شمال اروپا خیلی مشهور است. گفت افغانستان کشوری عجیبی است. گفت این وطن جور شدنی نیست. گفت مردم خیلی عقبمانده استند. گفت … – من اما تنها گوش میدادم. حقیقتش خیلی زیر تأثیر وی رفته بودم. از ترس هیچچیزی نمیگفتم. میترسیدم چیزی اشتباه بگویم. پرسید چه میکنی سوییس میروی؟ گفتم درس میخوانم. بوتل شراب خود را بالا برد. تمامش کرد. گفت از کدام ولایت استی؟ گفتم از کابل. گفت اروپا خیلی تفاوت دارد. گفت صدسال باید آنجا زندگی کنی تا اروپا را بشناسی. از خاک افغانستان بیرون شده بودیم. گفت خوب شد که از این کثافتخانه دور شدیم. من هم گفتم افغانستان غرق است. کمی درکش میکردم چه میگوید. اما نمیدانستم چه را با چه مقایسه میکند. دکمهای کنار چوکی را فشار داد. ایستیورد رسید. او شراب دیگری فرمایش داد. گفت: «مرا طیارههای امارات به همین دلیل خوشم میایند». گفت سالهاست در ناروی زندگی میکند. گفت خوب است که برخی افغانها را اروپا ببرند که کمی «آدم گریت» را یاد بگیرند – این مردم. این سخنش چندان بدم نیامد. من آن زمان از افغانستان نفرت داشتم. غرب برایم جایی بود که فکر میکردم افغانها میباید آن را دنبال میکردند. علاوه بر این، چون به قول خودش من قرار بود آدم شوم، ناراحت نشدم. بااینوجود، هیچ خوشیای در چهرهای او نمیدیدم. لحظهبهلحظه نشئهتر میشد. من نمیدانستم غرب حقیقی که او از آن سخن میزند چگونه خواهد بود. شرابنوشی او برایم خیلی شیک به نظر میآمد. ولی همچنان میترسیدم. از غرب میترسیدم. از الکل غرب. الکل برایم چیزی ثقیلی مینمود. فکر میکردم آدم باید بر غرب مسلط باشد تا الکل بنوشد؛ و مرد در ذهنم چنین کسی بود. اما نمیدانستم او حالا چه حسی دارد. چون تجربهای نوشیدن الکل نداشتم.
مرد از ما نفرت داشت. این را از نگاههایش به سوی خود میفهمیدم. یکبار طرف موهایم نگاه کرد؛ گفت: «باز اونجه که رفتی موهای ته جور کو». گفتم: «بلی». در این لحظه غرب برایم کمی روشنتر شده بود. تصور میکردم غرب یک غول مغرور و تنبه کننده است که من را خواهد بلعید. گفتم خوب است شمارهی تلفون مرد را بگیرم. نیاز دارم به او زنگ بزنم تا یاد بگیرم آنجا چه کنم. مرد خیلی نشئه شده بود. خوابش برد. من تنها ماندم. خود را خیلی کوچک حس میکردم. از بلندگوی طیاره اعلان شد که به میدان هوایی دوبی نشست میکنیم. مرد هنوز خواب بود. دلم میخواست بیدارش کنم. بعد گفتم شاید بالایم قهر شود. طیاره نشست. خیلی تکان میخورد. مرد بیدار شد. شروع کرد به جمعوجور کردن خودش. من گفتم: «رسیدیم!». او هیچ جواب نداد. همه آمادهای بیرون شدن شدیم. من اولتر بیرون شدم. او در عقب من بود. کوشیدم همراهش گپ بزنم. دیدیم نمیخواهد. به او نزدیکتر شدم. او اما روی خود را دوّر داد و به سوی دیگر رفت. من هم ادامه دادم – به جانب خلاف او.
در میدان هوایی دوبی آدم میتوانست بخشی از غرب را ببیند. البته آنچه که از غرب من تصور میکردم: زنان کم حجاب را. آنجا زنان عرب با حجابهای سیاه هم زیاد بودند. میدان خیلی بزرگ بود. من حق نداشتم از آن بیرون شوم. چون تنها ویزهای سوییس داشتم و نیز فردای آن روز ساعت پنج صبح پرواز بعدی در انتظارم بود. مامایم که در کانادا زندگی میکرد، وقتی قبل از رفتن در کابل مرا دیده بود، بارها برایم گفته بود نباید پرواز خود را از دست دهم. گفته بود باید دهلیز که از آنجا به طیارهای تعیین شده میروم را ساعتها قبل از پرواز بیابم. من سرگردان در میدان میگشتم. بالأخره دهلیز تعیین شده را یافتم. آنوقت ساعت هشت شام بود. تا پنج صبح باید منتظر میماندم. به گردش در میان میدان شروع کردم. از هر سوی او عکس میگرفتم. دیدن جانهای نیمهبرهنهٔ زنان برایم کاملاً عجیب بود.
در افغانستان تنها گاهی در محفلهای عروسی من زنان را با بازوان یا پشت برهنه دیده بودم. میدان پر از نور بود. مغازههای بزرگ، فروشگاههای جواهرات و موترهای فروشی. یکبار دور زدن میدان را تمام کردم. دیدم ساعت ده شب است. دوباره شروع کردم. چند بار دیگر نیز میدان را دور زدم. بالأخره خسته شدم. رفتم نشستم روی چوکی دهلیز برای پرواز فردا. موبایل خود را روی چارچ گذاشتم. عکسهای که گرفته بودم را دیدم. آنها را به خواهر و برادرم در کابل فرستادم. به یک دوستم نیز. یک ساعت اینطور گذشت. دوباره گردش را شروع کردم. میدان کمی عادی شده بود. این بار عکس نمیگرفتم. ساعتها گذشت. وقتِ پروازم نزدیک میشد. رفتم دوباره روی چوکی نشستم.
کمکم چوکی ها پر میشدند. به زبانهای انگلیسی و عربی معلومات داده میشد. از راه بلندگو. از پرواز ما نیز یاد شد. به قطر – دوحه. من خوش شدم. چون هنوز که هنوز بود شک داشتم که در دهلیز درست منتظر استم. مسئولی آنجا پشت میزی پیدا شد. از همه خواست در یک قطار بایستند. من در میان قطار قرار گرفته بودم. نوبتم رسید. مرد مسئول به پاسپورتم نگاه کرد. بعد به ویزه. سپس پاسپورت را وارد ماشین کرد. چند لحظه انتظار کشید. من فکر کردم مشکلی وجود دارد. تصور کردم پاسپورت من جعلی است. ترسیده بودم. بعد گفت: «بفرمایید!». داخل طیاره شدم. طیاره کوچکتر بود. همه نشستیم. اینجا بیشتر مسافران خارجی بودند. من منتظر بودم دوباره ایستیورد بیابد و از ما بخواهد چه میخوریم. این کار اما انجام نشد. یکی دو ساعت بعد دوحه رسیدیم. میدان دوحه خوردتر بود. آنجا من یک ساعت وقفه داشتم. کمی ترس در وجودم جاگرفته بود. به غرب نزدیکتر شده بودم. وقتِ پرواز رسید. دوباره قطار شدیم. پاسپورتم باز چک شد. به پیش رفتم. داخل طیاره شدم.
طیاره این بار خیلی کوچک بود. داخلش اصلاً شیک نبود. چوکیها بافاصلهای بسیار کم بههمچسبیده بودند – به پشتهم. پاهایم به سختی آنجا جا میشدند. داخل طیاره سرد هم بود. در مقابلم مینویی بود. آن را زود برداشتم. من گرسنه بودم. مینو را باز کردم. آنجا هر چیز بود اما هیچچیز رایگان نبود. حتی برای آب هم باید پول تحویل میدادم. این برای من نه عادلانه بود و نه هم ساده. ساده نبود چون تنها ممکن بود با کارت بانکی پرداخت نمایم. من آن زمان این کار را بلد نبودم. بر آن اعتماد هم نداشتم. در این میان حس کردم بامیان میروم. چون وقتی در افغانستان به بامیان رفته بودم، طیارهای حامل ما کاملاً شبه این طیاره بود. اما نه، این بار من قرار بود به ژنو برسم. به ژنو رسیدم. به میدان هوایی. میدان خیلی ساده بود. اگر میدان دوبی را با آن مقایسه میکردم میدان ژنو بازنده بود – جداً بازنده. رفتم تکسی گرفتم. به اتاق که برایم کرایه شده بود رسیدم. اتاق کوچکی کنار دریا که آشپزخانه و تشناب آن با یک دانشجوی دورهای لیسانس مشترک بود. تعمیر، خوابگاه دانشجویان بود.
آن زمان ژنو یک بو داشت. آن بو هنوز هم یادم است. حالا دیگر آن را حس نمیکنم. اتاقم بوی خود را داشت، جادهها، فروشگاهها، دریای نزدیک اتاقم. همهجا و همه چیز. شام بود. در دهلیز یک همصنفی را یکجا با دوستپسر ترکیاش دیدم. با او از قبل از راه مسنجر نوشتاری گپ زده بودم. خوشحال شد که رسیدهام. گفت فردا ساعت دو صنف داریم. گفت کمی وقت تر میتوانم در دهلیز بیایم تا با همصنفیهای دیگر یکجا به صنف بروم. شب گذشت. فردا بود. من آماده شده بودم. به همصنفی مسج دادم. گفت ساعت یک ونیم باید در دهلیز باشم. من آنجا حاضر شدم. همصنفیان دیگر نیز آنجا بودند. به هم سلام کردیم. آنها بلافاصله پرسیدند از کجا استم. من جواب دادم: «از افغانستان». تصور کردم این جواب برایشان عجیب بود. یکی از میان آنها پرسید: «آیا طالبان هنوز هم در افغانستان فعالاند؟». من گفتم: «بلی». کسی چیزی نگفت. لحظهای همه خاموش ماندند. من حس کردم میپرسند: «اما چطور ممکن است که تو زنده ماندهای؟».
سپس همه به یک رستوران رفتیم. بعدها من دریافتم که این رستوران در منزل اول تعمیری قرار داشت که من در آن زندگی میکردم. در رستوران مینو وجود نداشت، در عوض روی یک تابلوی کلان نامها و نرخهای تمام غذاهای قابل تهیه نوشته شده بود. صنفیهایم همه قبلاً فرمایش داده بودند. من اما تازه به خوانش تابلو شروع کرده بودم. خوانش آن را تمام کردم، اما حتی یک واژه را در آن میان نفهمیدم (آن زمان من فرانسوی نمیدانستم). من خیلی شرمناک بودم و نمیخواستم از همصنفیهایم کمک بخواهم. در عوض تصمیم گرفتم تابلو را دوباره بخوانم.
این بار تابلو را خیلی آرامتر خواندم و در سطر سوم دیدم نوشته است: «پیتزا – مارگاریتا». خیلی خوشحال شدم. گفتم عالی است؛ من امروز میتوانم اینجا یکجا با همصنفیهایم نان بخورم. پیتزا را فرمایش دادم. البته نمیدانم کاری را که من کردم میتوان فرمایش دادن خواند؟! چون نزدیک دخل رفته بودم و به مردی که آنجا پشت میز ایستاده بود گفته بودم: «پیتزا – مارگاریتا!» و او در جواب برایم تنها گفته بود: «اوکی!».
در این هنگام همصنفیهایم همه غذای خود را تمام کرده بودند. یکی از آنها صدا زد باید سریع تمام کنیم چون صنف به زودی شروع میشود. من هم به سرعت رفتم مقابل دخل ایستادم و خواستم با همین ژست به گارسون بگویم: «لطفاً زود باش!». ژست من کارکرد. پس از ده دقیقه پیتزا آماده بود. پول آن را پرداختم (پانزده فرانک سوییس) و پیتزا را در میان کارتن از او گرفتم. در این لحظه همصنفیهایم در حال ترک رستوران بودند و من هم با پیتزا – مارگاریتا در دستم آنها را تعقیب کردم. من خیلی گرسنه بودم و با بوی پیتزای در دست، گرسنگیام دوچندان شده بود. اما از سوی دیگر صنفم شروع میشد و من نمیدانستم در کجا موقعیت دارد. به همین دلیل مجبور بودم همصنفیهایم را تعقیب نمایم. با آنها یکجا شدم و بالأخره به صنف رسیدیم – من همراه با کارتن پیتزا. رفتم به آخر صنف روی چوکی نشستم. کارتن پیتزا را باز کردم و شروع کردم به خوردن آن. مصروف خوردن بودم که یکبار متوجه شدم همه به سویم میبینند – تمام صنف پر بود از بوی پیتزای من.
در همین اثنا استاد که تازه به صنف رسیده بود، دروازهای صنف را بست و من متوجه شدم که بالای دروازه روی یک لوحهای کوچک نوشته است: «خوردن نان در درون صنف منع میباشد!». من نیز کارتن پیتزای خود را بستم و آن را روی میز که در کنارم قرار داشت گذاشتم. میکوشیدم آن را فراموش کنم اما ممکن نبود. بوی اولین پیتزای من در ژنو، خیلی قوی بود. من نمیتوانستم آن را نادیده بگیرم. به همین سبب تمرکز حواس خود را از دست دادم. من اصلاً به یاد ندارم آن روز استاد در درون صنف چه گفت.
صنف تمام شد و همه آن را ترک گفتند – من نیز با پارچههای باقیماندهای پیتزایم. به اتاقم رسیدم. بکس و تلفون خود را کنار گذاشتم و کارتن پیتزا را باز کردم: با این کار اما خیلی ناامید شدم – پیتزای من سرد شده بود و تمام بوی خوب او ازدسترفته بود. بااینوجود، آن را خوردم اما این پیتزا مثل پیتزای چند ساعت قبل نبود. مارگاریتا کاملاً تغییر کرده بود.
چند سال از اولین مواجههام با نخستین پیتزایم در ژنو میگذرد اما تا هنوز بزرگترین سؤال زندگی من این است: آیا این بهتر بود که خوردن پیتزای خود را متوقف کردم و در صنف ماندم و یا اینکه میتوانستم صنف را ترک کنم؛ بروم روی سبزهها و پیتزای خود را گرماگرم همانجا تمام کنم؟