ادبیات، فلسفه، سیاست

حفیظ‌الله نادری

حفیظ‌الله نادری در کابل حقوق و سیاست و در سوئیس حقوق بین‌الملل آموخته است. او شهروند افغانستان می‌باشد و از مدتی به این‌سو در ژنو - سوئیس به سر می‌برد.

صلاح‌الدین ایوبی؛ چگونگی شکل‌گیری یک افسانه

صلاح‌الدین جزو معدود شخصیت‌های پیشامدرن است که زندگی‌نامه‌اش در زمان حیاتش نوشته شده. اما تاریخ‌نگاری در باب او متأثر از عوامل مختلفی بوده، طوری که عمدتا اسطوره جای شخصیت تاریخی صلاح‌الدین را اشغال کرده است…

گفتگوی تلفونی

به کمک نرم‌افزار وتس‌اپ، این گفتگو یکی از روزهای هفته میان من و او انجام شد. من: مرد مهاجر، ساکن بخشی از جهان هستم، آنجا که سرعت اینترنت بالاست. زنی تا هنوز نامهاجر: او، نشسته در خانه خودش است، جایی که…‏

غذای زامبی‌ساز

اصلاً تعجب نکردم. عادی بود که نام او در خانهٔ ایمیل‌های دریافت شده ظاهر گشت. بالاخره باید برایم می‌نوشت. اگر امروز ننوشته بود، می‌باید تا ابد نمی‌نوشت. اما آیا امکان داشت در این روز مرا فراموش کند؟

سِرّ گوش من: قصۀ یک عمل جراحی

سه سال پیش، دردی شدیدی به گوشم آمد. فکر کردم در خواب کسی مرا با بوکس زده است. کسی از میان بوکسرهای که همیشه در خواب می‌بینم و با او در مسابقه‌های بین‌المللی مواجه می‌شوم.

قاتل کیست؟

شبیر آنجاست. پسر کم ریش، پسر بیست و هشت ‌ساله، پسر لاغر، پسر با قدِ بلند. در جانش پیراهنیست به رنگ خاک. بر سرش کلاهیست به رنگ شب. صورتش یک تابلوست. تابلوی پر از خط. هزار خط از رنج.

نویسنده دیوانه است

نوشتن اعتیاد است و این اعتیاد تنها دامن‌گیر نویسنده است و اینجا تفاوت دومی میان قصه‌گوی نانویسنده و نویسنده‌ی قصه‌گوی ظاهر می‌شود: نویسنده نمی‌نویسد تا دیگران بخوانند؛ او می‌نویسد چون نمی‌تواند ننویسد.

بزرگ‌ترین سؤال زندگی من

از ترس هیچ‌چیزی نمی‌گفتم. می‌ترسیدم چیزی اشتباه بگویم. پرسید چه می‌کنی سوییس می‌روی؟ گفتم درس می‌خوانم. بوتل شراب خود را بالا برد. تمامش کرد. گفت از کدام ولایت استی؟ گفتم از کابل. گفت اروپا خیلی تفاوت دارد. گفت صدسال باید آنجا زندگی کنی تا اروپا را بشناسی

انیشتین در دوزخ

من از مرگ برای این می‌ترسم چون فکر می‌کنم او پایان همه چیز است. به مرگ من، مطمئن‌ام خانواده‌ام خیلی غمگین خواهد شد. دوستانم همچنان. مگر برای چند روز؟ ده، بیست یا صد روز؟ پس از آن چه خواهد شد؟ چیزی که برای میلیون‌ها انسان دیگر پیش‌آمده است و من به همین دلیل می‌ترسم: من هیچ می‌شوم.

پدرم یک کمونیست بود

 پدرم کمونیست بود و چه سخت است گفتن‌اش. من حالا در سویس زندگی می‌کنم، جایی که کمونیست مساوی است به گولاگ و جنایت. اینجا وقتی پیرمردی از حماقت های خود قصه می‌کند، گاهی اضافه می‌کند که: «بلی! زمانی کمونیست نیز بودم!».

فاخته فاخته نیست

وقتی خوردتَرک بودم – پنج یا شش ساله – یکجا با خانواده در خانه ای پدر کلانم در کارته پروان (کابل) زندگی می‌کردم. در همین خانه متولد شده بودم و از همین خانه به کودکستان و بعد به مکتب ابتداییه رفته بودم. هنگامی‌که در کابل بودم، وقتی به آن خانه می‌رفتم، تمام کودکی ام در برابر چشمانم زنده می‌شد.

خوابیداری هفت زن؛ امیدی که هنوز نمرده است

خسرو مانی در رمان اخیرش: «خوابیداری هفت زن»، چنین کابلی ساخته است – کابلی که پاریس یا لندن است. اما این خیال‌پردازی، خیلی هم خیال‌پردازانه نیست، با توجه به  اینکه افغانستان چند بار قریب بود خط سیر تاریخی خود را عوض کند و مبدل به همچو وطنی گردد. شما کافی است شاه امان الله و برنامه‌های او را به یادآورید. می‌توان به آن دوره، دهه‌ی دموکراسی و یا حتی حکومت کمونیستی را نیز افزود.