اصلاً تعجب نکردم. عادی بود که نام او در خانهٔ ایمیلهای دریافت شده ظاهر گشت. بالاخره باید برایم مینوشت. اگر امروز ننوشته بود، میباید تا ابد نمینوشت. اما آیا امکان داشت در این روز مرا فراموش کند؟ مگر میشد هنوز ساکن زمین باشد و اطلاعی نداشته باشد؟ نام او را زیر لب آرام خواندم. بوی او به دماغم رسید. به خاطرم آمد، آخرین باری که صدایش را از پشت گوشی شنیده بودم. آن روز که خیلی کم حرف زد. آن روز که تقریباً حرفی نزد. آن روز که فقط گریست. من هم با او اشک ریختم. خیلی زیاد. آن روز اولین بار بود میدیدم چشمهایم چشمهاند.
«سلام عزیزم! امیدوارم هنوز زنده باشی!». من هنوز «عزیزِ» او بودم. سالها پیش ما دوتا میتوانستیم به وجود آفتاب شک کنیم اما نه به عشقی که میان ما جاری بود. اما حالا؟ البته از هیچکسی نشنیده بودم که او ازدواج کرده است. احدی نگفته بود او عاشق کسی است. هزارویک شک و یقین در ذهنم خانه کرده بودند. آنها و سفر به گذشته را معطل کردم و سراغ ادامهٔ پیام او را گرفتم تا با خوانش اولین چند جملۀ آن حیران شوم و بیحرکت. مگر او چگونه میتوانست حس مرا بنویسد؟ آیا من به نام او حس خود را برای خودم نوشته بودم و یا این پیام از سوی ثریا – آن دخترِ لاغر و بلندقامت ارسال شده بود که میگفت پدرش را دوست دارد چون الکل مینوشد؟ شک داشتم. شاید آن روز خودم به خودم پیام فرستادهام و حالا فراموشم شده. اما چرا در پایان ایمیل نام شهر ژنو درج است؟ پیام باید از سوی ثریا باشد. من در کابل زندگی میکنم و این اوست که در ژنو حقوق میخواند. با این هم نمیدانم، شاید اسم ژنو را خودم قصداً در نامه افزوده باشم. شاید این کار را کرده باشم تا خود را آسانتر فریب دهم. اما نه، این حرفها اشتباه است. اتفاق امروز کافیست این حس را در او نیز خلق کرده باشد. او این روز را حس کرده، مثل من. من حس خود را در حس او میخوانم.
«امروز شهر نابود گشت و همین. برای اعلام این خبر حتی یک واژهٔ دیگر نیاز نیست. اصلاً چرا باید واژهها را برای گفتن از شهری هدر داد که دیگر نیست؟ جهان گرمتر میشود. باید کوتاهتر نوشت. باید سریعتر گفت. جهان به نسلهای بعدی میاندیشد و به آنها آب و نان و زمین میرساند. نباید انرژی را بر باد داد. نباید حیات انسانهایی را که هنوز پا به زمین نگذاشتهاند، تهدید کرد. امروز شهر نابود گشت. من اما حق دارم این جمله را بکار ببرم. این تنها یک جمله است. یک جملۀ کوتاه و من آن را سریع میخوانم. این جمله هیچ توته یخی را در قطب شمال آب نمیسازد. این جمله هیچ مقداری به گازهای جو زمین نمیافزاید. این جمله به هیچکسی و به هیچچیزی آزار نمیرساند. این جمله تنها چهار واژه است و همین».
ثریا همیشه کوتاه مینوشت. او سریع به مطلبش میرسید. او عجله داشت. برای او دیر شده بود. چیزی را از دست میداد. او چیزی را از دست داد. ثریا همیشه سریع مینوشت، جز زمانی که پرواز میکرد. جز زمانی که دلش پرواز میکرد.
«امروز شهر منفجر شد، در برابر چشمانم. نه، این حقیقت ندارد. در درون دلم. و هزار پاره شد دلم و بعد پرواز آن پارهها از ژنو و سفر در آسمانِ زمینها و آبهای که همشهریانم آنجاها خوابیده بودند، برای همیش. نه، چرا مرگ را خواب بخوانم؛ آنها مرده بودند. نه، چرا قتل را مرگ بنامم؛ آنها کشته شده بودند. پارههای دلم را توان دیدن گورستانهای آبی و خاکی همشهریانم نبود، آنها هم از ایشان عبور کردند و باز سفر و هنوز گورستانهای معلق و نامعلق و اما سرانجام نشست. نشستِ هیچ پارۀ در هیچ جایی و تمام پارهها در آن شهر. هیچچیزی در هیچ گوری و همهچیز در آن شهر. در آن شهر عزیز، آن خانۀ مادری و پدری، آن کابل، آن کعبه، آن کعبۀ که دیگر وجود نداشت. اما ابراهیم چه؟ ابراهیمِ آن کعبه کجا بود؟ چرا گذاشت کعبهٔ ما تنها در خوابها باقی بماند؟ چرا به فنا داد همهچیز را او؟ من از همراهان ابراهیم نیز میپرسم. از ساکنان شهر. از تو. همین پرسشها را. تمام این پرسشها را. برایم پاسخ بنویس! پاسخ تمام آنها را. پاسخ چرایی نابودی شهر را.
با اشک و با عشق،
ثریا
ژنو».
اشک برای شهر بود. اشک امروز تنها آبی بود که میشد بر روی آتش افروختۀ شهر ریخت. اما عشقِ پایانِ نامه برای کی بود؟ برای من یا برای شهر؟ شاید تنها برای من. شاید تنها برای شهر. شاید برای هر دو. اما حالا من دیگر به عشق فکر نمیکنم و نه به اینکه آن برای کیست. او پرسشهای سنگینی پرسیده. ابراهیم شهر آن روز کجا بود؟ ما کجا بودیم؟ من کجا بودم؟ من اما مثل ثریا نیستم. من نمیتوانم حرفم را کوتاه بگویم. من طولانی مینویسم. من مثل ثریا هستم. هنگامیکه او پرواز میکند – دلش. من همهچیز را از اول آغاز میکنم. در غیر آن قاتل میتواند قهرمان باشد و قربانی جنایتکار. من قصهٔ امروز را از اول روز برای او میگویم.
عزیزم، ثریا!
حس میکنم هنوز زنده هستم. چون میتوانم برایت بنویسم. در این شهر اما مطمئن نیستم این اتفاق خبر خوشی باشد. برایم جالب بود که تو هم حس من را داری. اما میدانی، من این حس را امروز چند بار حس کردهام. من هر بار که سری به کتاب تاریخِ امروز شهر زدم، پس از خوانش چند صفحه، این حس برایم دست داد. یکبار حس کردم کابل ژنو است، جایی که هرچند وقت آنجا مراسم آتشبازی برگزار میشود. جز اینکه ما مراسم را جدیتر برگزار میکنیم. ما جشنها را با اشتیاق برگزار میکنیم چون برای ما آتشِ واقعی میفرستند. فکر میکنم ما را دوست دارند. آنها.
پس از جشن امروز من کابل ماندم. جایی فرار نکردم. اصلاً کجا باید بروم؟ برای من جهان یک کاکتوس است. فرق نمیکند کجا هستم، هر جا باشم روی تیغهای برهنه خواهم خوابید. من اینجا ماندم چون در تعویض تیغها سودی نمیبینم.
از ابراهیم پرسیدی. نمیدانم کجاست. او ناپدید گشته. مطمئنم بر میگردد. مثل همیشه. مثل دیگران. بااینوجود، حس میکنم نمیتوانم در بارهٔ او قضاوت کنم. من دربارهٔ هیچکسی قضاوت نمیتوانم. من همیشه از قاضیها نفرت داشتهام. قاضیها جهان را تنها به مجرمان و بیگناهان تقسیم میکنند. من قاضی نیستم. من یک شاهد هستم. من اگر چیزی بگویم آن تنها شهادت است. تو حقوق میخوانی، میدانی که شهادت تنها یک امکان است. او قضاوت نیست. و من اینجا به همهچیز شهادت میدهم. به همهچیزی که امروز رخ داد. اما ببین که آن را باور نکنی. این یک تردید است. نه بیشتر.
***
امروز، روز اول هفته بود. آسمان نیمه صاف بود و ابراهیم بیقرار. صبحِ زود او آگاهی یافت که در دوردستها مردمانی غذاهای جدیدی میخورند که آنها را نیرومندتر ساخته است. این خبر ابراهیم را کنجکاو ساخت. او خواست چند انسان دوردستی را ملاقات کند. او خودش این ویژگیها را در جان آنها دید. اما هنوز مطمئن نبود. مسابقهٔ پهلوانی ترتیب داد. ابراهیم در آن، جمعی از دوردستیها را دعوت کرد تا به مصاف پهلوانان شهر بروند. این اولین مسابقه میان دوردستیها و پهلوانان شهر بود. او به یقین رسید. دوردستیها هر یک رقیبان خود را چندین قد به سوی آسمان پرتاب کردند و بعد هنگام سقوط از پاها کشیده آنها را به زمین کوبیدند. پهلوانان شهر برخی مردند و شماری سرشکسته و بیدست و بیپا گشتند. دیگر افسانههای آنها اعتباری نداشت. رستم و سهراب دیگر گیرایی نداشتند. خوردنیهای شهر نیز بیقدر شدند. حتی جایگاه ابراهیم پرسشبرانگیز بود. ساکنان شهر میپرسیدند آیا او اصلاً تکلیف دفاع از سرزمین و برقراری نظم در آن را به جا خواهد آورد. ابراهیم نیز این را حس میکرد.
او ناچار مجلس بزرگی دایر کرد. مردم شهر همه در آن شرکت داشتند. دوست محمد، فرزانه و دیگران. مجلس پرسید: «برای دستیابی به قوت، آیا درست است از این پس تنها غذای دوردستی میل شود؟». پرسشی دشواری بود. فرزانه نزد خویشاوندان و دوستان نامی داشت. آشّک که او میپزید بینظیر بود. دوستمحمد نیز پرسش را سنگین یافت. او نمیدانست با رستوران نصیب – معروفترین محل برای خوردن قابلی پلو در کابل – چه کار کند. اما ابراهیم و اطرافیان او مطمئن بودند چه تصمیمی بگیرند. آنها پیش از آغاز مجلس رأی به گزینش غذایهای دوردستی دادند. آنها باور داشتند تا دیر نشده و همه اسیران آن نیرومندان نشدهاند، لازم است مثل خود آنها نیرومند باشند. این سخنان را من از نزدیکان ابراهیم شنیدم.
گفتگوها آغاز گشتند. رییس مجلس مردی پیشبینی بود. او میدانست پرسشِ طرحشده چه واکنشها را بر خواهد انگیخت. خطاب به اعضای مجلس او گفت: «عزیزان! من درک میکنم، این روز و این وضع را هیچکسی پیشبینی نکرده بود. اما چاره چیست، واقعیت را باید پذیرفت!». آنگاه اصرار کرد: «تنها انتظارم این است که خشونت نورزید. به حرفهای همدیگر گوش دهید و اگر آنها را دوست نداشتید دلیل بیاورید».
اولین سخنران مجلس فرزانه بود. زنان البته در شهر وضع بدی نداشتند. آنها اگرچه مانند مردان پهلوانی نمیکردند اما در دیگر کارها همتراز آنها بودند. فرزانه کشاورز بود. او در هر فصل کاری مشخصی داشت. بهاران با پسرش مشغول آمادهسازی زمین برای کشت برنج و سبزی بود. تابستانها را با آبیاری کشتزارها، و خزان و زمستان را با گردآوری محصولات و فروش آنها سپری میکرد. فرزانه زندگی آرام و منظم داشت. امروز اما در صورت او میتوانست ترس را دید. سخنرانی طولانی او با این پرسش پایان یافت: «آیا محصولات کشتزارهایم را نیز میباید عوض کنم؟». رییس مجلس جوابی نداشت. صدای وز وز در صحن مجلس بلند گرفت. این پرسش همه را نگران ساخت. اگرچه همه کشاورز نبودند اما همه این محصولات را مصرف میکردند.
«من سالهاست غذا میپزم و میفروشم، حالا میگویید دیگر این کار را نکنم. پس شما بگویید در عوض چه کاری کنم که آن را بلد هستم؟». این پرسش را دوست محمد در نوبت سخنرانیاش پرسید. در آن هنگام او بیشتر به کالبد سخنگو میماند تا خودش. دستیار ابراهیم، که او هم در مجلس بود، از این پرسش چندان خوشش نیامد و فوراً پاسخش را گفت: «پختن غذاهای دوردستیها را یاد بگیر و آنها را بفروش!». دوست محمد برآشفته شد. شاید حق هم داشت: «چگونه یاد بگیرم؟ و فرض کنید چنین کردم، اگر از آن خوشتان نیامد چه؟». صدای دستیار بلندتر شد: «خوب منتظر باش تا دوردستیها حمله کنند، رستورانت را ویران و خودت را به بردگی بکشند». دوست محمد چیزی نگفت. او نمیدانست چگونه آن غذاهای لعنتی را که هرگز خودش نخورده بود، بپزد. اما از آنسو اگر این کار را نمیکرد، به درستی آگاه بود دوردستیها با آن نیرویشان چه کاری در حق او میتوانند. دوست محمد در دو راهی ایستاده بود.
نوبت به دستیار ابراهیم رسید: «خانمها و آقایان! شما خود با چشمهایتان دیدید که دوردستیها از ما نیرومندتر، داناتر و زیباترند. یعنی آنها تمام ویژگیهای لازم برای آقایی بر عالم را دارند. اما ما میدانیم که این جایگاه آنها به برکت غذایی فراهم گشته که میخورند. در این صورت انتخاب با ماست، آیا میخواهیم مثل آنها آقای عالم باشیم و باوقار، یا ترجیح میدهیم به زمین بخوریم و با دستوپای شکسته، شکنجه و مرگ عزیزان خود را تماشا کنیم؟». او پیشنهاد داد: «از غذاهای آنها بخوریم. این خیلی دشوار نیست».
سروصدا در درون مجلس بسیار شد. همهچیز به هم خورد. همه شروع کردند به سخن زدن. اصلاً آدم نمیتوانست بفهمد کی چه میگوید.
بلافاصله رییس مجلس پایان جلسه را اعلان کرد و چند لحظه نگذشته بود که روی پردهٔ تلویزیون ظاهر گشت، با چند برگی در دست: «بنام خدا! فیصلهٔ مجلس بزرگ در مورد مسئلۀ غذا». او مقدمهٔ طولانیای خواند که مرا در میانش خواب میبرد تا بالاخره با این دو جمله چشمهایم به سوی تلویزیون باز شدند: «پسازاین ما تنها غذاهای دوردستی خواهیم خورد. فروش و خوردن غذاهای کابلی ممنوع میباشد!».
عجیب بود. همین امروز ما خوردن غذاهای دوردستی را آغاز کردیم. یادم رفت بگویم فرزانه مادرم است. نه او و نه من، هیچکدام پختن این نوع غذاها را یاد نداشتیم. در تلویزیون برنامهٔ آموزش پختن آنها پخش میشد. مجریان این برنامه را روشنفکران میخوانند. آنها پس از هر چند لحظه یکبار به غذاهای کابلی حمله میکردند: «این غذاها تنبل کنندهاند، این غذاها مملو از کثافت هستند، این غذاها عمر را کوتاه میسازند، مغز را کنٌد و زیبایی صورت را میدزدند. این غذاها…». من و مادرم برنامه را بهدقت تماشا میکردیم و آرام آرام روشنفکران را حقبهجانب میافتیم.
اما این کل حرف نبود. مواد خوراکی دورستی در تمام فروشگاههای شهر در دسترس نبودند. آنها را میباید از فروشگاههای تعیینشده توسط ابراهیم تهیه کرد. در کنارش، پس از پختن غذا نیز یک عالم تشریفات دیگر وجود داشت. ما مثلاً حق نداشتیم با لباس کابلی آن را بخوریم. یکی از روشنفکران این کار را خطرناک میدانست. لازم بود هنگام غذا خوردن لباس دوردستی بپوشیم و … . ما همه چیز را یاد گرفته بودیم.
میدانی، امروز همه مثل ابراهیم بودیم – بی قرار و با گذشت هر لحظه آرامش ما کمتر میشد. صدای مهیبی خانه را تکان داد. شیشههای کلکینها شکستند. چند ساعت تلویزیون اصلاً نشرات نداشت تا آنکه دوست محمد روی صفحهٔ آن ظاهر گشت. ما حیران ماندیم. او یکجا با همکاران رستورانش بمبی بر پایگاه تلویزیون پرتاب نموده بود و چند روشنفکر را آنجا کشته بود. او حالا خودش روشنفکر بود. او گفت دوردستیها به همکاری روشنفکران، او و همکارانش را شکنجه کردهاند. پیش از اینکه به توضیح روش پختن غذای مورد نظرش بپردازد، دستش را به روی میز دَم پایش برد و از آنجا ماشین ثبت کن کوچکی را برداشت، گفت در آن گفتگوی یکی از روشنفکران پیشین با دوردستیای ضبط است. دکمۀ شنود نوار را فشار داد و ما همه میشنیدیم که روشنفکر پیشین در مورد ورود مواد خوراکیای به شهر سخن میزند که همه را آدمخور میسازد. دوست محمد گفت این جنایت است. اما بلافاصله لبخندی بر لبانش ظاهر شد. دستیاری بشقابی پر از قابلی پلو آورد و او آن را در دست راستش نگهداشت: «در کوههای کنار شهر گیاهی یافتهام که وقتی آن را با قابلی پلو مخلوط کنید، نیروبخشترین غذای تمام شهرها حاصل میگردد». به بشقاب در دستش اشاره کرد: «مثل همین».
ما همه خوشحال گشتیم. حس کردیم راه خود را یافتهایم. حس کردیم به اصل خویش برگشتیم، اصلی که به کمک آن گیاه کوهی، توانایی همچشمی با دوردستیها را داشت. خوشحالی ما ادامه داشت که نشرات تلویزیون دوباره قطع گردید. «یعنی چه؟!»، مادرم داد زد. یک ساعت گذشت و هیچچیزی روی پرده ظاهر نگشت. آرامش بر همهجا حاکم بود. اما انگار هیچچیزی امروز دوام نمیآورد. آرامش را غُرشِ که از دور به گوش میرسید ناپدید ساخت. صدا سهمگینتر شد. من رفتم روی طاقچهٔ کلکین ایستادم تا ببینم آن صدا چیست که چشمم به میلهٔ تانک خورد. چند لحظه بعد تلویزیون روشن شد و من برای اولین بار یکی از دوردستیها را روی پردۀ آن میدیدم. مردی هم قد مردان شهر. در نظرم نیرومندتر از آنها نیامد. اولین سخنش این بود که دوست محمد در آن قابلی پلو که از او سخن زده است، گیاهی زهرآلودی افزوده و نیز همکارانش همان گیاه را به کشتزارهای برنج در تمام شهر تکثیر نمودهاند. دوردستی گفت آن گیاه از شهری دیگری در دوردست به دوست محمد فرستاده شده است و وی آن شهر را به نامهای خیلی زشت یاد کرد. من تازه فهمیدم دوردست پر از شهرهایی است که با هم دشمناند. دوردستی به روشنفکران پیشین نیز حمله کرد، گفت آنها غذاهای وحشتناکی به شهر آورده بودند. گفت برای همین خودشان به اینجا آمدهاند تا از کیفیت غذای دوردستی مطمئن شوند. بلافاصله برنامهٔ آموزش آشپزی آغاز گشت. غذاها جدید بودند و روش پختن و خوردن آنها نیز.
مادرم هزار تردید داشت. از من پرسید اگر گرسنه هستم. گفتم: «نه». دروغ گفتم. مادرم گفت: «خیلی خوب!». دیگر حرفی نزد. تلویزیون روشن بود. روشنفکر سخن میزد. تلویزیون خاموش گشت. عصر بود. هنوز آسمان روشن بود. همه دانستیم تغییر دیگری در راه است. اما نمیدانستیم چگونه و از سوی کی. تردیدهای مادرم از هزار بیشتر شدند. ترس این بود که مبادا زهر را جای غذا بخوریم. هر دو منتظر تلویزیون بودیم. من هیچگاهی فکر نمیکردم آن صندوقچۀ بیحرکت بر زندگی ما حکم براند.
شام بود. آسمان بیستاره بود. تلویزیون روشن شد. دوست محمد آنجا بود. گفت میدانم. دستش را به روی میز دَم پایش برد. از آنجا تصویرها را به دست گرفت. آنها هر یک به نوبت روی صفحهٔ تلویزیون بزرگ میشدند. کابلیان بودند. در درون قفس. همشهریانم. گفت دوردستیها این کار را کردهاند. مادرم فریاد زد: «بس است!». گفت دیگر تلویزیون نگاه نمیکند. ما دیگر به هیچ کس باور نداشتیم. به هیچچیز. ما نمیدانستیم چه بخوریم. برنجِ که از او قابلی پلو میپختیم زهرآلود بود. حداقل ممکن بود چنین باشد. غذاهای دوردستی ما را زامبی میساختند. میتوانستند بسازند. من نمیدانم تو چگونه آنجا آرام گرفتهیی. کمکم کن. چیزی بگو. در دورستها چه میگذرد؟ غذایشان چیست؟ آیا تو زامبی شدهیی؟
من
کابل
امروز.