چه میشد اگر افغانستان جایی دیگری بود و مردم در آن نه به دلیل انتحار بلکه مثلاً از فرط خنده و یا بادهنوشی میمردند؟ چه میشد اگر کابل پر از کتابخانه و میخانه و سینما و سالون تئاتر و کلوپ شبانه، و نیز کتابخوان و منتقد ادبی بود و بر علاوه، مردم، بهویژه زنان، آزاد بودند انتخاب کنند چی بپوشند، کجا زندگی کنند و با کی بخوابند؛ بدون اینکه فاحشه و بدکاره شناخته شوند. این آخری شاید چیزی باشد که ما مردم باغیرت افغانستان، و حتی همانهای که خود را روشنفکر میدانند، نپذیریم.
خسرو مانی در رمان اخیرش: «خوابیداری هفت زن»، چنین کابلی ساخته است – کابلی که پاریس یا لندن است. اما این خیالپردازی، خیلی هم خیالپردازانه نیست، با توجه به اینکه افغانستان چند بار قریب بود خط سیر تاریخی خود را عوض کند و مبدل به همچو وطنی گردد. شما کافی است شاه امان الله و برنامههای او را به یادآورید. میتوان به آن دوره، دههی دموکراسی و یا حتی حکومت کمونیستی را نیز افزود.
آنچه این رمان بر آن پا میفشارد این است که تاریخ همچنان بر ما مهربان است. مانی میگوید که هنوز هم دیر نشده و میتوان شهری داشت که در آن زنان آزادند – به مثل زنان پاریس.
کتاب چنانچه از عنوانش میاید، درباره هفت زن است. اما چرا زن؟ به نظرم، هرکسی میخواهد چیزی در مورد مدرنیزاسیون در افغانستان بنویسد، باید از زنان آغاز کند؛ چون تن زن و حدود زندگی او، میدان خونریزی و جنگ میان سنت و مدرنیته درین کشور بوده است. حتی طالبان هم، که نسخه امروزین ارتجاع به شمار میرورند، خویش را مأمور زدایش آزادی زنان میدانند؛ چیزی که نام دیگر تطبیق شرعیت اسلامی به شیوهی آنان است.

رسالت دیگر کتاب، آشتی با فرهنگ غرب است، و به این حساب میتوان آن را از ظریفترین کارها در راستای گفتگو میان تمدنها در افغانستان دانست. ما، بهویژه مردم افغانستان، حتی همانهای که سالها در غرب به سر بردهاند، نتوانستهایم مفهوم آزادی، و بهویژه آزادی جنسی، درین پهنه را درک کنیم. برای ما اگر ساینس و تخنیک غرب پذیرفتنی باشد، دستکم این بخش آن به غیرتمان برمیخورد و نمیتوانیم بپذیریم که یک زن به آن معنی آزاد باشد. اما مانی درین کتاب ما را دقیقاً در همینجا به چالش میکشد. او ما را به درون خانهی همان زنی میبرد که فاحشهاش میخوانیم و از ما میخواهد تا به او گوش دهیم و او را درک کنیم، او را – آزادی را. و جالب است که نویسنده با وجود که تنها چند سالی میشود که در پاریس به سرمیبرد اما عمق شناخت وی از جامعه غربی، بسی بیشتر از بسیاری زادگان در این جامعه است.
اما این کتاب تنها درباره زنان نیست. رنجهای دیگر ما نیز در آن بازتاب یافته است، از جمله مهاجرت. نویسنده، در داستانی جالبی درین زمینه، همچنان طعنی بر درک اروپا (همان افغانستان که حالا اروپا است) ازین مسئله میزند و بهاینترتیب خواننده میداند که او با چشمهای باز این تمدن را نگاه میکند و عیبهای او را در شوق هنرش فراموش نمیکند.
کاستی دومی کابلِ پاریس یا لندن شده را شاید بتوان تنهایی افراد این شهر دانست. شخصیتهای داستان همه تنها هستند. آنها در تنهایی میاندیشند، در تنهایی میخندند و در تنهایی میمیرند. حتی زمانی که عاشق هم میشوند چیزی از تنهاییشان کاسته نمیشود. این تصویر همچنان میتواند نقد جامعه واقعی افغانی باشد. جامعه که آزادی آدمها در جماعتهای مثل خانواده، قوم و مذهب ذوب میشود – میتوان آن را به هر دو صورت فهمید.
در نهایت، این کتاب برای ما نوشتهشده است- مای که ذهن ما خالی است از هر بدیلی برای وضعیت جاری و نیز مای که همهی امید خویش را ازدستدادهایم.حیف است آن را نخوانیم. خارج نشینان شاید نتوانند در شهر خود چیزی ارزانتر از آن بیابند، و اما در درون کشور، مطمئن هستم که باسوادانمان هرروزه چندین برابر آن مقدار را به مقاصد گوناگون به مصرف میرسانند.