من در این مورد خیلی اندیشیدهام؛ من میخواهم در روز جمعه بمیرم. برای مرگ از روزهای دیگر خوشم نمیآید. در روزهای دیگر مردم مصروفاند؛ آنها برای آمدن به فاتحهی من وقت ندارند. من میخواهم در فاتحهام مردم بسیار بیایند. من میخواهم برای آخرین بار در میان مردم باشم – در میان آنانیکه مرا دوست دارند.
من از مرگ میترسم. شما هم ممکن همین حس را داشته باشید. من از مرگ برای این میترسم چون فکر میکنم او پایان همه چیز است. به مرگ من، مطمئنام خانوادهام خیلی غمگین خواهد شد. دوستانم همچنان. مگر برای چند روز؟ ده، بیست یا صد روز؟ پس از آن چه خواهد شد؟ چیزی که برای میلیونها انسان دیگر پیشآمده است و من به همین دلیل میترسم: من هیچ میشوم. نام من، زندگی من، بوی من و همه چیز من از میان میرود. مثل اینکه من اصلاً نبوده باشم. مثل اینکه من هیچگاه در کنار دریا بایسکل سواری نکرده باشم. مثل اینکه من هیچگاه عاشق نشده باشم. مثل اینکه من چندین بار از ته دل نگریسته باشم. مثل اینکه من با فرشتگان در خواب نه خوابیده باشم. مثل اینکه …
من میترسم. به همین دلیل میخواهم مردم برای آخرین بار نام مرا بشنوند – مردم بسیار. من نمیخواهم خیلی زود از ذهنها پاک شوم. برای اینکه من زنده استم – حالا. من وجود دارم. این زیادهروی است؛ یک انسان همراه با هفتاد و چند کیلو گوشت و استخوان – گوشت و استخوان مختلف، به این سرعت از یاد برود. این درست نیست. این ستم است.
بااینوجود، مرگ برای من یک تجربه است – تجربهای پر از لذت. مرگ یعنی از حد گذشتن. مرگ یعنی آنچه را انجامدادن که هیچکس – هیچ انسان زنده نمیتواند انجام دهد. مرگ برای من معراج است. من هنگامیکه بر بایسکل خود از حد تیز استم، من در آسمان استم، غرق در عیش. گاهی دلم میخواهد بیشتر از آن تیز برانم، از زمین بلند شوم، با یک موتر تصادم نمایم و چند لحظه بعد پرواز کنم، سپس به زمین بکوبم، اول سرم بکوبد، مغزهایم باد شوند، به اطرافم – تمام حافظهام، عقایدم و تمام فکاهیهایم بر روی جاده پهن شوند و بعد دست و پایم کج باشند؛ همه توته – توته. این چگونه حسی است؟ من این را هیچ گاهی حس نکردهام.
من گاهی که در کانتون «ولی» سوییس استم و در آن جهیل طبیعی زیبا شنا میکنم و میچرخم به خود – به هر سویم تا کوهها را نگاه کنم – کوههای پوشیده با ناجو مثل موی سر دختران افریقایی را – و هنگامیکه آفتاب بر من میتابد و هم مرا و هم آب اطرافم را مست میگرداند، من در زیرآب میروم. جای که شعاع آفتاب هشت قسمت میشود. مثل یک خیمهای تابان که جز طنابهایش آن را باد برده است. آنجا که هنوز سقف جهیل دیده نمیشود. آنجا که آب است و آفتاب. من میخواهم عمیقتر بروم. آنجا که آفتاب دیگر نیست. آنجا که تاریکی تمام است. آنجا که همه چیز است؛ من نیز. آنجا که ماهیان استند. ماهیان خورد و بزرگ. آنجا که آدم خوران استند. آنجا که بر سر آدم خروار خروار آب است. من میخواهم همانجا بروم، آنجا آببازی کنم تا آنکه دیگر نفسام تمام شود و من هوا بخواهم، اما در عوض برایم آب داده شود. من میخواهم این را تجربه کنم. من میخواهم زندگی ماهیان را تجربه کنم.
آیا من میخواهم در روی تخت خوابیده بمیرم و یا بر روی جاده روان؟ آیا من میخواهم کسی مرا قصداً بکُشد و یا به مرگ طبیعی بمیرم؟ آیا من میخواهم بسوزم بمیرم و یا گوشت تنم شکم شیر گرسنهای را پر کند؟ من نمیدانم. مگر من میخواهم تمام این پیش آمدها را تجربه کنم. من میخواهم توقف تدریجی قلبم را حس کنم و روی تخت خوابیده دوستانم را ببینم. گریه آنها را – ناامیدیشان را. من نیز میخواهم از خانه برآیم و آنجا کسی منتظر من باشد و باز هیچگاه برنگردم. مرده باشم – افتاده روی جاده و مردم به آمبولانس زنگ بزنند – حیرانی و تأسف خوردن آنها – این را من دوست دارم. من میخواهم بسوزم در آتش و گرمشدن و سپس آبشدن تنم را ببینم. من میخواهم بر جانم دندانها سفید شیر را حس کنم – دندانهای که فرومیروند و بعد صدای شکستن استخوانهایم در میان آنها – من میخواهم این صدا را بشنوم.
اما مرگ یاغی است. مرگ در اختیار من نیست و من آن را برای همین دوست دارم. ما نمیتوانم مرگ را بخواهیم – او باید ما را بطلبد، مثل یک رئیس بزرگ. مرگ مستقل است. خود تصمیم میگیرد و خود اجرا میکند. مرگ یک تجاوز است – بر انسان.
یگانه مشکل من با مرگ خود مرگ است. اگر من بمیرم – من میمیرم. من پس زنده نمیشوم. من میخواهم مرگ مثل راندن بایسکل باشد و یا خوردن پیتزا. باید بتوان آن را تا آخر تجربه کرد و اگر از آن خوشمان آمد او را دوباره تجربه کنیم. من از مرگ میترسم چون ممکن از آن خوشم نیاید و بعد راه برگشت بسته باشد.
به همین دلیل من دوزخ را دوست دارم. من شنیدهام که انسان آنجا نمیمیرد. او میمیرد اما چند لحظه بعد دوباره زنده میشود و سپس دوباره میمیرد. آنجا من میتوانم مرگ را روز صدبار هم تجربه کنم. دوزخ محل ایدهآل است برای من. من میتوانم آنجا به تمام مرگهای مورد پسندم بمیرم. آنجا من میتوانم گونههای جدید مرگ را بسازم. من آنجا میتوانم مخترع مرگ باشم. من میتوانم انیشتین دوزخ خودم باشم. من میتوانم اینهمه را انجام دهم. اما یک مشکل هنوز هست؛ من چگونه میتوانم به دوزخ بروم؟