شانه به شانهی رضا در پیاده روی سرد قدم برمیداشتم. چند لحظهای میشد که رضا سکوت کرده بود، انگار که داشت به حرفهایم فکر میکرد. ناگهان به من نگاه کرد و گفت:
– راست میگی، اره درسته.
خندیدم و در جواب گفتم:
– من همیشه راست میگم.
کمی دیگر فکر کرد و پس از سکوتی چند لحظهای گفت:
– هر کاری که توی جامعه میکنیم روی کسی اثر میذاره، اون میبینه و همون کار رو یه جای دیگه تکرار میکنه.
جلوی فروشگاه ایستادیم. به فروشگاه نگاه کردم. شلوغ بود. رو به رضا گفتم:
– برو بخر دیگه، من حالشو ندارم بیام تو، خیلی شلوغه.
رضا با سرعت وارد فروشگاه شد و من به طرف نیمکتی که کنار خیابان بود کشیده شدم. با خودم در فکر بودم که صدای آقایی را شنیدم.
– داداش… آقا.
بهش نگاه کردم. پسر جوانی بود که روی نیمکتی کنار دختری همسن و سال خودش نشسته بود. گفت:
– یه عکس از ما میگیری؟
از جا برخاستم و جلو رفتم.
– بله، حتما.
موبایلش را گرفتم، هر دویشان را میان قاب دوربین گوشی قرار دادم و عکس انداختم.
برای چند لحظه هر دو سرشان داخل گوشی رفت، دختر لبخند زد و پسر با دیدن لبخند دختر گفت.
– داداش عالی شده، مرسی.
به طرف نیمکت برگشتم، نشستم و کیفم را باز کردم. درونش پر از بادکنک و برف شادی برای تولد یکی از دوستان بود. بطری آبم را برداشتم و کمی آب خوردم. چشمم به فروشگاه بود رضا مثل همیشه فِس فِس میکرد تا کاری را انجام دهد. صدای جیغ و گریهی کودکی را شنیدم. با سرعت به طرفش سر گرداندم، پسر بچهای شش، هفت ساله با دوچرخهاش زمین افتاده بود. به طرفش رفتم و قبل از مادرش دوچرخهاش را از روی زمین بلند کردم. هنوز داشت گریه میکرد. سر زانوهایش زخم شده بودند دستی به سرش کشیدم و گفتم:
– اشکال نداره مردِ جوون
دوچرخهاش را به دیوار تکیه دادم. صدای مادرش را شنیدم.
– مرسی.
پسر هنوز داشت گریه میکرد و مادرش او را در آغوش کشیده بود. به طرف نیمکت و کیفم رفتم و یکی از بادکنکها را برداشتم، یک بادکنک زرد. آن را باد کردم و خواستم به دست بچه بسپارمش که صدای خانم جوان را از روی نیمکت بغل شنیدم.
– یه لحظه میدینش به من.
به طرفش رفتم. موبایل هنوز دستش بود، بادکنک را به او دادم. دستش داخل کیف دستیاش گشت و مداد آرایش درآورد و روی بادکنک دو چشم و یک لبخند بزرگ کشید و بادکنک را دوباره به من برگرداند. به طرف پسر بچه رفتم و بادکنک را به دست بچه سپردم. گفتم:
– این یه بادکنکِ جادوییه، به هر کسی که حالش بد باشه لبخند میزنه تا حالش خوب بشه.
پسر بچه دیگر گریه نمیکرد. مادرش بار دیگر و با لبخندی بیشتر تشکر کرد:
– مرسی.
روی نیمکت نشستم. کمی منتظر ماندم تا رضا از فروشگاه بیرون آمد. کیفم را روی دوشم انداختم و به راه افتادیم. هنوز چند قدم بیشتر دور نشده بودیم که بادکنک زرد را داخل کالسکهی یک بچه دیدم. کودک کوچکی که سرگرم بازی با بادکنک زردِ خندان شده بود. با رضا پا تند کردیم و چند لحظه بعد به مادر و پسر رسیدیم به آرامی از کنارشان گذر کردیم. صدای پسر بچه که دوباره سوار بر دوچرخهاش بود با هیجان بلند شد.
– مامان آقاهه راست میگفت، بادکنکش واقعا جادویی بود، دیدی تا دادمش به بچهه دیگه گریه نکرد.
رضا که از ماجرا با خبر شده بود با خنده گفت:
– راست میگفتی آدمها از هم تاثیر میگیرن.