ادبیات، فلسفه، سیاست

creepy 2

غیبت چیزی که آن‌جاست

محسن حسنیان

باران می‌زند. سرخ، بی‌وقفه و خشک. بارانی خشک که نمی‌بارد. دری که نمی‌دانیم کجاست، بسته می‌شود. ناگهان کسی نیست. کسی نبوده. ناگهان همه‌چیز تمام شده و ادامه دارد هنوز. کنار همه‌ی نبوده‌ها کز می‌کند…

آن ‌زمان که سیاهی اواخر غروب، رنگ سرخ چشم‌های ۱۴ را محو می‌کرد، مشغول تماشای رد‌پایی بود که جلوتر از او حرکت می‌کرد. می‌توانست سنگینی غیبت حضور کسی را حس کند. و چرا سنگینی چیزی نه و سنگینی کسی؟ می‌توانست مدت‌ها در افکارش غرق شود؛ اگر صدای شیپور اجازه می‌داد. صدایی جیغ‌مانند، که نه شبیه صدای مردها بود و نه زن‌ها‌. ‌موقع بازگشت بود. یا آن‌طور که ۱۴ معتقد بود موقع فرو‌رفتن. ساکنان «آن‌جا» مثل رودی سیاه به طرف مرداب خودشان حرکت می‌کردند. ساکت، آرام و چسبیده به هم. جریان سیالی از گوشت‌های لهیده.
۱۴ آن‌جا چه‌کار می‌کرد؟

آن‌جا دایره‌ی سیاه سرخ‌گونی بود با مردمانی سرافکنده. سرافکنده و مچاله. مچاله و دست به سینه. دست به سینه و با چهره‌هایی یکسان و نگاهی مات. هیچکس نمی‌توانست پشت سر یا کنارش را نگاه کند. چشم‌هایی پیوسته زل زده به فضای انبوه روبه‌رو. یا آن‌طور که هر کدام از ساکنان می‌دیدند، فضای بی‌اندازه کوچک و خالی مقابل‌. کسی چیزی نمی‌گفت. مطلقا هیچ. هر از گاه نفسی مردد بلند می‌شد و نیمه‌کاره رها. پاها سنگین و کفش‌ها خالی. آرام‌آرام کنار هم می‌لولیدند. جمع می‌شدند‌. کز می‌کردند و فرومی‌رفتند در جای مقرر. چسبیده به هم و با احساسی که به آنها می‌گفت: من تنهایم. آن‌جا، محل عبور همه‌ی آنهایی که می‌مانند، آن‌قدر که کرم‌ها در پاهایشان لانه کند. شبیه مادری حامله که از زادن پشیمان شده‌باشد.
۱۴ آن‌جا چه‌کار می‌کرد؟

شب‌ها وقتی دیگر هیچ رنگی، حتا سرخی چشم‌های او، نمی‌توانست چیزی جز سیاهی ببیند، پیدایش می‌شد. کسی نمی‌دانست چرا، اما به نظر می‌رسید این توده‌ی سیاه سرخ‌گون، صاحب همان صدایی‌ست که وعده‌ی اندک مجال آسایش غروب‌ها را داده بود. «نگاه نکن، چیزی نپرس و در عوض غروب‌ها آسوده باش و جیره‌ی غذایت را بگیر». شروع می‌کرد به راه رفتن میان آنها. بدون آن‌که به جایی یا کسی بخورد. بدون آن‌که هیچ‌کدامشان را نگاه کند.

هیچ‌گاه نتوانستم بدانم این‌جا چه‌کار می‌کنم. از وقتی به یاد دارم انتظار انگشت او را می‌کشم که به شانه‌ام بخورد. بارها سعی کرده‌ام از نفر مقابلم بپرسم «آیا تو هم منتظری؟»، اما صدایم درنیامده. شاید حتا صدایی نداشته‌باشم. باشد. باشیم. کسی نمی‌داند. کسی چیزی نمی‌پرسد. این قانون این‌جاست. آن توده‌ی بدون صورت، با گوشتی سیاه که تمام تن عریانش را پوشانده، هیچ چیز مشخصی ندارد. یک قطعه گوشت که راه رفتنش به چکیدن آب از میان انگشت‌ها می‌ماند. هر از گاه چیزی که شاید می‌توانست انگشت باشد، گذاشته می‌شود روی شانه‌ی یکی از آنها. به او اجازه‌ی رفتن، یا بازگشت، داده می‌شود. کسی نمی‌داند به کجا. کسی نمی‌داند آن که می‌رود کجا می‌رود و آن که مانده، کجاست. کسی نه می‌داند؛ نه می‌پرسد. این قانون ناگفته‌ی این‌جاست، یا شاید آن‌جا. فرد لمس‌شده خارج می‌شود، از دری که هرگز نمی‌دانیم کجاست. خارج می‌شود اما کسی درست شبیه او باز هم همان‌جا فرومی‌رود.

ردپای غیبت کسانی که می‌روند. غیبت مداوم چیزی که این‌جاست. نگاه می‌کنم به روبه‌رو. مدت‌هاست. صورتی غبار گرفته‌. زیر زل آفتابی که سیاه می‌تابد شب‌ها. هر از گاه، خطی از اشک، غبار صورت را می‌شکافد. ماری غمگین که دنبال خانه‌اش می‌گردد. دوباره باد می‌آید. گردها صورت را می‌پوشاند. و اشک و باد و غبار و گذر سال‌ها و سال‌ها زیر همان آفتاب.

صاحب آن صدا نزدیکم می‌شود. گمان می‌کنم این بار نوبت من است. اما چیزی که می‌توانست انگشت باشد، شانه‌ی فرد کناری را لمس می‌کند. هنوز نه، نه هنوز‌. از کنارم عبور می‌کند. دری که نمی‌دانیم کجاست باز می‌شود. برمی‌گردد رو به من: تو یکی از مایی. و خارج می‌شود. یاد صورتم می‌افتم. می‌خواهم لمسش کنم. نمی‌شود. نمی‌توانم. این قانون این‌جاست.

باران می‌زند. سرخ، بی‌وقفه و خشک. بارانی خشک که نمی‌بارد. دری که نمی‌دانیم کجاست، بسته می‌شود. ناگهان کسی نیست. کسی نبوده. ناگهان همه‌چیز تمام شده و ادامه دارد هنوز. کنار همه‌ی نبوده‌ها کز می‌کند و با خودش می‌گوید «۱۴، باید منتظر بمانی».
و منتظر می‌مانم هنوز.

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش