آخرین روزهای سال برای من همیشه حکم ته ماندهی آب یک قمقمه را دارد. منظورم وقتی است که توی بیابانی خشک و بی آب و علف گیر افتاده باشیم. اما روزهای پایانی امسال وضعیت دیگری دارند؛ من گلویی برای آب خوردن ندارم، و در نتیجه نمیدانم با آخرین روزهای امسال چه کار کنم!
ماجرا از وقتی شروع شد که گردنم را قطع کردند. میپرسید چطور؟ خوب معلوم است؛ سرم از باقی بدنم جدا شد. به همین سادگی! البته واضح است که یک راوی در این داستان وجود دارد، پس قطعاً نیمهی بالایی بدنم هنوز فعال است. زیاد تعجب نکنید، اما من یک سرم. یک سرِ تنها!
روز اول امسال بود که روی کاناپهی اتاقم لم داده بودم، همین توالتی که فعلاً در آن زندگی میکنم. داشتم تلویزیون میدیدم، امّا نه! شاید داشتم کتاب میخواندم که مادرم زنگ زد:
«الو… بهرام… مادر خودتی؟»
«باز چی شده؟ دست از سرِ من ورمیدارین یا نه؟»
«الهی مادر دورت بگرده. نمیشه یه سر بیای این ور ببینمت؟»
«زنگ زدی که اینا بگی؟ نمیدونی چشم این دنیا منتظر منه؟ میدونی دسنوشتههای من چقدر ارزش داره؟ اینا قراره تاریخا بسازن مادر. شوخی که نیست!»
«خوب حداقل بگو چی کار میکنی مادر؟ سالمی؟ معتاد که نشدی دورت بگردم؟ من که دیگه غیر تو کسی را ندارم…»
گوشی را پرت کردم. مسلّماً به این فکر میکردم که چند ثانیه وقت با ارزشم را از قمقمه دور ریختهام. پس باید جبران میکردم. فیلم یا کتاب فرقی نمیکرد. فقط باید ادامه میدادم.
روز بعد روی تختم دراز کشیده بودم و داشتم به مهمترین مسألهی هستی فکر میکردم که باز صدای زنگ بلند شد. این بار زنگ در بود. در را که باز کردم چهرهی پدرم را دیدم. تحقیر از درون چشمانش به درونم میریخت. کاری نمیتوانستم بکنم. آمده بود سر و گوشی آب بدهد و از وجود مواد آلاینده مطمئن شود. البته بدش هم نمیآمد متّهمم کند، اما با اکراه به طبقهی پایین دعوتم کرد؛ شام کنار خانواده!
«من غذای شما را نمیخوام. ترجیح میدم رو پای خودم بایستم!»
«باریک ا…! لابد فکر کردی تا الآن نون بازوتا میخوردی هان؟! مادرت میخواد شب عیدی همه دور هم جمع شیم. اون کِبِرههای سر و صورتتا پاک کن، شبم مثل بچهی آدم پاشو بیا پایین.»
و در حالی که اتاق را با تحقیر ورانداز میکرد ادامه داد: «بالاخره یه روز افلیج میشی همینجا. شایدم مسخ، نمیدونم، قطع نخاع!»
و زمانی که داشت در را پشت سرش میبست مجدداً ادامه داد: «شایدم زخم بستر بگیری!»
متأسفانه جرعهای دیگر از قمقمه به هدر رفت. وقت طلاست، اما مال من آب قمقمه بود!
روز بعد خواهرم بود که سری بهم زد. به گمانم داشتم نمایشنامهی “سوء تفاهم” را میخواندم. آرام وارد شد و پردهی اتاق را کنار زد. بعد از یک هفته این اولین باری بود که نور به مغزم میتابید.
«آلبر کامو یک دیوانه است!»
«با من بودی؟»
«نه مارتا! منظورم این است که شاهکار است. شاهکار!»
«نه، مامان راست میگه. جدّی جدّی خُل شدی!»
با طمأنینه کنارم نشست. بدون اینکه نگاهم کند حرف میزد. داشت گلایه میکرد. از اینکه بیپولیم. و البته من را هم به تنِ لش تشبیه کرد. یک مارتای واقعی! بدش هم نمیآمد مادرم را صدا بزند تا دو نفری با یک فنجان چای یا قهوه کارم را یکسره کنند.
«عجب خواهر و مادر کثیفی!»
«چی گفتی؟»
«اوه! با خودم بودم. این روزها بلند بلند فکر میکنم.»
البته علایم جنون خیلی وقت پیش هم خودش را نشان داده بود پس این موضوع را زیاد جدی نمیگیریم.
نقطهی عطف ماجرا روز چهارم بود. روزی که فهمیدم پاهایم را قطع کردهاند!
ساعت شش صبح بود که اکبر زنگ زد. منظورم زنگ تلفن است.
«الو… بهرام… زندهای؟»
«تو خواب و زندگی نداری…؟ یا حداقل یکمی شعور؟ این چه وقتِ زنگ زدنه؟»
«بلند شو تنِ لش. لنگهی ظهره! با بچهها داریم میریم کوه. آماده شو نیم ساعت دیگه میام دنبالت.»
باور کنید من هیچ تأییدیهای صادر نکردم! فقط گوشی را پرت کرد و من هم آهسته خوابم برد. خوب خیلی خسته بودم! دیروز یکی از مهمترین مسائل هستی و آفرینش را حل کرده بودم و طبیعی بود که نای راه رفتن نداشتم. حتی از دفعهی پیش که مهمترین مسألهی بشریت را باید حل میکردم بیشتر تحلیل رفته بودم و تعجّبی نداشت اگر نمیتوانستم از جایم بلند شوم. فقط یک چیز مشکوک وجود داشت و آن هم پاهایم بود. هیچ برآمدگیای زیر لحاف دیده نمیشد!
اکبر زنگ زد. منظورم زنگ در است. اما هر چه سعی کردم نمیتوانستم خودم را از تختخواب جدا کنم. خیلی عجیب بود، پاهایم سر جایشان نبودند!
اکبر (دوست با معرفت و جهانگرد من که آرزویش مردن در طبیعت وحش بود) صدایش تا بالکن پیچید:
«ببین باز خودت نیومدیا! دلخور نشو، ولی دیگه این آخرین بارم بود. تو اصلاً لیاقتت همینه که تو خونه بپوسی!»
البتّه پای الفاظ زشتی هم در میان بود ولی موضوع سخنرانیاش به همین جملات خلاصه میشد. تحقیر بابت تنبلیهایم و سرزنش بابت بدقولیها. این پایان کار من و اکبر بود. و البته سرآغاز زندگی بدون پاهایم. پیشگویی پدرم به حقیقت پیوسته بود. من اِفلیج شده بودم!
البتّه میدانیم که بین یک مجروح جنگی که عضلاتش را از کمر به پایین از دست داده با یک فلج که مجبور است چند کیلو گوشت اضافی را روی ویلچر جابجا کند تفاوت وجود دارد اما مورد من مورد جدیدی بود. پاهای من نامرئی شده بودند. فقط زمانی آنها را میدیدم که به توالت میرفتم. هیچ کاربرد دیگری برایم نداشت.
هدر دادن چهار روز ابتدایی سال برایم خیلی چیز سختی نبود. تا به اینجا کارم را به نحو احسن انجام داده بودم. یک گندِ عالی و تمام عیار! در واقع وقتی توی بیابانی خشک و بیآب و علف گیر افتاده باشیم چهار قطرهی ابتدایی قمقمه خیلی هم ارزش ندارند. میشود آن را روی زمین ریخت یا تبدیل به ادراری زردرنگ نمود. در هر صورت این قطرات آخر هستند که حرف آخر را میزنند. پس من داشتم کار طبیعی را میکردم: هدر دادن زمان!
روز پنجم روز بهتری بود. بعد از اینکه چهار قطرهی ابتدایی قمقمهام یعنی مادر، پدر، خواهر و دوست طبیعتگردم را از خودم مأیوس کردم حالا نوبت محلّ کارم بود. رئیسم با عصبانیت زنگ زد. منظورم زنگ تلفن است:
«الو… بهرام…؟ معلومه کدوم گوری هستی؟ این چه وضعشه؟! تو که گفتی بعدِ تعطیلات دیگه غیبت نمیکنی! میدونی چقد کار سرمون ریخته؟ اگه همین الان خودتا نرسونی حکم اخراجتا میفرستم هیأت مدیره! فهمیدی؟»
«نه ببین آقای… الو… الو… الو…»
ظاهراً آخرین پرسش رئیس از نوع استفهام انکاری بود و نیازی به جواب هم نداشت. پس من نفهمیده بودم. برای همین باز توی تختخواب شناور شدم و به مهمترین مسئله و چالش نظام سرمایهداری اندیشیدم. متأسفانه هیچ راهکار جدیدی هم پیدا نکردم. بهترین راه همان شیوههای سنّتی بود؛ تولید برای مصرف و مصرف برای تولید!
روز ششم دیگر یک گند به تمام معنا بود! بیشترین جرعههای قمقمهی زمانم در این روز به هدر رفت.
من سالها تلاش کرده بودم تا دل دختری را به دست بیاورم که واقعاً عاشقش بودم. تقریباً همهی قطرات قمقمهی زمانی من در سالهای پیش وقف او شده بود. ماندانا تنها کسی بود که حاضر بودم وقتی توی بیابانی خشک و بی آب و علف گیر افتاده باشم قمقمهام را به او بدهم. اما آن روز مشکل بزرگی وجود داشت. قلب من گم شده بود!
تلفن زنگ زد. در حالی که پایی برای راه رفتن نداشتم خودم را روی تخت غلتی دادم تا به لبهی آن برسم. گوشی را با اکراه برداشتم:
«بله؟ بفرمایید…»
«الو… بهرام…! خجالت نمیکشی؟»
صدای هقهق معصومانهای توی امواج آنالوگ لول میخورد. ادامه داد: «الآن شیش روز از عید گذشته، نباید یه زنگ به من میزدی!؟ این بود اون قولایی که بهم میدادی؟»
بیچاره بدجور داشت گریه میکرد. من به او قول داده بودم که تا وقتی با من است هیچ وقت نگذارم اشکی از چشمانش فرو بریزد. امّا آن روز نه تنها قولم را زیر پا گذاشتم بلکه اصلاً برایم اهمیتی نداشت. یک بیشرمی ماندگار!
روز هفتم امّا خفیفترین گند را به ثمر رساندم. علّتش خستگی از گند عظیم دیروز بود. با وضعیتی که داشتم تنها کارهایی که میتوانستم بکنم عبارت بود از: خواندن کتابهای فلسفی و روانشناسی، دیدن فیلمهای آخرالزّمانی و وسترن. یک حفرهی عجیب و بزرگ جای قلبم به وجود آمده بود که خواندن رمانهای عاشقانه و دیدن فیلمهای درام را برایم غیرممکن میکرد. بعد از پاهایم حالا نوبت به قلبم رسیده بود. اتفاقی که از روز قبل زندگیام را مسخرهتر از پیش جلو میبرد. برای همین علاقهای به دیدن بیرون اتاق هم نداشتم.
پشت پنجره گنجشکی را میدیدم که با التماس از من میخواست به او نگاه کنم. شاخهای درخت گاه با وزش باد به شیشه میکوبید و با لحنی جدّیتر از گنجشک بیچاره همان تقاضا را ازم میکرد. آسمانِ صاف و آبی، و نسیمِ لطیفِ بهاری هم پا در میانی کردند، امّا هیچ کدام نتوانستند وادارم کنند که برای دقیقهای هم بیرون بروم! چون من نه پا داشتم و نه قلب.
روز هشتم نوبت تحریمِ شادی بود. نزدیکیهای غروب بود که پاکتی سفید و برّاق از زیر در به داخل اتاق ارسال شد. صدای پدر میآمد:
«این کارت عروسی را دیروز آوُردن. یادم رفت برات بیارم. فکر کردم برات مهم نیست ولی خوب…، بهتر بود بهت اطلاع میدادم.»
پاکت را باز کردم. طبق معمول پای یک وصلت احمقانهی دیگر در میان بود. یکی از دوستان همدانشگاهی با یکی از دوستان اجتماعی. قرار بود یک شبِ تمام جشن و پایکوبی و بگو و بخند کنند و عمری را با جنگ و دعوا و خاطراتی از پوشک بچه و نداری و کرایه خانه سر کنند. فقط همین.
متأسفانه اتاق من شومینهی ذغالی نداشت. دوست داشتم مثل نامههای محرمانه داخل آتش محوش کنم و وقتی شعله به عبارت «پیوندتان مبارک» میرسید پوزخندی نیهیلیستی بزنم. اما به همان سطل آشغال اکتفاء کردم.
روز نهم شد. یعنی که نهمین قطرهی زمانم را هم باید هدر میدادم. اگر قرار باشد انسانی بهترین روزهای زندگیاش را از قمقمه بیرون بریزد من بهترینِ آنها را گلچین کرده بودم. و این نهمین جرعهی قمقمهام بود!
هوا داشت روشن میشد، منظورم برای من است. احتمالاً نزدیکیهای ظهر بود که صدای یک موجود ناشناس را توی اتاقم شنیدم. یک موجود دو پای جهنده!
سرم را از توی کوسن چرکم برداشتم و نگاهی به دور و بر انداختم. همه چیز به هم ریخته بود. البته با وضعیتی که پیش از آن داشت خیلی هم متفاوت نبود، فقط دکوراسیون آشغالدونی من تغییر کرده بود.
«هیچ معلومه اینجا چه خبره؟!»
پسرک بینوا سرش را از زیر تخت بیرون آورد. قیافهای خپل و گونههایی سرخ داشت. حدود پنج شش سالی هم از شیطنت پدر و مادرش گذشته بود. انگشتش را با مظلومیت روی لبهایش گذاشت و گفت:
«سلام عمو. ا… ا… اومدم… اومدم با هم بازی کنیم. ببین توپما. اون روز که…»
تازه یادم آمد چهرهاش آشناست! بچهی کدام همسایه بود نمیدانم، اما فرقی هم نمیکرد. پیشترها بیشتر به من سر میزد و من هم هوایش را داشتم. او تنها کسی بود که سال نو از من عیدی میگرفت. اما امسال من نه پولی برای بذل و بخشش داشتم و نه قلبی برای انگیزشِ آن. ضمناً طبق توافقات قبلی بدون اجازه میتوانست وارد این اتاق شود. نمیدانم چرا تصمیم گرفتم برای همیشه او را هم از خودم مأیوس کنم!
«گم شو بیرون!»
گونههایش سرخ شد. نخستین قطرههای اشک گوشهی چشمانش جمع شدند.
«مگه با تو نبودم لعنتی! گم شو بیرون و دیگه هم اینجا برنگرد!»
یک بیشرمی فراموش ناشدنی دیگر! داشتم متخصّص از دست دادن همه چیز میشدم.
روز دهم روز مهمی بود. در این روز بود که فهمیدم علاوه بر پاها و قلبم، دستهایم را نیز از دست دادهام.
برای آدمی مثل من که بیشتر جوانیام را صرف یادگیری و نواختن یک ساز لعنتی کرده بودم یقیناً هیچ محرّکی به اندازهی فصل بهار خونم را به جوش نمیآورد. امّا چرا امسال مسخ شده بودم!؟ هر بار که پشت پیانو مینشستم یک افسردگی سمج از مغزم تا انگشتانم را میگرفت. هیچ نُتی درونم جابجا نمیشد. گویا دستهایم را از دست داده بودم!
روز یازدهم روز خستگی بود. خسته از بودن!
روز دوازدهم روز بدتری بود. گرسنگی امانم را بریده بود و تازه یادم افتاده بود چیزی از نوروز درون شکمم نیست. نه آجیل، نه شیرینی، و نه حتی دستپخت مادر! کم کم معنای «شویدپلو و ماهی» هم داشت به مفهومی انتزاعی برایم تبدیل میشد! شاید هم مجبور میشدم برای همیشه آنها را از ذهنم پاک کنم.
روز سیزدهم رسید. این همان روزی است که من به یک سر تبدیل شدم!
تصور کنید جسم یک انسان به صورت یک قمقمه باشد و محتویات داخل آن از نوع زمان، که با شیری در پایین خارج میشود. ابتدا از پاها و بعد تا گردن. این یعنی عمری که از ما سپری میشود از داخل قمقمه کم خواهد شد. پس مفهوم زمان برای انسان صورتی معکوس دارد نه جلو رونده. بهتر است بگوییم «فرصتها همیشه برای ما از دست میروند!» من به معنای واقعی تمام فرصتهایم را تا اینجا هدر داده بودم و روز سیزدهم وقتی که فهمیدم نه پایی دارم که راه بروم و نه قلبی که عشق بورزم و نه شکمی که طعم شیرینی را بچشد و نه دستی که موسیقی بنوازم و نه حلقومی که خنیاگر رسیدن بهار باشد به وضوح فهمیدم که من تبدیل به یک سر شدهام! یک سرِ فکور و بی دست و پا. بدون هیچ ارتباطی با دیگر اعضای بدنم.
روز چهاردهم، اولین روز از آخرین روزهای امسال برای من بود. من مدتهاست که دلتنگ رسیدن نوروزم و با هر جوانهای انتظار بهار را میکشم. برای آن که مادرم را ببینم. پدرم را در آغوش بکشم. با اکبر به به کوه بروم و در طبیعت بمیرم. دستهای گل به خواهرم هدیه کنم. به کارهایم عشق بورزم و عشقم را بوسه باران کنم. مدتهاست که منتظرم تا از پشت شیشه شکوفهها را ببینم. من دلتنگ شادیام. دلتنگ بچهها! من دلم برای پیانو تنگ شده است! من از خسته بودن خستهام. من آنقدر گرسنهام که تمام تنقّلات خانه را میتوانم قورت بدهم! من میخواهم فریاد بزنم!