ادبیات، فلسفه، سیاست

برچسپ‌ها: ادبیات ایران

painting
با اینکه تحصیل‌ کردهٔ این رشته است ولی هیچگاه اعتقاد نداشته است که نقاشی یکی از هنرهای تجسمی است. همیشه می‌گوید نگارگری یا رسم، چیزی به جز ایجاد نقش توسط رنگدانه روی یک سطح نیست. این سطح یا کاغذ است، یا مقوا…
در جاده چالوس هستیم. منظره رنگارنگ درختان، نقاشی‌های طبیعت ونگوگ و گل‌های آفتابگردانش را در ذهنم تداعی می‌کند. برف پاک‌کن ماشین جلوی چشمانم عقب و جلو می‌رود. باران به شدت می‌بارد. نزدیک ظهر است. گلپر پشت صندلی…
یک عصرِ روزِ آفتابی، چیزی از پیاده‌رو پرت می‌شود و شیشه‌های یک مغازۀ آیینه فروشی را خرد می‌کند. صاحبِ مغازه مضطرب و بی‌خبر-با عجله-پا می‌گذارد روی شیشه‌ها و بیرون می‌آید. نگاهش را سراسیمه تو خیابان می‌گرداند…
در گنجه را آنقدر تند باز می‌کنم که تیزیش به سرم می‌خورد. همه جمع شده‌اند توی کوچه جلو خانه‌مان، دست به سرم می‌کشم و خون روی آن را پاک می‌کنم. سرکی به داخل آن می‌کشم، یک بسته سیگار بر می‌دارم و می‌دوم سمت…
هوا گرگ و میش بود. از سرِ زمین برمی‌گشت. خسته و کوفته. دستانش خشک شده و ترک برداشته بود. نگاهش را دوخت به آن دور دورها. آن جا که نور چراغ‌های آبادی همچون پولک‌های طلایی می‌درخشیدند. ته آبادی خانه‌اش بود…
در‌این فکر است حرکت را به خوبی در بیاورد و آن وقت پویایی کار را به صاحبش نشان بدهد. شاید آن موقع برای کشیدن تابلو‌‌های دیگر سفارش‌‌های بیشتری بگیرد و همان‌طور که مطابق میلش است شیوۀ هنرمندانه‌اش را در مهارت…
دوستش داشتم؟ بله! اما چه قسمت از او را دوست داشتم؟ قسمتی را که «من» عاشق شده بودم. گویی که یک پیرمرد بازنشسته به آب‌پاش گلدان‌هایش. پیرمرد بازنشسته تشبیه مناسبی در مورد من نیست، اما آب‌پاش در مورد او صدق می‌کند…
پسرک دستان کوچکش را به هم مالید و کوشید بیشتر و بیشتر خود را به دیوار می‌چسباند. تا اندکی هم شده خود را از سوز و سرما در امان نگه دارد. هرچند ثانیه یکبار، نفس گرمش را به میان انگشتانش می‌دمید، تا احساس لذت‌بخش…
برگه‌ی کوچک کالباس را پیچاند و آورد مقابل دهانش، قبل از آن‌که دهانش باز شود آن را بو کشید، دوباره در پلاستیک گذاشت. در یخچال را باز کرد، گوجه‌ فرنگی‌ای کوچک انتهای طبقه‌ی دوم چروک شده بود. ماست در ظرفش خشک…
اسمشو بلد نیستم. نوک زبونمه یا که بلد نیستم. چِرچِر... نه، چِرچِر نبود. باید که گریه کنم ببرنَم پیش بابا. بلدم. دماغَمو با سیلی میزنم گریه‌م می‌گیره. برم به بابا بگم من حواسم همه‌جا هست. همه‌جایِ همه‌جا…
آخرین پُک و سینه‌کِش کردم و پریدم توی راهرو. اما آلوخ میدان نداد و سینه به سینه کرد. من باد کردم و کفتر شدم. همیشه آلوخ را اول می‌فرستادند تا گوش‌بُری کند. گوش‌بُری نکرد. گوشمالی‌هم نداد. فقط برزخ شد و گفت…
درب‌های آهنین پشت سرش یکی یکی بسته می‌شوند و هر دربِ آهنین، لرزه‌ای در حسِّ ناآرامِ آرمان می‌اندازد. کسی نمی‌تواند بفهمد که ارتعاش این صداها در محیط بستهٔ ساختمانِ «تهذیب» که توسط عقلا اداره می‌شود تا…