ادبیات، فلسفه، سیاست

College-Bridge

حافظ رو به بالا

سمیر سعیدی

کلی کار دارم، کلاس فرانسه. طراحیام، احتمالا آخر بهار دیگه فرانسه‌ام، نمیدونم چرا دارم می‌نویسم، حس می‌کنم آزادم، رها شدم، انگار که هر روز زیر یه جسم سخت باشی، هر روز بیدار شی، هر روز باید سلام کنی، جر و بحث…

 «۱»

۲۷ بهمن

پریشب بهم زدیم، الان که اینو مینویسم اصلا ناراحت نیستم. هیچ حسی ندارم، تموم شد، الانم تو کافه منتظر سنام، نور امروز خیلی قشنگه، حافظ خیلی شلوغ نیس، ماشینا رو به بالا میرن. پل کالجم آرومه. بعضیا تو کافه خیلی شادن‌. من شادم؟ کلی کار دارم، کلاس فرانسه. طراحیام، احتمالا آخر بهار دیگه فرانسه‌ام، نمیدونم چرا دارم می‌نویسم، حس می‌کنم آزادم، رها شدم، انگار که هر روز زیر یه جسم سخت باشی، هر روز بیدار شی، هر روز باید سلام کنی، جر و بحث. قرار بذاری، غصه‌شو بخوری، هزارتا کوفت و زهرمار دیگه، میدونم ازم ناراحته، شاید یه روز که خیلی دوره ببینمش، تا از دلش درارم، بگم من نمی‌تونستم این سنگینی رو تحمل کنم، من مثه بقیه دخترا نیستم، ینی شاید همه دخترا و آدما این سنگینی رو نخوان، بهش بگم که فکر میکردم دوسش دارم، ولی همش از ترس بود، از تنهایی، هوس، بهش بگم که من کلی کار برای زندگی کوفتیم دارم …
Je suis libre. Personne ne peut m’avaler

‌‌‌‌‌‌‌‌

«۲»

– ساعت چنده؟

+ یه ربع به نُه

– دیره؟

+ نه بابا. یه صد متر جلوتر برو داخل وحدت اسلامی

– دقیقا کجاس آدرس؟

+ هفت تیر. کوچه مانی

– این بارو بذارم باید ببرمش یه چکاب شه. اینو برم دست چپ؟

+ اره. بنداز تو وحدت. مشکلش چیه حالا؟

– اذیت میکنه، هر روز یجاش عیب میکنه

+ همه این ماشینا عیب دارن از صفر گرفته تا کار کرده

– آره. ولی خب یه سری خوب میزدن. این از اون خوباس

+ اینجا هیچی بد و خوب نداره

– این یخچاله مال خودتونه؟

+ اره. ماله بابام بود. دو موتوره‌اس، اصل شوروی، اومدم ببرمش برا خودم

– به امید خدا. زن گرفتی پس

+ نه بابا زن دیگه کی میگیره. من یه چند وقت دیگه میرم

– خارج به امید خدا؟

+ آره

– بسلامتی

+ بریم از این مملکت راحت شیم، نگاه کن، بعد این حسن آباد قیامته

– چند وقت پیش نزدیک بود با یه پژوئه شاخ تو شاخ بشم. یارو مثه سگ گله از ماشین اومده بیرون. میگفت بیا پایین. گفتم برو بچه. آقا مارو باش فکر کردیم از این بچه سوسولاس این شیشه رو میبینی با قفل فرمون کوبید تو شیشه.

+ چی بگم والا، نه میتونی بگی حق دارن نه میتونی بگی حق ندارن

– لامصب هی باید ترمز بگیری

+ بخاطر این گوشی فروشیاس

– این موتورها. این موتوریا عین مگس می‌مونن

+ شما نیسان آبیام بزنید به یکی طرف مستقیم راهی عالم ملکوت شده

– نه آقا اینطوریم نیس. اینا شایعه‌اس، ما میریم به عالم ملکوت اون بنده خدا راحت میشه، همینطوری برم بالا؟

+ اره، اینم سفارت روسیه. من میرم روسیه. زیر پل کالج مواظب باش، چراغ قرمزه

– ترمز نمیگیره

+ چی؟

– ترمز نمیگیره

+ ینی چی، مواظب باش

– یا ابلفظل

‌‌‌‌‌‌‌

«۳»

آقای ساجدی در اینستاگرام می‌گردد: «حادثه دلخراش در تهران. بریدن ترمز، یک نیسان آبی جان ۱۰ نفر را در یک کافه در تقاطع پل کالج خیابان حافظ گرفت».

آقای ساجدی با تلفن به خواهرش زنگ می‌زند:

– الو. چطوری سیمین. خوبی؟ اره. نه من خوبم. نه چیزی نشده. دلم گرفت. این اخبارو دیدم. چی؟ نه دختر آقای جمالی‌ام بوده تو کافه. اره. دختر کوچیکش. بیچاره. آخرین بار با باباش تو لندن دیده بودمش تو شماره جمالی رو نداری نه؟ اره. چمیدونم گفتم شاید داشته باشی. باشه اره بیچاره. نه من خوبم خیلیم تنهایی خوبه. تازه زندگیم شروع شده. شوهرت خوبه؟ حالا میبینیم همو. اره. نه. این لوله طبقه پایین ترکیده بود. گه گرفته بود پایینو. امروز لوله‌کش اومده بود درستش کنه که نفهمیدم درست شد یا نشد. نمیدونم دیگه حالا. ببینیم چی میشه. اره. سلام برسون. خدافظ.

آقای ساجدی جیر جیر کنان از طبقه بالا به پایین رفت. و وارد دستشویی شد. روی توالت فرنگی نشست. مدفوع پروستاتش را گزید و به این فکر کرد که چقدر نیازمند عاطفه زنانه است. اما این وقت شب کسی نبود که این حس را برطرف کند. وقتی که خود را شست و با دستمال توالت خودش را خشک کرد. باز به طبقه بالا رفت. نشست. وقتی تلفن همراه‌اش را روشن کرد دید که سیمین عکس دختر آقای جمالی را برایش فرستاده است. چرخی زد و باز به عکس او بازگشت. عکسی بود. آرام. دختری روبروی برج ایفل. با شلوارک کوتاه که پاهای سفیدش را نمایان می‌کرد. با بلوزی سفید و موهایی که با دستش آنها را جمع کرده.

آقای ساجدی با آن عکس ۲۰ میلیون نفر را در یک دستمال دفن کرد.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش