Tag: ادبیات ایران

نوشتن فقط کار با کلمات نیست. راهی برای بیان زنده‌بودن هم هست. اینکه توی این دنیا، وسط این‌همه سر و صدا، یه صدایی هست که مال توئه…
دست به هیچ چیزِ این خانه نخواهم زد. نه. عوض‌اش کاغذپاره‌ای برمی‌دارم، شاید که فقط تا سرِ کوچه رفته‌باشی، تا انتهای خیابان، تا شهرِ پدری…
اینبار خیالات نبود. دقت کردم تا منشأِ صدا را بیابم. بله درست بود. دوباره کبوتر بود و دوباره هم دو تا بودند. سایه هاشان از پشت همان پنجره‌ای که من به قبلی‌ها شلیک کردم بودم پیدا بود…
در دور دست کلاغ‌های قصه کیوان می‌رفتند تا همچنان به خانه‌شان نرسند. چند زن چادری و یک دختر خردسال عباپوش جلوتر از جمعیت ایستاده بودند و کِل می‌کشیدند. چند مرد ریشو و تعدادی از جمعیت‌ شعار می‌دادند و از چنین مرگی خرسند به نظر می‌رسیدند…
نسیم عصرگاهی می‌وزید و لای موهای نگار می‌رفت و تاب می‌خورد. نگار هنوز داشت بهم نگاه می‌کرد و حواسش پرت نشده بود؛ تکرار کرد: «اینجا چی داره که بیشتر از اون شب دوستش داری؟ میخوای آخرین چیزی که از من یادت میمونه اینجا باشه؟…
در را باز می‌کنم و وقتی پایم را بیرون می‌گذارم احساس رهایی از قفس همراه نسیم سر شب خنک و آرام صورتم را نوازش می‌کند. صدای جیرجیرک‌ها و محله‌ی آرام و بی‌هیاهو مثل آبی روی آتش است…
فضا به قدری روشن بود که انگار نور خورشید با نوای مارش از تنها پنجره‌‌ی اتاق به داخل یورش آورده است. به غیر از میز بزرگ قهوه‌ای و رئیسی که پشت آن کز کرده بود، در اتاق چهار صندلی چوبی با روکش سبز، یک کتابخانه…
پایش را که از در اتاق بیرون گذاشت شروع شد. بیست‌سی‌تا زن یک‌باره کِل کشیدند. هول کرد. از حضورشان نه. از کِل‌هایشان نه. از ریخت و قیافه‌هایشان هول کرد. همه هفت قلم آرایش داشتند. چندتایی لب و لوچه کاشته بودند…
او روزهای چهارشنبه احساس رهایی داشت. لبخند می‌زد و از هر کاری بی‌اندازه لذت می‌برد. از اینکه می‌توانست فقط برای خودش باشد و کارهای مورد علاقه‌اش را انجام بدهد رضایت داشت…
آن روز صبح وقتی چشم باز کرد فهمید که یکی از آن روزهای تعطیل تقویم است. بسیار خوشحال شد که نباید به بانک برود. ابتدا خواست بخوابد ولی در دم پشیمان شد و فکر کرد اگر تا بعد از ناهار خودش را بیدار نگه دارد…
سرم گیج می‌رود، انگار سقف‌ سالن بلندتر از چند دقیقه قبل است. حس می‌کنم صندلی برایم کوچک است و من را در خودش فشار می‌دهد و هر آن است که به بیرون تفم کند. سنگینی نگاه‌های حسرت‌انگیز را حس می‌کنم…
در کاخ پادشاهی درحال بازی قایم موشک بودیم که سردسته‌ی خبرچین‌ها خودش را رساند و اعلام کرد که در برخی نقاط شهر مردم شورش کرده‌اند. این خبر تعجب همه‌ی ما را برانگیخت. چون چنین اتفاقی در ۴۸ ساعت گذشته بی‌سابقه بود…